-
اگر خودت باشی ...
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 10:15
چرا همه ی ما «کودکی» را دوست داریم؟ چرا دوران کودکی زیباتر از بقیه عمر آدمی است؟ چرا با دیدن «کودکی» لبخند بر لبانمان می نشیند و یک حس غریب از جنس غربت به ما هجوم می آورد؟ فکر می کنم فقط به یک دلیل. یا اگر نخواهیم کلمه ی فقط را به کار ببریم٬ فکر می کنم به این دلیل که کودک نقاب ندارد . هنوز نقاب را کشف نکرده. هنوز دورو...
-
به خاطر عروسکها
شنبه 10 دیماه سال 1390 12:43
خیلی ها از احساس و دغدغه های مادرانه نوشته اند. اما این متن با نظرگاهی دیگر این حس را توصیف می کند. فیروزه گل سرخی که دندان پزشک و نویسنده است, زندگی یک مادر شاغل از نوع امروزی اش را تصویر کرده, تصویری که احتمالا به این زودی از یادتان نمی رود, تصویر زمانی که زندگی یک مادر زیر و رو می شود. مجله داستان همشهری/ شماره...
-
یه حرفهایی همیشه هست ...
شنبه 28 آبانماه سال 1390 17:37
ـ خب خودت باید تصمیم بگیری. ـ نمی تونم. واسه همینم اومدم پیش شما. ـ خواهرشم تو رو دوست داره؟ ـ خیلی. ـ می تونی فراموشش کنی؟ ـ نه ـ خب پس برو باهاش عروسی کن دیگه. ـ په اکبر چی؟ ـ تو می دونی اکبر واسه چی اون دختره رو کشت؟ ـ دوستش داشت ـ آدم وقتی کسی رو دوست داره مگه می تونه بکشه؟ ـ نمی خواست بدنش به کس دیگه. ـ تو اگه...
-
The Lights,I'll Turn Off
جمعه 13 آبانماه سال 1390 11:03
گفته بود «پروانه ها هم مهاجرت می کنند.» به آسمان نگاه کردم. آبی بود. بی حتی یک لکه ابر. صفحه ی آخر کتاب: چراغها را من خاموش می کنم/ نویسنده: زویا پیرزاد عجیب به نظر میاد! کتابی که خیلی دوستش داری و تا حالا چند بار خوندیش٬ تو وبلاگ «تکه های دوست داشتنی» ت جایی نداره. نه به خاطر اینکه دوست داشتنی نیست٬ به خاطر اینکه...
-
و این آغاز انسان بود ...
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 21:20
از بهشت که بیرون امد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود. فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است. خدا گفت: برو و بدان...
-
و «بهترین» گاوها همیشه کشته می شوند ...
شنبه 2 مهرماه سال 1390 11:59
ــ پدربزرگ٬ آدمها ما را می کِشند ... ما را می کُشند و همه جای ما را می خورند ... اما خرها را نه می کُشند ... و نه هیچ جایشان را می خورند ... یعنی واقعآ آنها خوردنی نیستند؟ چرا اینهمه اختلاف ...؟! ــ پسرم ... آنها به «مزرعه دارها» سواری می دهند ... پس زنده می مانند. یادت باشد ... راز زنده ماندن در مزرعه این است ......
-
what a bore !
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1390 12:32
سرزمین شادی آیا به سرزمین شادی ها گذارت افتاده جایی که هر روز همه شادند و دلشاد همه ش لطیفه می گویند و آواز می خوانند آوازهای شادٍ شاد٬ آنجا که پر از خوبی است و شادمانی؟ در سرزمین شادی ها کسی غمگین نیست تا بخواهی خنده است و لبخند. من خودم رفته ام به سرزمین شادی ها وای که چقدر کسل کننده بود آنجا ! کتاب: آنجا که پیاده...
-
ما نفس زندگی هستیم٬ و ماده ی زندگی٬ و روح زندگی ...
جمعه 25 شهریورماه سال 1390 10:55
خوشبختی را چنان در هاله یی از رمز و راز٬ لوازم و شرایط٬اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم ... صفحه ی ۶۷ ما روزگار خویشتنیم٬ زمان و زمانه ی خویشتنیم٬ و جایگاه خویشتن. ما نفس زندگی هستیم٬ و ماده ی زندگی٬ و روح زندگی ... آیا زندگی را چگونه می خواهی؟ ما را آنگونه بخواه٬ و ما...
-
سخت ترین طوفان٬ مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 10:53
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه٬ روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم٬ حریص است و بیشتر خواه و مرزناپذیر٬ طاغی و سرکش و بدلگام. صفحه ی ۲۰ روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. صفحه ی۲۹ آنکه...
-
...
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 10:27
میس سائه کی با لبخندی می گوید:«من که پازده سالم بود٬ فقط دلم می خواست بروم یک دنیای دیگر٬ جایی که کسی به آن دسترسی نداشته باشد. جایی آن سوی جریان زمان.» «اما توی این دنیا همچو جایی نیست.» «دقیقا. به همین دلیل من اینجا هستم٬ جایی که همه چیز تا ابد لطمه می بیند٬ جایی که قلب بی ثبات است٬ جایی که زمان بی وقفه جاری است.»...
-
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت ...
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 11:49
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر٬ نیست دگر٬ هیچ مگو! حتما دانلود کنید !! من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم گفت آن...
-
می توان با او صمیمی حرف زد ...
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 11:23
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس وخشتی از طلا پایه های برجش از عاج وبلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعد و برق شب صدای خنده اش سیل و طوفان نعره توفنده اش دکمه پیراهن او...
-
پارادوکس
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 13:03
همه چی آرومه؟ غصه ها خوابیدن؟! دانلود کنید
-
خدا٬ وجدان خوبی است که در ضمیر ما وجود دارد
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 11:53
آن بچه مرا می ترساند. درست مثل ترسی که در شروع یک عشق به آدم دست می دهد٬ همان وقتی که عقلمان می گوید باید منتظر غمها و رنجها باشیم و باید مواظب باشیم که زیاد به آن نزدیک نشویم و بعد یک میان بر ما را زودتر و بیشتربه او نزدیک می کند٬ در حالی که می دانیم بالاخره گرفتار می شویم ولی حاضر هستیم به خاطر یک دقیقه خوشی هزاران...
-
در هیاهوی دیگران٬ آرام٬ پرورش پیدا کن
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 12:25
باز هم موفق به یافتن جواب سوال الیزابتا نشدم. آیا نگرانی و تشویش خود را برای طفلی گفتن کار درستی است؟ سعی داشتم این کار را بکنم ولی بعد فکر کردم «داستان را با قصه هایی از خرگوش کوچولوها٬ پروانه ها و فرشته های نگهبان تمام کنم. با گول زدنهای همیشگی. ولی او بعدا خواهد فهمید که پروانه ها در ابتدا کرم بودند٬ که خرگوشها...
-
می توان به سادگی عاشق شد٬ اما عشق ساده نیست...
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 13:23
هرگز به زمان و تاریخ فکر نکن! تنها شکست خوردگان به این دو عنصر باطل می اندیشند و به «شبیخون ظالمانه ی زمان». صفحه ی ۱۷۶ حوادث ناب و زیبا به سروقت ما نمی آیند. این ما هستیم که باید به جستجوی این حوادث بر خیزیم. هیچ قله یی٬ خود را به زیر پای هیچ کوهنوردی نمی کشد. صفحه ی ۱۷۷ طبیعت٬ یک عاشق کامل واقعی ست؛ چرا که هرگز خود...
-
بی نام های من!
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 08:52
هرگز نام پرنده ها را ندانسته ام٬ در پی آن نبودم که بدانم این آواز کدام پرنده ست که از لا به لای سپیداران سر به فلک کشیده به گوشم می رسد. هرگز نام گلها را ندانسته ام. نام خیابانها و میدانها را هم. نام آدمها را هم! زمانی که می توانم به آواز پرنده های رنگین بال گوش بسپرم٬ عطر گلهای رنگارنگ را ببویم٬ از خیابانها ی پرخاطره...
-
با شتاب٬ سرگرم و گرفتار دور شدن از خویشتنیم
دوشنبه 13 تیرماه سال 1390 19:09
همه چیز٬ بدل: نگاه ... نگاه ... من خجلم که به چشمانت که عاشق درمانده ی آنها هستم٬ عاشقانه نگاه کنم؛ چرا که چندی پیش٬ در کوه٬ پسر بچه یی را دیدم که نگاهی بسیار عاشق تر از نگاه من داشت٬ و به دختری٬ با همان نگاه٬ می نگریست و از عشق بی پایان خویش به او٬ زیبا و به زمزمه سخن می گفت٬ چندان که دخترک٬ سرانجام٬ دل سوخته گفت...
-
عاشق کم است سخن عاشقانه فراوان!
شنبه 11 تیرماه سال 1390 10:03
بیا تا برکه های حقیر دغدغه را دریا کنیم ای دوست! چرا که هیچ دریایی٬ هرگز٬ از هیچ توفانی نهراسیده است و هیچ توفانی٬ هرگز! دریایی را غرق نکرده است. صفحه ی ۵۳ محبوب آذری من! اخم هایت را باز کن! تا آن زمان که زنده ییم٬ خوشبختی نیز ــ مانند آب و مهتاب ــ نمی تواند دروغ باشد. ما همانگونه که به داشتن امید محکومیم٬ به تصرف...
-
سخت است که زندگی را به یک عاشقانه ی آرام تبدیل کنی
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 12:09
برای نفسی آسوده زیستن٬ چاره یی نیست جز مٍهی فشرده را گردا گرد خویش انگار کردن؛ مهی که در درون آن٬ هر چیز غم انگیز٬ محو و کمرنگ شود. تو از من می خواهی که شادمانه و پر زندگی کنم. نه؟ برای شادمانه و پر زیستن٬ در عصر بی اعتقادی روح٬ در مه زیستن ضرورت است . صفحه ی ۱۲ سن٬ مشکل عشق نیست. زمان نمی تواند بلور اصل را کدر کند...
-
باغ آلبالو
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 10:09
کلاس داستان کوتاه بود که "آیونا" ی چخوف و خوندیم و من خیلی کیف کردم!! البته از اون کیفهایی که آدم این شکلی میشه ==> سر همون کلاس بود که استاد یه حرفی از "باغ آلبالو" ی چخوف زد و به نظرم اومد باید کتاب خوشمزه ای باشه!! آخه من آلبالو خیلی دوست دارم! برای همین شدیدا علاقه مند شدم این کتاب رو بخورم!...
-
Love you for yourself alone
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 16:03
For Ann Gregory NEVER shall a young man, Thrown into despair By those great honey-coloured Ramparts at your ear, Love you for yourself alone And not your yellow hair.' 'But I can get a hair-dye And set such colour there, Brown, or black, or carrot, That young men in despair May love me for myself alone And not my...
-
آن چنان که پرورشم می دهند می رویم ...
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 16:25
گفته بودم پدرم عادت داره هر جای خالی توی کتابها و دفترها گیر میاره یه چیزی بنویسه، روی جلد یک کتاب نوشته: چرا زندگی غمبار و تلمبار از رنج و درد است؟ زیرا انسان در زیر چرخ سنگین جبر، و قوانین کور غرایز، در چنگال بی امان سنن، و آئین های ستمگرانه اجتماعی گرفتار است. انسان هنرپیشه ای ست که نقش بازی می کند و تمایلی به آن...
-
من خام تر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم!
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1390 13:01
آن وقت من هم دیگر نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده ام نه از جنگل های بکر دست نخورده نه از ستاره ها. خودم را تا حد او آورده ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کراوات ها حرف زده ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده. صفحه ی ۹ وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ...
-
طمع شعله نمی بندم!
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1390 19:50
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی ، اما، اما گردِ بام و درِ من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه زیاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک! در دلِ من همه کورند و کرند دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم...
-
چه باید کرد؟
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 11:02
چه باید کرد؟ شاید باید به کودک گلفروش سر چهارراه خندید!! شاید باید برای جان دادن یک پروانه در کف پیاده رو، با صدای بلند گریه کرد! شاید باید به خوشبختی کودکی که در زمستان با دستهای قرمز ورم کرده اش شیشه ی ماشینها را دستمال می کند و پول می گیرد غبطه خورد! شاید باید به حقارت زنی که آن طرف پیاده رو ایستاده و شال گردنش از...
-
یاوران مَسِم
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1390 21:51
یاوران مَسِم مِن مَسِ مخمور بادهِ ی اَلَسِم لُطفِ دوس آمان محکم گِر دَسِم فرماوَه ساقی باوَر مینای مِی سرشار کَه ساغر بِدَه پَیاپِی پَیاپِی پِر کَ پَیاپِی نوشام تا که دیدِی دِل هِجرَ دوس نوشام شُعلِه ی ناری عشق پَر چی ژَ پوسِم خالی ژَ خودی مملو ژَ دوسِم ای دِل تا کَسی چو خُم نای وَ جوش حلقه ی بندَگی عِشق نَکِی و گوش...
-
:- o
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1390 09:30
کتاب: مردان مریخی٬ زنان ونوسی/ نویسنده: دکتر جان گری برداشت من: بیایید همسرانتان را خر کنید و بگذارید آنها نیز شما را خر کنند! شاید کلید خوشبختی همین باشد!! (نکته: کتاب رو کامل نخوندم ولی فکر کنم همون چند صفحه ای که خوندم برای رسیدن به این برداشت کافی باشه!)
-
گریه کن
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 10:22
کسی موفقه که تو زندگی ش خوب بازی کنه٬ تو سینما خوب بازی کنه٬ هر وقت که لازم شد گریه کنه٬ هر وقت که لازم شد بخنده٬ تو نمی تونی هر وقت لازمه هر کاری بکنی ... می تونی هر وقت لازم شد گریه کنی؟ و اگرنه٬ نه تو این بازی موفق نمی شی تو زندگی هم نمی شی ٬ این رو واقعا یادتون باشه ... هنرمند کسی ست که عواطفش رو میذاره کف دستش...
-
تا نظر شما چه باشد؟
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 22:32
در کودکی ... در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودن خوشحال باشم یا نباشم! چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم! فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره یی بودم که می درخشیدم! آن روزها میلیون ها مشغله ی دل گرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیآت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها٬ از رنگ و فرم سنگ ها...