در هیاهوی دیگران٬ آرام٬ پرورش پیدا کن

باز هم موفق به یافتن جواب سوال الیزابتا نشدم. آیا نگرانی و تشویش خود را برای طفلی گفتن کار درستی است؟ سعی داشتم این کار را بکنم ولی بعد فکر کردم «داستان را با قصه هایی از خرگوش کوچولوها٬ پروانه ها و فرشته های نگهبان تمام کنم. با گول زدنهای همیشگی. ولی او بعدا خواهد فهمید که پروانه ها در ابتدا کرم بودند٬ که خرگوشها یکدیگر را می درند٬ که فرشته های نگهبان وجود خارجی ندارند.»

صفحه ی ۹


بیا خواهر کوچکم٬ الیزابتا٬ تو می خواستی بدانی زندگی یعنی چه؟ زندگی چیزی است که باید خوب پرش کرد؛ از وقایع و دیدنیها٬ از اعمال و افکار و چه بهتر که از اعمال و افکار انسانی پر شود.

صفحه ی ۱۰


دوستی چیز قشنگی است. قشنگتر از عشق. و تنها نقطه ی مثبت جنگ این است که دوستان خوبی پیدا می کنی و بقیه جنگ جز کارهای مسخره چیز دیگری نیست.

صفحه ی۵۶


می دانی٬ جنگ مثل بازی بوکس است٬ و بوکس یک ورزش وحشیانه است. بشر حیوان صفتی که با خود می جنگد. ولی وقتی خودت را کنار رینگ بوکس دیدی٬ کم کم به آنچه که در میان رینگ می گذرد علاقه مند می شی٬ و دلت می خواهد که در آن بازی شرکت کنی و بازیکنان را تشویق کنی. من بوکس را مثل جنگ صد در صد محکوم می کنم. ولی ... چیزی در بوکس است که تو را مجذوب می کند و این گیرایی بیش از چند لحظه طول نمی کشد٬ و بعد تو از خودت خجالت می کشی و از خودت می پرسی چه چیزی تو را این قدر مجذوب این بازی کرده است.

صفحه ی۸۰


در هیاهوی دیگران آرام پرورش پیدا کن

و به یاد بیاور که صلح٬ جز در سکوت خودت٬ در جای دیگر یافت نمی شود

همیشه با همه چیز موافق باش و مخالف چیزی نباش

حقیقت ضمیرت را با حالتی آرام و خاموش بیان کن

و نصایح دیگران را با قلبی باز و وجدانی آزاد به گوش بسپار

حتی اگر دیگران از تو احمق تر و نادان تر باشند.

صفحه ی۱۶۸


خدای من! چرا انسانها دست به چنین کارهایی می زنند. انسانهایی با دو دست٬ دو پا و یک قلب. انسانهایی که طبیعی به نظر می رسند و روحآ مریض نیستند. چه طور عملی که اگر در زمان صلح اتفاق می افتاد٬ فریاد قضات٬ روانشناسان و کشیشها را بلند می کرد٬ در زمان جنگ برای کسی اهمیتی ندارد.

صفحه ی۱۹۹


خسته ام. از پا افتاده ام. ولی خودم را به نوشتن مجبور می کنم٬ چون احتیاج دارم که برای کسی درد دل کنم حتی اگر آن کس٬ یک تکه کاغذ باشد.

صفحه ی۲۳۱


الوداع٬ کان من.من حس می کنم که این آخرین بار است٬ حس می کنم که هرگز یکدیگر را دوباره نخوهیم دید. ولی هرکجا که بروم و هرچه قدر که از تو دور باشم حتی اگر هم بمیرم٬ عشق من به تو همیشه وجود خواهد داشت. الوداع٬ کان من ...

صفحه ی۲۳۶


این به میزان بدبختی بستگی دارد. وقتی بدبختی خیلی بزرگ باشد٬ دیگر میل به جنگیدن با آن نداری٬ فقط می خواهی برای یک لحظه هم که شده آن را فراموش کنی٬ راستی این جمله ی وحشتناک از کیست؟ «گاهی برای کسی که همه چیزش را از دست داده اتفاق می افتد که خودش را هم از دست بدهد.»

صفحه ی۲۷۰


ولی جلوگیری از ریزش یک تکه گچ یا نجات بیماری که باید باقی عمرش را در تختخواب بماند به چه دردی می خورد در حالی که می گذارند یک شهر کامل بکلی منهدم شود و یک نسل را قتل عام می کنند؟ انسانها دیوانه اند خانم! دیوانه!

صفحه ی۲۹۲


دلم می خواهد کاری کنم که از این خجالتی که حس می کنم راحت شوم. از اینکه در یک جنگ انسانی شرکت داشته ام خودم را خجل حس می کنم. و بعد به یاد می آورم که توانسته بودیم به ماه برویم چه قدر خوشحال بودم. ولی رفتن به ماه به چه درد می خورد وقتی در زمین کاری را می کنیم که امروز در هوئه شاهدش بودم؟ قرنها و هزاره ها گذشتند برای اینکه به دورتر و بالاتر پرواز کنیم٬ در حالی که همچنان همان حیوان بیچاره هستیم که حتی قادر نیست آتشی را روشن کند و یا چرخی را متصور شود.

صفحه ی۲۹۴


خنده ام می گیرد وقتی می شنوم که مائو تسه تونگ می گوید:«جنگ از بین نمی رود مگر با جنگ. و کسی که تفنگ را دوست نمی دارد٬ مجبور است که آن را بردارد.» برای اینکه طوری این جملات را می گوید٬ مثل اینکه چیز تازه ای کشف کرده است. هزاران سال است که بشر این جمله را تکرار می کند و با عذر اینکه جنگ را ریشه کن کند٬ مهمترین دوران تمدنش را به خون می کشد.

صفحه ی۳۰۰


هیچ جای دیگری غیر از ویتنام نمی توانست به من بهتر ثابت کند که برای قاتل شدن لازم نیست نازی بود و به نام دموکراسی٬ آزادیخواهی و محبت هم می توان به همان اندازه که به نام رایش بزرگ قتل عام کردی قتل عام کنی.

.

.

به هر حال این حرفهای من فقط شامل ایتالیایی ها٬ آلمانی ها یا امریکایی ها نمی شود٬ بلکه برای بشر به معنای مطلق است چه سفید چه سیاه٬چه زرد٬ چه پشیمانها٬ چه ناپشیمانها٬ چه کمونیستها٬ چه آزادیخواهان و ظاهرا همه مثل آدمهای عادی هستند٬ آرام٬ باادب٬ پسران باتربیت٬ پدران مهربان٬ ملت با وجدانی که وطنشان را دوست می دارند و جنگ را وظیفه ای در قبال کشورشان می دانند. این دیوهایی که خودشان نمی دانند دیو هستند و حتی شاید به گردنشان یک زنجیر صلیبی کوچک٬ یا عکس حضرت مریم را آویزان کرده باشند و در جیبهایشان هم عکسهای پدر و مادرشان را گذاشته باشند و اگر پای صحبتشان بنشینی ممکن است اشکتان را هم در بیاورند٬ برایتان از آرزوهای پاکشان صحبت کنند و بعد یک روز صبح ماه مارس٬ یک صبح آفتابی٬ با صلیبهای کوچکشان با زنجیرهای ظریفشان و با ادعای تمدنشان سوار هلیکوپتری می شوند و ششصد نفر را می کشند. بدون هیچ گونه ترحم و دلسوزی. زنها ی آبستن را٬ پیرها و بچه ها را. «چون دستور بوده است!»

صفحه ی۳۲۵


ادامه دارد...


کتاب: زندگی٬ جنگ٬ و دیگر هیچ/ نویسنده: اوریانا فالاچی/ مترجم: لیلی گلستان



نظرات 1 + ارسال نظر
tmit پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ http://tmit.loxblog.com

وبلاگ خیلی جالبی داری
به من هم یک سر بزن
اگر دوست داری می توانیم تبادل لینک کنیم البته سریع تر چون داره پر می شود
www.tmit.loxblog.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد