موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه

اتفاق جالب مسخره ای می افتد که حتی ورای این جالب بودن و مسخره بودن ترسناک، خطرناک و غمناک هم هست. هرچه که بزرگتر می شویم و بیشتر تجربه می کنیم، میل به دریغ کردن خودمان از زندگی بیشتر می شود. از «بودن» می ترسیم چون «رفتن» و دیگر «نبودن» خودمان و دیگران را بارها لمس کرده ایم . بنابراین فکر می کنیم اگر خودمان قبل از آن که زمانش برسد خودمان را از «بودن» بدزدیم و قایمکی زندگی کنیم امن تر روزگارمان سپری می شود. و اینجا هم مثل هر برهه ی زمانی دیگری باخت با کسی ست که امنیت را بر آشوب و هیجان ترجیح می دهد. 

از ترس اینکه شاید روزی نباشد نمی خواهیمش. حتی همین حالا که هست هم چشم هایمان را برویش می بندیم، بهش دست نمی زنیم و حتی ذهنمان را هم از فکر کردن به او می دزدیم. و این یعنی آرام آرام مردن. 

کاش جسارتی پیدا می کردیم و چیزهایی که می دانیم روزی نخواهند «بود» - یعنی همه ی چیزها!- را محکم در آغوش می گرفتیم و مدام به خودمان یادآور می شدیم که توانایی تحمل نبودنشان را داریم. که درد هرگز نداشتنشان اگر بیشتر از درد از دست دادنشان نباشد قطعا کمتر از آن هم نیست. 

من


پی نوشت1: این نوشته برای چند وقت پیشه. اگه قرار بود الان بنویسمش به جای ضمیر «ما» از «من» استفاده می کردم . چون اون زمان فکر می کردم اکثریت آدم ها این حس رو تجربه می کنن اما اینطور نیست.

پی نوشت 2: یک عمری آسه رفتیم آسه اومدیم غافل از اینکه گربه ها شاخ ندارند!