what a bore !

 

 

سرزمین شادی 

 

آیا به سرزمین شادی ها گذارت افتاده 

جایی که هر روز همه شادند و دلشاد 

همه ش لطیفه می گویند و آواز می خوانند 

آوازهای شادٍ شاد٬ 

آنجا که پر از خوبی است و شادمانی؟ 

در سرزمین شادی ها کسی غمگین نیست 

تا بخواهی خنده است و لبخند. 

من خودم رفته ام به سرزمین شادی ها 

وای که چقدر کسل کننده بود آنجا ! 



کتاب: آنجا که پیاده رو پایان می یابد/ از: شل سیلوراستاین/ ترجمه: رضی خدادادی (هیرمندی)

ما نفس زندگی هستیم٬ و ماده ی زندگی٬ و روح زندگی ...

خوشبختی را چنان در هاله یی از رمز و راز٬ لوازم و شرایط٬اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم ...

صفحه ی ۶۷


ما روزگار خویشتنیم٬ زمان و زمانه ی خویشتنیم٬ و جایگاه خویشتن.

ما نفس زندگی هستیم٬ و ماده ی زندگی٬ و روح زندگی ...

آیا زندگی را چگونه می خواهی؟

ما را آنگونه بخواه٬ و ما را آنگونه که می خواهی بساز!

از همین امروز

از همین حالا ...

صفحه ی ۷۱


عزیز من! هرگز لحظه های گریستن را به خنده وامسپار٬ که چهره یی مضحک و ترحم انگیز خواهی بافت.

شنیده ام که «ون گوگ»٬ بی جهت می گریسته است. بی جهت! چه حرفها می زنند واقعا! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم٬ او٬ یقینا بی دلیل گریسته است.

صفحه ی ۷۶


و اینک این جمله را در قلب خویش باز بگو:

انسان بدون گریه٬ سنگ می شود.

صفحه ی ۷۷


اشک٬ خدای من اشک ...

بدون احساس کمترین خجالت٬ به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم؛ اما نه به خاطر مسآله ی حقیر٬ نه به خاطر دنائت یک دوست٬ نه به خاطر معشوق گریزپای پر ادا٬ و آنکه ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت٬ و آنکه اینک در خاک خفته است و یادش به خیر٬ ونه به خاطر خبث و طینت آنها که گره های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می خواهند باز کنند ...

صفحه ی ۸۲


همیشه گفته ام و باز می گویم٬ عزیز من٬ کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه٬ رها مکن٬ که ورشکست ابدی خواهی شد ...

آه که در کودکی٬ چه بی خیالی بیمه کننده یی هست٬ و چه نترسیدنی از فردا ...

صفحه ی ۹۲


عیب گرفتن آسان است بانو٬ عیب گرفتن آسان است.

حتی آنکس که خود٬ تمام عیب است و نقص و انحراف٬ او نیز می تواند بسیاری از عیوب دیگران را بنماید و برشمارد و چندان هم خلاف نگفته باشد.

صفحه ی ۹۵


زندگی زراندیشانه ی امروز٬ مجال یکسره خوب بودن٬ کامل عیار بودن٬ حتی در ذهن  هم انحراف و اندیشه ی باطلی نداشتن را از انسان گرفته است.

صفحه ی ۹۶


محبت را در گلدان طلای جواهر نشان کاشتن و امید رویش و باروری داشتن٬ اشتباهی ست که به آسانی جبران پذیر نیست.

صفحه ی ۱۰۴


همسفر بودن و هم هدف بودن٬ ابدا به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن٬ دال بر کمال نیست٬ بل دلیل توقف است.

صفحه ی ۱۱۲


ای عزیز!

انسان آهسته آهسته عقب نشینی می کند.

هیچ کس یکباره معتاد نمی شود

یکباره سقوط نمی کند

یکباره وانمی دهد

یکباره خسته نمی شود٬ رنگ عوض نمی کند٬ تبدیل نمی شود و از دست نمی رود.

صفحه ی ۱۲۳


خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست٬ ساده بگیریم.

خوشبختی را٬ تنها به مدد طهارت جسم و روح٬ در خانه ی کوچک مان نگه داریم.

صفحه ی ۱۲۶


اگرچه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به هم خشمگین شویم؛ اما از آنجا که گهگاه٬ تحت شرایطی که به انسان تحمیل می شود٬ نگهداشت خشمی آنی و فورانی٬ از اختیار انسان بیرون است ــ و بدا به حال انسان‌ ــ هرگز نباید و حق نیست که لحظه های نادر خشم را ٬ لحظه های قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه های نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار بگیرد.

صفحه ی ۱۲۹


کسی که سهراب را روست داشته باشد٬ شاملو را احساس کند٬ فروغ را بستاید٬ و هر شعر خوب را آیه یی زمینی بپندارد٬ چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد ...

صفحه ی ۱۳۷


سنگین ترین دردها٬ چون از صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل می شوند٬ و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هرحال شیرین دارند...

صفحه ی ۱۳۹



پایان


کتاب: چهل نامه ی کوتاه به همسرم/ نویسنده: نادر ابراهیمی


چند روز پیش یه نفر اومد خونمون و این کتاب رو از روی میزم برداشت ... یه نگاهی بهش انداخت و گفت:«این کیه؟» گفتم نادر ابراهیمی. گفت:«دیگه چه کتابایی داره؟ فقط از همین چرت و پرتا می نویسه؟» !!! با شناختی که از اون شخص و شیوه ی زندگی کردنش و نگاهش به زندگی دارم چیزی جز این ازش انتظار نداشتم٬ از اون آدماست که وقتی باهاش از عشق حرف بزنی انگار خنده دار ترین جوک عالم رو براش تعریف کردی! البته حق هم داره٬ تصویری که اون وخیلیهای دیگه مثل اون از عشق تو ذهنشون دارن خیلی با جوک فرقی نداره و واقعا باید بهش خندید!!!

دارم فکر می کنم چطوری میشه که نظرات آدما انقدر متفاوت باشه! چطوری میشه کتابی رو که من هر بخشش رو چند بار می خونم و میام یه جایی تیکه های دوست داشتنی شو می نویسم و وقتی دلم می گیره و اعصابم میریزه به هم میرم سراغشون و دوباره و سه باره و چهار باره می خونمشون به نظر یکی «چرت و پرت» بیاد؟!!

ما دقیقا همونطوری زندگی می کنیم که خودمون می خوایم٬ همونطوری که خودمون انتخاب می کنیم. هرچی بیشتر میگذره بیشتر یه این قضیه ایمان میارم!!

جدای از همه ی اینها صداقت اون شخص رو تحسین می کنم چون خیلی رو راست به کتابی که داشتم می خوندم گفت «چرت و پرت». بعضی ها همینم نمیگن فقط یه طوری نگاهت می کنن که بعدش میری جلوی آینه ببینی واقعا گوشات درازه یا نه!!!

من

سخت ترین طوفان٬ مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن

من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه٬ روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم٬ حریص است و بیشتر خواه و مرزناپذیر٬ طاغی و سرکش و بدلگام.

صفحه ی ۲۰


روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند.

صفحه ی۲۹


آنکه هرگز نان به اندوه نخورْد

و شب را به زاری سپری نساخت

شما را ای نیروهای آسمانی

هرگز٬ هرگز٬ نخواهد شناخت

صفحه ی ۳۰


در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد٬ این مطلقا مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می کنند؛ بلکه مهم این است که ما٬ در خلوتی سرشار از صداقت٬ و در نهایت قلب مان٬ خویشتن را چگونه داوری می کنیم ...

صفحه ی ۳۸


از قدیم گفته اند٬ و خوب هم٬ که: عظیم ترین دروازه های ابرشهرهای جهان را می توان بست: اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت٬ میهن٬ فرهنگ٬ جامعه٬ و آرمان به کار گیرد٬ حتی برای لحظه ای نمی توان بست.

صفحه ی ۳۹


زندگی مشترک را نمی توان یک بار به خطر انداخت٬ و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.

چیزی٬ قطعا خراب خواهد شد

چیزی فروخواهد ریخت

چیزی دیگرگون خواهد شد

چیزی ــ به عظمت حرمت ــ که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است...

کاسه ی بلور را نمی توان یک بار از دست رها کرد٬ بر زمین انداخت٬ لگدمال کرد٬ و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.

صفحه ی ۴۱


سخت ترین طوفان٬ مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.

صفحه ی ۴۵


در جهان قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند: و این نشان می دهد که جهان٬ با همه ی عظمتش٬ در برابر قدرت عشق٬ چقدر حقیر است و ناتوان.

ای عزیز!

من نیز همچون تو در باب انهدام عشق٬ داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام٬ اما گمان می کنم ــ یعنی اعتقاد دارم ــ که علت همه ی این ویرانی های تاسف بار٬ صرفا سست بودن اساس بنا بوده است٬ و بیش از این٬ حتی حقیقی نبودن بنا ...

صفحه ی ۵۴


تنها به اعتبار وجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب: چیزی کهنه است و چیزی نو٬ چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛  و تنها بر اساس اراده٬ عمل٬ و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد٬ آنچه نازیباست به زیبا٬ و آنچه مکرر است  به نا مکرر ...

.

.

.

هرگز از زندگی آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه٬ جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو٬ گله مکن!

صفحه ی ۵۸


پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته یی که خستگی برداشته یی. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت٬ چیزی نو و پر نشاط بساز...

چیزی که اگر تو را به کار نیاید٬ دست کم٬ بچه هایت را به کار خواهد آمد ....

صفحه ی ۵۹



ادامه دارد ...


کتاب: چهل نامه ی کوتاه به همسرم/ نویسنده: نادر ابراهیمی

...

میس سائه کی با لبخندی می گوید:«من که پازده سالم بود٬ فقط دلم می خواست بروم یک دنیای دیگر٬ جایی که کسی به آن دسترسی نداشته باشد. جایی آن سوی جریان زمان.»

«اما توی این دنیا همچو جایی نیست.»

«دقیقا. به همین دلیل من اینجا هستم٬ جایی که همه چیز تا ابد لطمه می بیند٬ جایی که قلب بی ثبات است٬ جایی که زمان بی وقفه جاری است.»

صفحه ی ۳۳۱


با شنیدن تکنوازی متین و روان فورونیه٬ هوشینو به دوران کودکی برگشت. در آهن زمان هر روز برای ماهی گیری لب رود می رفت. به یاد آورد که در آن روزگار هیچ دغدغه ی خاطری نداشت. هر روز که می رسید٬ فقط زندگی می کرد. تا زنده بودم٬ چیزی بودم. بله٬ اوضاع از این قرار بود. اما یک جا توی راه همه چیز عوض شد. زندگی مرا به هیچ بدل کرد. عجیب است .... مردم به دنیا می آیند که زندگی کنند درست؟ اما هرچه بیشتر زندگی کردم٬ بیشتر آنچه را که در درونم بود از دست دادم ــ و کارم به آنجا رسید که خالی شدم. شرط می بندم هرچه بیشتر زندگی کنم خالی تر و بی ارزش تر می شوم. در این تصور یک چیزی غلط است. از زندگی توقع نداریم این طور بشود! آیا ممکن نیست تغییر جهت بدهد و مقصدم عوض شود؟

صفحه ی ۴۲۸


بتهوون مرد مغروری بود و به استعدادهای خود اطمینان کامل داشت و هرگز حاضر نبود مجیز اشراف را بگوید. با این عقیده که هنر و بیان درست عواطف والاترین پدیده ی جهان است٬ تصور می کرد که قدرت سیاسی و ثروت فقط باید در خدمت یک هدف باشد: امکان دادن به هنر. هایدن که در تمام دوره ی زندگی هنری در کنف حمایت یک خانواده ی اشرافی بود٬ با مستخدمان غذا می خورد. موسیقیدانهای همنسل هایدن را جز خدمتگزاران محسوب می کردند. هرچند هایدن بی تکلف و خوش طبع از این ترتیب بیشتر خوشش می آمد تا غذا خوردنهای خشک و رسمی و پر تشریفات اشراف.

صفحه ی ۴۹۰


«به نظر شما موسیقی قدرت آن را دارد که آدم را عوض کند؟ چنانکه به قطعه ای گوش بدهید و از درون دستخوش تتحولات عمیقی شوید؟»

اوشیما سر جنباند. «حتما٬ می شود. ما تجربه ای م یکنیم ــ مثل واکنش شیمیایی ــ که چیزی را در درون ما از حالی به حالی دیگر در می آورد. بعدها که خودمان را محک می زنیم٬ پی می بریم که همه ی معیارهایی که با آنها زندگی کرده ایم درجه ی دیگری پیدا کرده اند و در جهان دیگری با راههای نامنتظر به روی ما گشوده شده است. بله٬ من چنین تحربه ای کرده ام. نه همیشه٬ اما به هر حال شده. درست مثل عاشق شدن.»

صفحه ی ۴۹۲


کتاب: کافکا در کرانه/ نویسنده:هاروکی موراکامی/ مترجم: مهدی غبرائی


دقیقا نمی دونم به چه نوع کتابهایی میگن «تخیلی» ولی فکر کنم «کافکا در کرانه» یک کتاب تخیلی بود که توش کلی چیزهای عجیب و غریب اتفاق می افتاد و من نمی تونستم اونها رو به هم ربط بدم! در واقع می تونم بگم که هیچی از این کتاب نفهمیدم و شاید کل چیزی که فهمیدم همین چند خط بالاست!! چیزی که واسم جالبه اینه که تونستم و ششصد صفحه از کتابی رو که اصلا برام جذاب نیست و حتی قابل هضم هم نیست رو بخونم !

من

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت ...

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم

گفت آن چیز دگر٬ نیست دگر٬ هیچ مگو!



 حتما دانلود کنید !!

ادامه مطلب ...

می توان با او صمیمی حرف زد ...

 

  

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس وخشتی از طلا

ادامه مطلب ...