عشق٬‌عادت عشق٬ و پایان عشق

به نظر من این همه چیز دانستن چندان مفید نیست. هر چه قدر دانش بالا برود٬ زندگی سخت تر می شود.

صفحه ی ۲۵۹


... مردها همیشه نسبت به کار زنها مشکوک هستند. مدام منتظرند تا اشتباهی از ما سر بزند. دلشان می خواست امکانی در اختیار آنها بگذاری تا بتوانند تو را عفو کنند ...

صفحه ی ۳۲۲


نوشته بود: «ممکن است این آخرین نامه ای باشد که برایت می نویسم» در گردش ما در محله ی مانته ماریو گفته بود:«آخرین باری است که تو را می بینم» کلائودیو بیست و دو سال داشت و از همان موقع بسیاری از وقایع برای او «آخرین بار» بود.

صفحه ی ۳۲۸


او به راحتی می توانست «عشق من» را در آن نقاب غم انگیز بر زبان آورد. عادت کرده بود آن را بر زبان بیاورد و دیگر به معنی واقعی آن فکر نمی کرد.

صفحه ی ۴۰۹


عشق٬‌عادت عشق٬ و پایان عشق.

صفحه ی ۴۱۲


او دیگر از عشق خود نسبت به من حرفی نمی زد. شاید به نظرش عملی احمقانه می رسید٬ ولی عشق چیزی است که مدام احتیاج داری بیانش کنی و مدام دلت می خواهد درباره اش بشنوی. من دیگر نمی دانستم در باطن او چه می گذرد. فقط می دانستم کی گرسنه است٬ کی تشنه است٬ کی خوابش گرفته٬ کی به پول احتیاج دارد و کی گرفتار مسائل سیاسی خود است.

صفحه ی ۴۴۶


من از کودکی معنی عشق را فهمیده ام. شب و روز در کنار پنجره٬ در بستر کوچک خود بین گنجه ها٬ به عشق فکر کرده ام. می دانم. همه چیز را می دانم. هر زنی می داند عشق یعنی چه.گرچه گاهی تظاهر می کند که معنی آن را از یاد برده است.

صفحه ی ۴۵۶


ولی تحمل ظلم خیلی آسان تر از تحمل ظالم بودن است

صفحه ی ۵۵۹


نفس زنان برای جلوگیری از هجوم دستان او می گفتم :«نه٬ فرانچسکو»٬ ولی انگار کلمات من به گوش او نمی رسید. یکدیگر را باز نمی شناختیم. دیگر به یاد نمی اوردیم که هرکدام عاشق چه چیز دیگری بوده ایم. او به روحیه ی لطیف و حساس من آشنایی داشت. چگونه می توانست آن را فراموش کرده و فقط صیغه ای را که کشیش برای ما خوانده بود به خاطر نگاه داشته باشد؟ به نظرم می رسید که یک قانون محرمیت نیز وجود داشت که تا آن موقع هر دوی ما با احترام آن را اجرا کرده بودیم. اگر ما در دوران بردگی زندگی می کردیم او بدون شک خود را به آب و آتش می زد تا نگذارد  بشری مالک یک بشر دیگر بشود٬ چون هیچ کس حق ندارد صاحب جسم یک بشر بشود. من حتی اگر تصمیم می گرفتم که فرانچسکو را ترک کنم٬ قانون باز هم به او حق می داد تا مالک جسم من باشد. سالیان سال٬ در طول تمام عمرم٬ قانون به من اجازه نمی داد تا به میل خود صاحب جسم خود باشم٬ حتی اگر او مردی بدجنس و یا خیانتکار می بود و یا ده ها سال کیلومترها جدا از من زندگی می کرد. با این همه٬ حتی یک برده آزادی بیشتری دارد تا یک زن. و من اگر از آن آزادی سوء استفاده می کردم٬ جزایم مثل بردگان یا شلاق بود یا زندان و یا بدنامی. تنها اختیاری که برای جسم خود داشتم این بود که آن را به رودخانه بیندازم.

صفحه ی ۶۰۴


... چون بشر هرگز واقعا آزاد نمی شود. با خاتمه ی هر حمله٬ حمله دیگری آغاز می شود. مهم این است که آزادی را خودت طالب باشی و در به دست آوردن آن تلاش کنی.

صفحه ی ۶۰۷


پایان


  کتاب: از طرف او/نویسنده: آلبا دسس پدس/ مترجم: بهمن فرزانه


«از طرف او» داستانی هست که از زبان یک زن روایت میشه و در اون به زندگی از دریچه ی چشم یک زن نگاه میشه. فکر می کنم هر زنی که این رمان رو بخونه٬ خیلی جاها با آلساندرا همدردی می کنه٬ خیلی جاها بین خودش و آلساندرا وجه مشترک پیدا می کنه و خیلی جاها متوجه می شه که حرفهای آلساندرا همون چیزهاییه که تو دل خودش هم هست و هیچوقت به کسی نگفته!! حرفها و احساساتی که معمولا از طرف جنس مخالف درک نمی شه و  کم کم خود زن ها هم به این نتیجه می رسن که اون حرفها و احساسات تو دنیای واقعی جایی نداره ... به نظر شخصی من (!!) وقتی زنهای یک جامعه به این نتیجه برسن باید فاتحه ی اون جامعه رو خوند!

و باز هم به نظر شخصی من(!) این کتاب اغراق شده بود و بعضی جاهاش برای من باور پذیر نبود٬ شاید هم چون من به اندازه ی کافی زن نیستم باورش نکردم!!! به هرحال به زنهایی که می خوان خودشون رو بهتر بشناسن و به مردهایی که احیانآ دلشون می خواد زنها رو بیشتر بشناسن توصیه می کنم این کتاب رو بخونن. هرچی باشه از اون کتابهایی که «چگونه همسر خود را بیشتر عاشق کنیم» خیلی جذاب تره!! :|

از دنا برای معرفی کردن این کتاب تشکر می کنم :)

من

احساسی با شکوه و در عین حال سنگدل

همه چیز را هم که نمی شود به بابا گفت٬ سندی. مردها این مساثل را درک نمی کنند٬ مردها ارزش کلمات را نمی فهمند٬ مردها به مادیات اهمیت می دهند و زن ها با معنویات زندگی می کنند.

صفحه ی ۵۹


با ترحمی ناگهانی از زن بودن خود٬ سراپا لرزیدم. به نظرم می رسید که ما موجودات خوب و بدبختی هستیم.

.

.

.

نومیدانه پرسیدم:«مامان٬ آیا گاهی هم می شود که به خاطر عشق احساس خوشبختی کرد؟»

صفحه ی ۶۰


در تاریکی٬ در رختخواب خود٬ با افکار به هم ریخته و گنگ٬ زندگی زوج هایی را که می شناختم مرور می کردم. زندگی عاطفی آن ها را در نظر می گرفتم. چه طور آن مردهایی که در طی روز حتی یک کلمه عاشقانه به همسر خود نمی گفتند٬ شب انتظار داشتند که زن ها حاضر و آماده هماغوش آنها باشند؟ چه قدر توهین آمیز بود. مثل تف کردن به صورت. صبح روز بعدَ همان طور که زن ها کار روزانه ی خود را آغاز می کردند٬ چشمانشان مملو از اهانت شب قبل بود.
صفحه ی ۷۵

آگاهی به زن بودن برایم به نحوی گناه به شمار می آمد. هر علامت زنانگی را در خود با خجالت کشف می کردم. آن علامات را مانند رازی در دل نگاه می داشتم. هم برای خودم و هم برای بقیه.
صفحه ی ۸۰
عشق را همیشه آن طور در نظر مجسم کرده بودم. احساسی مشوش٬ احساسی افسانه ای٬ احساسی با شکوه و در عین حال سنگدل.
صفحه ی۱۱۱

زن و مرد٬ از اولین ملاقات٬ بی اراده شروع می کنند به بازی کردن نقش دلخواه خود. واقعیت را پنهان می سازند و با سماجت هرچه تمام تر از شخصیت ساختگی خود دفاع می کنند و این چنین است که اغلب دو نفر که باهم زندگی می کنند فقط از طریق دو شخصیت مصنوعی باهم ارتباط برقرار می کنند و هرگز یکدیگر را نمی شناسند.
صفحه ی۱۱۲

و من در جوابش می گفتم:«نه٬ دوست ندارم عذر و بهانه ی بی خودی بیاورم»  او از نفرت من به دروغگویی متعجب می شد٬ آن را با بزدلی عوضی می گرفت.
صفحه ی۱۱۵

من قادر نیستم به یک عشق معمولی قناعت کنم. یک عشق عادی به چه درد می خورد؟ خیابان مملو از آن است. کافی است سرت را برگردانی.
صفحه ی۱۶۲

شاید آریبرتو حق داشته باشد. اگر مادر تو صاحب چندتا بچه می شد دیگر وقتی برای پیانو زدن برایش باقی نمی ماند. برادرم معتقد است که این فاجعه همه اش زیر سر پیانو زدن است. در زندگی شش هفت تا بچه لازم است. مادربزرگت عقیده دارد ککه برای بعضی ها حتی بیشتر. آن وقت زن بین حاملگی و زایمان و شیر دادن بچه دیگر فرصت ندارد به چیز دیگری فکر کند. یکی از همسایه های ما زن بسیار زیبایی داشت٬ در عرض ۹ سال ده بچه زایید. هنوز زن جوانی است. او را خواهی دید٬ بیش از سی سال ندارد. با زاییدن آخرین بچه٬ پاهایش یک مرتبه باد کرد و جالا به اشکال می تواند را برود. شوهرش سه خدمتکار برای او گرفته است و او در آشپرخانه می نشیند و فرمان می دهد و خانمی می کند.»
صفحه ی۱۸۸

«آه که چه دردناک است٬ عشق چه دردناک است. فولویا وای به حالت اگر ببینم عاشق شده ای و تو هم٬ همین طور٬ آلساندرا. وای به حالتان. شماها باید آزاد باشید. خوشبخت باشید با مرد ثروتمندی ازدواج کنید٬ عشق چیز وحشتناکی است.» ما سکوت کرده بودیم . وانمود می کردیم که سرنوشتی را که او برایمان در نظر گرفته بود٬ قبول کرده ایم و در عوض٬‌در ته دل٬ آرزوی این «عشق» را می کردیم که ما را به سوی اشک و مرگ سوق می داد.
صفحه ی۱۹۷

هیچ کس هرگز کاملا آزاد نیست. آزادی بشر درست چند ساعت بعداز تولد از او سلب می شود. از همان لحظه ای که برای ما اسمی می گذارند و ما را به خانواده ای نسبت می دهند٬ دیگر فرار غیر ممکن می شود. قادر نیستیم زنجیر را پاره کنیم و آزاد باشیم ...
صفحه ی۲۱۵

تمام وقتت را صرف خواندن کتاب می کنی. کار اشتباهی است. کار استباهی است. کتاب خواندن انسان را ضعیف می کند٬ رنجور می کند٬ تو را برده ی خود می کند و انسان نباید زجر بکشد و بشر اگر بخواهد قوی باشد باید تمام عوامل زجرآور را از خود دور سازد. فقط زجر زایمان است که با ارزش است. من٬ با هر فرزندی که به دنیا می آوردم٬ انگار یک زندگی به زنگیم اضافه می شد.
صفحه ی ۲۳۹

در هر بشری به هر حال٬ مقداری پستی وجود دارد. من مدام دریر قسمت پستی خود بودم.
صفحه ی ۲۵۸

ادامه دارد ...

کتاب: از طرف او/ نویسنده: آلبا دسس پدس/ مترجم: بهمن فرزانه
«مردها به مادیات اهمیت می دهند و زن ها با معنویات زندگی می کنند.» منم وقتی این خط رو خوندم یه پوزخند زدم!! با خودم گفتم:«آره! اونم دخترهای الان! دخترهای این جامعه!!» ولی حالا از پوزخند که بگذریم چی باعث میشه زنهای یک جامعه  آدمها رو با میزان قلنبه بودن جیب طرف مقابل می سنجن؟
چه بلایی سر جامعه ای میاد که زنهاش قید معنویات رو بزنن؟! پرسیدن داره؟! میشه همینی که می بینیم دیگه!!
من