این حس من بودن

هیچوقت دستتان به اینجا نمی رسد، نمی توانید، این سرحد نهایی و تعدی ناپذیر زندگی شخصی من است. مردم اسمش را تنهایی می گذارند که این جا همین قلمروی ست که هیچ کس،هرگز، حق ندارد در آن سهیم شود اما تنها چیزی ست که می توانیم به آن تکیه کنیم. من، خود من، این حس من بودن. مشاهده گری که هیچ کس قادر نیست لمسش کند، طعمش را بچشد، احساسش کند، ببیندش.

صفحه ی 117


همه ی ما به این دلیل از سالخوردگی می ترسیم که می دانیم دیگر توانایی لذت بردن را از دست خواهیم داد فاقد حس چشایی خواهیم شد. منتها آن را در گرماگرم زندگی بسیار آهسته و بی آن که متوجهش شویم از دست می دهیم. کودک خردسال هیچ طعمی را آن طور احساس نمی کند که بزرگسالان مزه ی تکراری املت را می چشند. گرما نفس را بند می آورد و می سوزاند، پسوت را سوزن سوزن می کند، اندامهای کوچک بدن را به پیچ و تاب می اندازد و منقبض می کند. سرما مثل آب یخ هجوم می آورد. بوها دماغ را از خوشی باز می کنند یا از بیزاری چین می اندازند. صداها، قیل و قال ها، فضای گوش داخلی را پر می کنند، قشقرق به راه می اندازند، پافشاری می کنند، تهدید می کنند، به من گوش بده. بچه ها و بزرگ تر ها در یک دنیای حسی یکسان زندگی نمی کنند.

صفحه ی 119


خاطرات ایران

دوریس لسینگ

ترجمه: احمد کسایی پور

روایت 5

مجله همشهری داستان ویژه نوروز 93


دیوانه وار

پرنده گفت: "چه بویى, چه آفتابى, آه!
بهار آمده است
و من به جستجوى جفت خویش خواهم رفت."
پرنده از لب ایوان پرید, مثل پیامى پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمى کرد
پرنده روزنامه نمى خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمى شناخت
پرنده روى هوا 
و بر فراز چراغهاى خطر
در ارتفاع بى خبرى مى پرید
و لحظه هاى آبى را
دیوانه وار تجربه مى کرد
پرنده, آه, فقط یک پرنده بود.

پرنده فقط یک پرنده بود
فروغ فرخزاد
کتاب تولدى دیگر

در ساعتهاى آغازین دومین روز بهار نود و سه, در یک بامداد توفانى و پر سر و صدا, این شعر فروغ عزیز به تکه اى دوستداشتنى تبدیل شد.
من