"ناطور دشت" از نظر من ...

 سبک نویسنده رو دوست داشتم. یعنی دلیلی که باعث شد داستان رو تا آخرش ادامه بدم موضوع نبود بلکه مدل حرف زدن "هولدن کالفیلد" بود. به نظر من داستان موضوع خاصی نداشت. از اون داستان هایی نبود که شروع بشه و بعد از چند صفحه تموم بشه! چند روز از زندگیه یک پسر 16 ساله رو نشون می داد با همه ی جزئیاتش. کلی شخصیت میومدن تو داستان و می رفتن. حتی بعضی هاشون کار خاصی هم انجام نمی دادن!  اون چیزی که داستان رو خیلی جذاب می کرد شخصیت هولدن بود! خیلی جاها فکر می کردم واقعا شخصیت مزخرفی داره ولی خیلی جاهای دیگه احساس می کردم که شبیه خودمه!!

یکی از ویژگی های هولدن اینه که ادب رو اصلا رعایت نمی کنه و حتی خیلی جاها خیلی راحت فحش میده! که به نظر من همین باعث میشه که فیبی(خواهرش) یا آقای آنتولینی (معلمش) بهش می گن که اون از هیچی خوشش نمیاد. ولی برای خواننده روشنه که اون از خیلی چیزها و خیلی آدمها خوشش میاد اما در عین حال بدی هاشون رو هم می بینه و خیلی راحت هم از اونها انتقاد می کنه و فحش میده!!  منظورم اینه که از آدمهای اطرافش بت نمی سازه! و نمی گه فلانی خوبه فلانی بده. خوبی ها و بدی ها رو با هم می بینه.  این ویژگی ش اوایل داستان منو گیج می کرد. نمی فهمیدم بالاخره از کی خوشش میاد از کی بدش میاد. دقیقن وقتی داشت می گفت که آقای ایکس خوبه و دوست داشتنیه، یک خصوصیت دیگه از آقای ایکس نام می برد و می گفت حالم ازش به هم میخوره!! اما بعد که داستان رو ادامه دادم و بیشتر شناختمش فهمیدم که سعی نمی کنه آدمها رو به دو دسته ی خوب و بد تقسیم کنه!! (دقیقن کاری که من خیلی وقتها می کنم!! و به نتیجه هم نمی رسم!!)  این قضیه از همه بیشتر توجه منو جلب کرد. 

من

آی بی شعورها، تخت بخوابین!

...وقتی کاملا آماده ی رفتن شده بودم، موقعی که کیف هایم را گرفته بودم دستم، مدتی دم پله ها ایستادم و برای آخرین بار نگاهی به راهرو خراب شده انداختم. بغض گلویم را گرفت و زدم زیر گریه. نمی دانم  چرا. کلاه قرمز رنگ شکارم را به سرم گذاشتم و نقاب آن را، همان طور که باب میلم بود، کشیدم به عقب، و بعد، تا آنجا که صدا از سینه ام در می آمد فریاد کشیدم:" آی بی شعورها، تخت بخوابین!" به شما قول می دهم که تمام آن حرامزاده هایی که توی خوابگاه خوابیده بودند، از خواب پریدند. بعد آدمد بیرون. یکی از احمق ها روی پله ها پوست بادام زمینی ریخته بود، پایم لیز خورد و چیزی نمانده بود که با کله بخورم زمین و  گردنم بشکند...

صفحه ی 82


...انگشت های ارنی موقع پیانو زدن پیدا نبود - فقط صورت گنده اش دیده می شد. حتم ندارم که وقتی من رفتم تو، اسم آهنگی را که ارنی داشت می زد، چه بود، اما هرچه بود، داشت میرید توی آهنگ. نوت های زیر را بم می زد و بم را زیر، و صداهایی در می آورد که پدر جد آهنگساز هم از آن خبر نداشت، و هزار جور کلک و بامبول داشت روی پیانو در می آورد - کارهایی که بی اندازه آدم را متنفر می کند. با این حال، کاش جمعیت را موقعی که ارنی از پیانو زدن دست کشید دیده بودید. حتم دارم استفراغ می کردید. مردم پاک خل شده بودند. درست شده بودند مثل همان آدم های احمقی که توی سینما به چیزهایی که اصلا خنده دار نیست، مثل کفتار می خندند. به خدا قسم اگر من نوازنده ی پیانویی، هنرپیشه ای یا از این جور اشخاص بودم و این کله خرها خیال می کردند که من هم پخی هستم، حتم بدانید خیلی بدم می آمد. حتی دلم نمی خواست برایم کف بزنند. این مردم همیشه برای چیزهایی کف می زنند که چرند و بی معنی هستند. اگر من نوازنده ی پیانو بودم توی صندوقخانه ی منزلمان پیانو می زدم... 

صفحه ی 129


 ... من و جناب سروان نیروی دریایی به همدیگر گفتیم که از دیدن همدیگر خیلی خوشوقت شدیم که واقعا ناراحت کننده است. من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابدا خوشحال نمی شوم، مجبورم بگویم " از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم." با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد، مجبور است که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد... 

صفحه ی134


... آنقدر افسرده و دلتنگ بودم که حتی فکر هم نکردم. تما م بدبختی های آدم از همین جاست. وقتی که زیادی افسرده و دلتنگ است، حتی نمی تواند فکر بکند... 

صفحه ی140

 ... اگر حقیقتش را بخواهید، من حتی کشیش ها را هم نمی توانم تحمل بکنم. هر کدام از این کشیش هایی که در آن مدرسه هایی بودند که من درس خواندم وقتی که می خواستند موعظه کنند با چنان لحن آسمانی و مقدس مآبی شروع می کردند که انگار جبرئیل آیه آورده. من نمی فهمم چرا این ها نمی توانند مثل آدمیزاد حرف بزنند - با همان لحن طبیعی. وقتی که حرف می زنند قیافه شان طوری است که انگار حقه بازی از سر و صورتشان می بارد...
صفحه ی154

... یک چیزی که حسابی کفرم را در آورده بود این بود که خانمی پهلوی من نشسته بود که از اول تا آخر فیلم گریه می کرد. هر قدر که فیلم مضحک تر و قلابی تر می شد او هم بیش تر گریه می کرد. آدم خیال می کرد که او برای این گریه می کند که زن خیلی خوش قلب و دلرحمی است، ولی من درست پهلوی دست او نشسته بودم و دیدم که او همچو زنی نیست. بچه ی کوچکی را با خودش آورده بود که داشت به خودش می پیچید و احتیاج داشت که برود به روشویی، اما زن او را نمی برد.  و لاینقطع به بچه می گفت که ساکت بنشیند و مؤدب باشد. آن خانم به همان اندازه خوش قلب و دلرحم بود که یک گرگ درنده...
صفحه ی214  
 
 کتاب:ناطور دشت/ نویسنده: جی.دی. سلینجر/ترجمه: احمد کریمی 

هرچی ملا یادت داده ول کن ...

بابا گفت:"خوبه." اما نگاهش حیران بود."خب. هرچی ملا یادت داده ول کن فقط یک گناه وجود دارد و السلام. آن هم دزدی است. می فهمی چه می گویم؟ "مایوسانه آرزو کردم کاش می فهمیدم و گفتم:"نه بابا جون" .. .. .. .. .. .. .. بابا گفت:" اگر مردی را بکشی یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟" 

بادبادکباز/خالد حسینی

رویای پیر

کاش می توانستم پرواز کنم 

کاش دستهایم دو بال کوچک بودند 

بال می زدم  

بال می زدم 

تا آخرین نفس  

پر می کشیدم تا نهایت

تا دل این آبی بیکران 

کوچ می کردم از این خانه ی غریب 

و این زمین پست را با یک نفرین تلخ ترک می گفتم 

 

این آرزوی دیرینه را 

همواره به دوش کشیده ام.

همواره در حباب خواب  

این رویای پیر را تکرار کرده ام. 

 

اما چه کنم؟! 

من در این جسم نزارم تنها 

دستهایی دارم سیمانی! 

  

چگونه بگریزم از این مردگی رخوتناک؟ 

چگونه بگریزم از این مردمان کور، خوشبختی منفور،  زندگی دور. 

که امیدهایم را، 

و آرزوهایم را، 

و حس عزیز عاشق شدن را، 

در برابر چشمان ترم با لبخندی مرموز خاک کردند. 

 

نجاتم بده 

دستهای سردم را تو بگیر. 

من، 23خرداد 1388

... Thy share thereof is small

This beauty that doth oft make women proud, but God He knows, thy share thereof is small !!!i 

 همین زیبایی که اغلب موجب غرور زنان می شود، تنها خدا می داند که نقش آنها در آن بسیار کم است. 

اندیشه های زرین شکسپیر/ مترجم: هلیا امینی

این دور بسته را باید شکست!

ــ دنیا علیه ما توطئه کرده بود شاسب، دنیا ! 

_ یعنی سرنوشت ما جایی دیگه رقم زده میشه؟ 

_ اینطور خیال می کنم! 

_ پس مردم کشک؟! 

_ ای خدا عمرت بده شاست. بیسوادن مردم! بیسواد و احساساتی! 

_ با این حال خیلی هشیارن - نشان دادن! 

_ هشیاری محدود! در حد نفع روزانه، خیلی م زود گر میگیرن! علتش م بیسوادیه. حتی یک صفحه تاریخ م نخوندن، رادیو هم بهشان اطلاعات غلط میده - دروغ! 

_ این بی انصافیه در حق مردم! - مردم خوبن! 

_ خوب بودن و عمیق بودن دوتاست. مردم باید یاد بگیرن بخونن! 

_ آخه اینم وسیله می خواد، وقت می خواد، رفاه می خواد. 

_ نگفتم که نمی خواد 

_ با این حرفت گرفتار دور باطل می شیم! 

_ هستیم! 

_ سوارد برا زندگی بهتر - وقت و زندگی بهتر برا خوندن و فهمیدن. 

_ این دور بسته را باید شکست! 

_ حرف بیربط می زنی! 

_ بیربط نیست شاسب. مردم آزادی را نمیشناسن. پس کودتا چیزی ازشان نگرفته که ناراحت باشن! 

_ به قول پسرخاله: حرف مفت! 

داستان: بازگشت/ کتاب: دیدار/ نویسنده: احمد محمود

اگر غش نداشته باشی کلاهت پس معرکه ست...

مرد زرقانی سیگار تعارفش کرد. گرفت. پک زد به سرفه افتاد. 

ــ عجب تنده! 

ــ خالصه پهن قاطیش نیست! 

فکر کرد که شاید هر چیز خالص آزار دهنده باشد. بیخود باشد! حتی طلای خالص نرم است و چکش  خور! فکر کرد که اصلا خالص یکدست وجود ندارد "چه کسی خوب خوب است؟ ــ اگر غش نداشته باشی کلاهت پس معرکه ست ــ مثل مرغ پخته قورتت میدن! ــ پف! چه روزگاری! چه مزخرفاتی!" 

داستان: بازگشت/ کتاب: دیدار/ نویسنده: احمد محمود

سرآغاز

در این وبلاگ قصد دارم هر چی رو  که یک جایی خوندم  و لذت بردم  ثبت کنم. دلیل اصلی این کار رو  نمی دونم. اما فکر می کنم شما هم از خوندن اونها لذت ببرید. 

به علاوه قصد دارم نظرات خودم رو نسبت به مسائلی که اکثرا ذهنم رو به خودش مشغول میکنه بنویسم. پس شروع می کنم. 

 

به نام خداوند جان و خرد 

کزین برتر اندیشه بر نگذرد 

خداوند نام و خداوند جای 

خداوند روزی ده رهنمای  

من