که چه؟!

وقتی کاتیا می کوشید مجابم کند که سر خود را با کاری گرم کنم جوابش می دادم: «حوصله ندارم. نمی توانم!» و در دل می گفتم: «که چه؟ وقتی بهترین سال های زندگی این طور بر باد می رود فایده ی کار چیست؟ سر خود را گرم کنم که چه؟» و این «که چه؟» هیچ جواب دیگری جز گریه نداشت.

صفحه ی 8


با این حال کاتیا و من آن شب مدتی دراز در بستر بیدار ماندیم و حرف می زدیم. گیرم نه درباره ی او. برای تابستان آینده برنامه می ریختیم و کنکاش می کردیم که زمستان را کجا بگذرانیم و چه کنیم. آن سوال وحشتناک «که چه؟» دیگر برای من مطرح نمی شد. مسئله در نظرم ساده و روشن بود. زندگی بایست به شیرین کامی بگذرد و آینده برایم سرشار از سعادت بود.
16

او می خواست یقین داشته باشد که من اهل دلبری نیستم و چون من به این نکته پی بردم ذره ای میل به خودنمایی و دلبری به یاری زینت یا آرایش گیسوان و حرکات دلفریب در دلم باقی نماند و در عوض نوع دیگری خودنمایی در من پیدا شد و آن تظاهر به سادگی بود که با سنم سازگاری نداشت و زیاده نمایان بود و رنگ تکلف پیدا می کرد.

26


باور کن وقتی زنگ در صدا می کند، یا نامه ای به دستم می رسد یا وقتی صبح از خواب بیدار می شوم، واهمه در دلم می افتد زیرا زندگی در تحول است و ممکن است چیزی عوض شود، حال آن که بهتر از حال ما ممکن نیست.

80


برای صدمین بار به خود می گویم چه شد که کار به این جا کشید. شوهرم نیز به همان صورت است که بود، فقط چین میان ابروانش عمیق تر و موهای سفید شقیقه هایش بیشتر شده است و نگاهش که زمانی نافذ و پیگیر بود پشت پرده ای ابهام پنهان و  از من گریزان است. من هم همانم که بودم، گیرم دلم از عشق و میل به دوست داشتن خالی است. دیگر به کار کردن احساس نیاز نمی کنم و از خودم رضایتی ندارم. شور مذهبی و وجد عشق و رضایت از سرشاری زندگی در نظرم به گذشته ای بسیار دور واپس رفته است و ناممکن جلوه می کند. زندگی برای همنوع، که زمانی در نظرم چنین بدیهی و درست می نمود امروز به دشواری برایم فهمیدنی است. زندگی برای همنوع، جایی که میلی به زندگی برای خودم نیز ندارم چه معنایی دارد؟

123


کتاب: سعادت زناشویی
نویسنده: لئو تولستوی
ترجمه: سروش حبیبی

تو را لو دادم!

تا آگاه نشده اند، هیچگاه عصیان نمی کنند، و تا عصیان نکنند، هیچگاه آگاه نمی شوند.

صفحه ی74


... به معنای نهفته در بطن تنزه طلبی جنسی حزب پی برده بود. مسئله صرفا این نبود که غریزه ی جنسی دنیایی خاص خود می آفریند که از حوزه ی اختیار حزب بیرون می رود و بنابراین، در صورت امکان، باید نابودش کرد. مسئله ی مهم تر این بود که محرومیت جنسی موجب برانگیختن شور و هیجانی می شود که، به این دلیل امکان تبدیل آن به تب جنگ و رهبر پرستی، مطلوب می نماید.
به تعبیر جولیا:«به هنگام هماغوشی، نیرو مصرف می کنی. و پس از آن احساس خوشحالی می کنی و ککت برای هیچ چیز نمی گزد. آن ها نمی توانند چنین چیزی را تحمل کنند. از تو می خواهند که در تمام احوال سرشار از نیرو باشی. تمام این قدم رو ها و هلهله ها و پرچم تکان دادن ها جز نیروی شهوی فروکوفته نیست. اگر در درون خوشحال باشی، چه دلیلی دارد که درباره ی ناظر کبیر، برنامه ی سه ساله و مراسم دو دقیقه ای نفرت و دیگر کوفت و زهرمار ها دچار هیجان شوی؟»
صفحه ی134

«این کار را نمی توانند بکنند. تنها چیزی است که نمی توانند بکنند. می توانند آدم را وادار به گفتن هرچیزی بکنند، اما نمی توانند وادارش کنند که باورش کند. نمی توانند به درون وارد شوند.» وینستون اندکی امیدوار گفت:«نه، نه. کاملا درست است. نمی توانند به درون آدم وارد شوند. اگر بتوانی احساس کنی که انسان ماندن ارزش دارد، حتی اگر نتیجه ای هم از پی نداشته باشد، آن ها را شکست داده ای.»

صفحه ی 166


از عضو حزب انتظار می رود که ذره ای عاطفه شخصی نداشته باشد و دمی از شور و شوق آسوده نباشد. قرض بر این است که مالامال نفرت دیوانه وار از دشمنان خارجی و خائنان داخلی، و مالامال شوق به خاطر پیروزی پشت پیروزی باشد و در برابر قدرت و حکمت حزب خاکسار و متواضع.

صفحه ی 208



کتاب: 1984

نویسنده: جورج اورول

ترجمه: صالح حسینی

انتشارات: نیلوفر 

 

آقایان ایوان ایلیچ هم مرد.

خوب که چه؟ چه فرق می کند؟ هرچه می خواهد بشود. مرگ، بله مرگ! آن ها هیچ یک از حال من خبر ندارند و نمی خواهند خبر داشته باشند. کک شان نمی گزد. سرشان گرم است. کیف شان را می کنند. پیانوشان را می زنند. (از پشت در بسته دمدمه ی گفت و گو و ترجیع بند آواز را می شنید.) بی خیال اند. ولی آن ها هم می میرند. چه قدر احمق اند. من زودتر می میرم. آن ها دیرتر. ولی آن ها هم از این بلا معاف نمی مانند. خوشحال اند. یابوها!

صفحه ی 61


... تلخ ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ کس آن جور که او می خواست غم او را نمی خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش می خواست که (گرچه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. دلش می خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل داری اش بدهند. او می دانست که شخص مهمی است و ریشش رو به سفیدی است و به همین علت چنین آرزویی بی جاست. با این همه این خواهش دلش بود.

صفحه ی 75



مرگ ایوان ایلیچ

لیو تالستوی

ترجمه: سروش حبیبی

نشر چشمه 

stay insane but behave like normal person!

Haven't you learned anything, not even with the approach of death?  Stop thinking all the time that you're in the way, that you're bothering the person next to you. If people don't like it, they can complain. And if they don't have the courage to complain, that's their problem."
page 98

Eduard smiled. Had he understood? Veronika felt afraid - all the manuals of good behavior say that you should never speak of love so directly, and never to a man you barely know. But she decided to continue, because she had nothing to lose.
page 131

I can use my experience to give lectures about men and women who knew the truth about this existence of ours and whose writings can be summed up in one word: Live. If you live, God will live with you. If you refuse to run his risks, he'll retreat to that distant heaven and be merely a subject for philosophical speculation. Everyone knows this but no one takes the first step, perhaps for fear of being called insane.
page 152

You've got nothing to lose. Many people don't allow themselves to love, precisely because of that, because there are a lot of things at risk, a lot of future and a lot of past. In your case, there is only present.
page 162

People will say: 'She's just been released from Villete and now she 's making her husband crazy too.' And he will realize they are right, and he'll thank God because our marriage is starting all over again and because we're both crazy, like those who first invented love.
page 164

She would consider each day as a miracle - which indeed it i,  when you consider the number of unexpected things that could happen in each second of our fragile existences.
page 209

Veronika Decides to Die
Paulo Coelho
translated from Portuguese to English by Margaret Jull Costa 


After reading some books you feel you have changed , you can't be the same person you used to be before reading that book whether you like it or not!  
I'm the first-chapter Veronika in this book and I'm sure so many other people around me are too. But are we going to be the the last-chapter Veronika one day in future? Nothing's for sure, but we better keep trying!
Me

آتش درون یخ شعله می کشد ...

دنیا یک تئاتر است: این فرضیه طبعا فرضیه ی دیگری را هم به دنبال خود می آورد که آن را در مرز دیگری از وجود قرار می دهد. همان فرضیه ای که «کالدرون» عنوان یکی از کمدی های خود قرار داده و آن چنین است: «زندگی رویا است» دیالکتیک پیچیده ای است از بیداری و خواب، از واقعیت و خیال و از عقل و جنون که سرتاپای اندیشه ی دوران باروک را در می نوردد. به دنبال سرگیجه ی کیهان شناختی که کشف «دنیای نو» ایجاد کرده و سبب شده است که «مونتنی» بگوید: «دنیای ما دنیای دیگری را پیدا کرد. و چه کسی می تواند بگوید که آیا این اولین و آخرین برادر دنیای ماست؟» نوعی سرگیجه ی فلسفی نیز آغاز می شود که به منزله ی آستر درونی است. آنچه ما واقعیت می شماریم شاید وهم و خیال است، اما چه کسی می داند که آنچه ما وهم و خیال می شماریم، واقعیت نباشد؟ آیا جنون صورت دیگری از عقل نیست؟ و رویا زندگی نسبتا موقتی نیست؟ ... «من» هشیار ما چنان عجیب و دیوصفت جلوه می کند که ممکن است محصول یک رویا باشد. شاید وجود ما همان سان قابل پشت و رو شدن است که در شعر شاعران باروک می بینیم.


صفحه ی59

بخشی از مقاله ی «دنیای پشت و رو» نوشته ی ژرار ژنت پژوهشگر ساختارگرای فرانسوی


مکتب های ادبی

رضا سید حسینی


other Veronikas who lived inside her ...

In a world where everyone struggles to survive whatever the cost, how could one judge those people who decide to die? No one can judge. Each person knows the extent of their own suffering or the total absence of meaning in their lives.

page 14


"It's cold, but a lovely morning all the same."said Zedka. "Oddly enough I never used to suffer from depression on cold, grey days like this. I felt as if nature was in harmony with me, that it reflected my soul. On the other hand when the sun appeared, the children would come out to play in the streets, and everyone was happy that it was such a lovely day, and then I would feel terrible, as if that display of exuberance in which I could not participate was somehow unfair."

page 38


She didn't get angry with anyone, because that would mean having no react, having to do battle with the enemy and then having to face unforeseen consequences, such as vengeance. When she had achieved almost everything she wanted in life, she had reached the conclusion that her existence had no meaning, because everyday was the same. And she had decided to die.
page 44

She was in a mental hospital, and so, she could allow herself to feel things that people usually hide. We're all brought up only to love, to accept, to look for ways around things, to avoid conflict. Veronika hated everything, but mainly she hated the way she had lived her life, never bothering to discover the hundreds of other Veronikas who lived inside her and who were interesting, crazy, curious, brave, bold.
page 68

"but what is reality?" "It's whatever the majority deems it to be. It's not necessarily the best or the most logical, but it's the one that supports the desires of society as a whole"
page 87

Veronika Decides to Die
Paulo Coelho

to be continued ...

این دنیا تصور من است

شوپنهاور جدا از دنیا نفرت داشت. قلمرو طبیعت حیوانی از نظر او به طور وصف ناپذیری ترسناک بود؛ اغلب جانوران در آن با شکار و خوردن سایر جانوران زندگی می کنند و بدین ترتیب هر روز و هر لحظه، هزاران جانور تکه تکه یا زنده خورده می شوند. آن تصور رایج عامیانه مبنی بر «طبیعت سرخ خون آلود در چنگ و دندان درنده ی خونخوار» به معنای واقعی کلمه، حقیقتی خونین است. از دید شوپنهاور جهان بشری هم بسیار شبیه آن بود. خشونت و بی عدالتی همه جا را فراگرفته است. زندگی فردی هر کس مصیبت نامه ای بی معنی است که با مرگ اجتناب ناپذیر به پایان می رسد. در تمام مدت عمرمان، بنده ی خواست های خود هستیم تا جایی که به محض ارضا شدن یک خواهش، خواهش دیگری جان آن را می گیرد. و بدین ترتیب دایما در حالت نارضایی به سر می بریم و اصلا همین وجود ما، خود سرچشمه ی رنج ما است. شوپنهاور را بزرگترین فرد بدبین در میان فلاسفه می دانند، همان سان که اسپینوزا را بزرگ ترین وحدت وجودی و لاک را بزرگ ترین آزادی خواه (لیبرال) می دانند. او سیاه ترین دیدگاهی را داشت که ممکن است کسی نسبت به هستی انسانی داشته باشد بدون آنکه دیوانه شود. در واقع، همان طور که می توان انتظار داشت، او از چنین دیدگاهی نوعی لذت تلخ و بیمارگونه می برد.

با این همه، از دید شوپنهاور یک راه وجود دارد که از آن می توانیم موقتا از رنج اسارت در این سیاه چال تیره و تار دنیا رها شویم و آن، راه هنر است. در نقاشی، مجسمه، شعر، نمایش و از همه بالاتر، موسیقی است که این شکنجه ی بی رحمانه ی مستمر امیال و خواهش های خودمان که در سراسر عمر ادامه دارد، موقتا آرام می گیرد و ناگهان خودمان را فارغ از رنج های هستی می یابیم. برای لحظه ای خودمان را در ارتباط با چیزی حس می کنیم که خارج از دنیای تجربی، در نظام هستی کاملا متفاوتی قرار دارد؛ به معنای واقعی کلمه احساس رهایی و به کلی خارج شدن از قید زمان و مکان را تجربه می کنیم، و همین طور هم از وجود خودمان و حتی از این جسم مادی که بدن ما است.


داستان فلسفه

برایان مگی

ترجمه: مانی صالحی علامه

نشر آمه

انگار حرف مردم به فدا کردن خوشبختی می ارزد!

شاید این در طبیعت بشر باشد که هرگاه کسی از سر فروتنی واقعی یا ضعف یا بی اعتنایی، هرچیزی را تحمل کند، میل داریم همه چیز را بر او تحمیل کنیم. آیا همه ی ما دوست نداریم که نیرومندی خود را به زیان شخصی یا چیزی اثبات کنیم؟ همچنان که کودکان در خانه ها را بی دلیل می کوبند یا نام خود را روی دیواری سفید می نویسند.

صفحه ی 28


اگر قلب انسانی هنگامی که به ارتفاقات محبت صعود می کند، گاه نفسی تازه می کند، برعکس، هیچ چیز آن را در سراشیب تند احساسات کینه آلود متوقف نمی سازد.

صفحه ی 34


"موفق خواهم شد" این کلمه ای است که هر قمارباز و هر سردار بزرگی می گوید، کلمه ای است که اگر کسانی را نجات داده است، عده ی بیشتری را از پا در آورده است.

صفحه ی 95


- افکار بدی رنجم می دهد 

- از چه نوعش؟ افکار را می شود معالجه کرد. 

-چطور؟ 

- آدم تسلیمشان می شود. 

- تو نمی دانی مطلب چیست و شوخی می کنی. هیچ آثار روسو را خوانده ای؟

- بله

- در خاطرت هست روسو جایی از خواننده می پرسد که اگر بی آنکه از پاریس حرکت می کرد، فقط با نیروی اراده اش می توانست یکی از خان های پیر را در چین بکشد و ثروتش را به چنگ بیاورد، آیا چنین کاری را مرتکب می شد؟

- بله.

- خب؟

- به! من تا کنون 33 خان را کشته ام.

- شوخی نکن. ببین، اگر به تو ثابت می شد که چنین کاری ممکن است و فقط یک اشاره ی سر از طرف تو لازم است، آِا این کار را می کردی؟

- آیا این خان خیلی پیر است؟ ولی چه پیر، چه جوان، چه افلیج و چه تندرست، گمانم ... بله، حتما نمی کردم.

.

.

.

آرزوها و احساسات انسان، چه در دایره ای کوچک و چه در محیطی عظیم، به یک اندازه ارضا می شود. ناپلِئون دوبار شام نمی خورد و تعداد معشوقه هایش نمی توانست بیشتر از معشوقه های دانشجوی پزشکی انترن بیمارستان کاپوسن باشد. عزیزم، خوشبختی ما همیشه بین کف پا و فرق سرمان جای می گیرد و اگر برای آن، سالیانه یک میلیون یا فقط دوهزار فرانک خرج کنیم، باز درک زاتی آن، در ضمیر ما به هر حال یکی است. از اینجا نتیجه می گیریم که بذاریم آن چینی زنده بماند.

صفحه ی 147


باباگوریو

اونوره دوبالزاک

ترجمه: م.ا. به آذین

انتشارات امیرکبیر


اصلا شخصیت پردازی این کتاب رو دوست نداشتم و هیچ ارتباطی با شخصیت ها برقرار نکردم. حتی با شخصیت اصلی: بابا گوریو. به نظرم خیلی لوس و دور از باور بود. خوشم نیومد دیگه. همه ش که نباید خوشم بیاد! این چندتا تکه ای که نوشتم  تنها دوست داشتنی هاش بودن.

هول از دل آسودگی

حال هم که گزل به بره هایش نگاه می کرد، هم از تماشای آن ها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.

دیگر چرا دریای غم، گزل؟ 

«... از این که م یدانم دنیا را به آسانی و بی تاوان به کسی نمی دهند، این است که غمگینم. برای بره هایم غمگینم.»

پس چرا شاد هستی، و چطور می توانی شاد باشی؟

«... شادی ام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آن بی خبری ست، بی خبری بره هایم. می پایم شان تا لحظه هایی ایمن زندگی کنند، شادم از آن لحظه ایمن، و غمگینم از بی اعتباری لحظه ها. آه ...

آن ها انگار دو تا عروس اند و از نیش دنیا هنوز هیچ ننوشیده اند، آن ها هنوز خبر از خطرها ندارند. اما من ... این آرامش را کمینگاه خطر می بینم، نا جان امن و عافیت و .. چه چاره می توانم بکنم؟»

صفحه ی 10


آهوی بخت من گزل

محمود دولت آبادی


داستانی شبیه قصه های دوران  بچگی . هنوز هم این مدل قصه ها بهترینند! 
من 

فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است

و در این شرایط که یک مرد واقعی می داند چگونه سریعا تصمیم بگیرد، توما از شک و دودلی خود شرمسار بود. این تردید زیباترین لحظه ی عمرش را از هر معنایی تهی می ساخت.

توما خود را سخت سرزنش می کرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.

_ با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟

صفحه ی 38


از این ها گذشته، چرا باید این کودک را بیشتر از کودک دیگری دوست بدارد؟ آن ها ، جز به سبب بی احتیاطی در یک شب، هیچ بستگی با یک دیگر نداشتند. با وسواس پول را خواهد داد، اما نباید _ به اسم احساسات پدرانه _ از او بخواهند که برای نگاه داشتن پسرش زد و خورد کند.

صفحه ی 41


به او فکر مکن! به او فکر مکن! به خود می گفت: از همدردی بیمار شده ام و به همین دلیل خوب شد که رفت و چه بهتر که او را هرگز باز نبینم. این ترزا نیست که باید از دستش خود را آزاد کنم، بلکه از احساس همدردی است که باید رها شوم، مرضی که در گذشته نداشتم و او آن را به من تلقیح کرد!

صفحه ی62


هر دانش آموز برای اثبات درستی یک فرضیه ی علمی فیزیکی، می تواند دست به آزمایش زند، اما بشر _ چون که فقط یک بار زندگی می کند_ هیچ امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از طریق تجربه ی شخصی خویش ندارد، به طوری که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات کار درست یا نادرستی بوده است.

صفحه  ی 65


آیا یک رویداد هرچه بیشتر اتفاقی باشد، مهم تر و پر معناتر نیست؟

صفحه ی 77


به نظرش عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شده است، به اندازه ی افتخار به زن بودن ابلهانه است.

صفحه ی 115


  سابینا می خواست به آن ها بگوید که: کمونیسم، فاشیسم، هر گونه اشغال و هرگونه تجاوز و تهاجم یک عیب و نقص اساسی و جهانی را پنهان می کند، به نظر او صفوف مردمی که راه پیمایی می کنند و مشت ها را گره کرده و متفقا یک صدا فریاد می زنند، تجسم این عیب و نقص است. اما می دانست که نمی تواند آن را برایشان توضیح دهد. خجالت کشید و ترجیح داد موضوع را عوض کند.

صفحه ی 128


به نظر سابینا در حقیقت زیستن _ به خود و به دیگران دروغ نگفتن _ تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه نا خواه خود را با آن چشمان نظاره گر، تطبیق می دهیم، و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است.

صفحه ی 143


  چگونه قابل قبول است که همان دادستان مدعی درستی و پاکی خود شود و با شدت و حدت بگوید «وجدان من پاک است، من نمی دانستم، من اعتقاد داشتم!»

صفحه ی 201


توما تحمل این لبخند ها را نداشت. او فکر می کرد همه جا، حتی در خیابان، این لبخند را بر چهره ی افراد ناشناس می بیند. خواب از چشمانش دور شده بود. آیا این افراد برایش آن قدر مهم بودند؟ ابدا، او هیچ نظر خوبی نسبت به آنان نداشت، از نگاهشان ناراحت می شد و حرص می خورد. این وضع به شدت نامعقول بود. چه طور کسی که دیگران را بی ارزش می پنداشت، این همه برای نظر آنان اهمیت قائل بود.

صفحه ی 207


 بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیندازیم، یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانی تر سازیم؟

آیا پاسخی برای این پرسش ها وجود دارد؟

صفحه ی 239


... دکارت انسان را «ارباب و مالک طبیعت»می داند و رک و راست حق  داشتن روح را از جانوران سلب می کند. دکارت می گوید:«انسان مالک و ارباب است، در حالی که حیوان فقط یک ماشین خودکار است، یک ماشین جاندار است. وقتی جانوری ناله می کند، نشانه ی شکوه و زاری نیست، بلکه سر و صدای ابزار ماشینی است که خوب کار نمی کند. وقتی چرخ یک گاری به صدا در می آید، بدین معنا نیست که گاری درد می کشد، بلکه روغن به آن زده نشده است. ناله و زاری جانوران را نیز باید بدین گونه تعبیر کرد و گریه و زاری برای سگی که در آزمایشگاه قطعه قطعه می شود، بیهوده است.

صفحه ی 302


«نیچه» از هتلی در شهر «تورینو» بیرون می آید و مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق اسبش را می زند. نیچه به اسب نزدیک می شود و جلو چشمان درشکه چی، سر و یال اسب در آغوش می گیرد و با صدای بلند می گرید.

صفحه ی 304


چرا برای ترزا کلمه ی عشق پاک و ناب، این همه اهمیت داشت؟ ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شده ایم، می توانیم بگوییم که عشق پاک و ناب خیال و تصوری است که همچون خاطره ای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت به دویدن در خط مستقیم و رفتن به سوی ناشناخته ای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت دایره وار میان چیزهایی شناخته شده جریان می یابد و یکنواختی آن کسل کننده و ملال انگیز نخواهد بود، بلکه مایه ی خوشبختی است.

صفحه ی 311


بار هستی

میلان کوندرا

ترجمه دکتر پرویز همایون پور

نشر قطره