آیا چیزی از آن مانده است؟

جهان در تنهایی زاده می شود. بارها برایمان پیش آمده که در بین دهها نفر بوده ایم اما در بین آنها نبوده ایم. بارهای بسیاری هم بوده که در تنهایی بوده ایم ولی تنها نبوده ایم و این به نوعی تنهائیست. عین القضات همدانی عارف شهید می فرمایند: کاملترین و صحیح ترین پاسخ ها را قلب تو به تو می دهد, هرگاه جوابت را از کسی نگرفتی از خودت بپرس این هم نوعی تنهائیست.

.

.

.

صائب تبریزی شاعر بزرگ سبک هندی در شعری می آورند:

رتبه می خواهی چو خورشید از خلایق دور باش

سایه از همراهی مردم به خاک افتاده است

ریچارد باخ در کتاب «پرنده ای به نام آذرباد» میگوید:

هرگاه زنجیرهای فکر از هم بگسلند, زنجیرهای جسم نیز گسسته خواهد شد و این جز با رسیدن به تنهایی و کشف خویشتن حاصل نمی شود.

.

.

.

هزاران مثال دیگر میتوان در اهمیت تنهایی آورد, اهمیتش در چیست؟ من فکر می کنم که انسان زمانی مشکل پیدا می کند که از خودش فاصله بگیرد. در این وضعیت دیگران هستند که او را شکل می دهند به عبارتی او اسیر لحظه ها می شود و به همین دلیل هر لحظه اش یک جور می شود و این باعث می شود هرگاه که تنها شد دچار افسردگی و یاس شود و برای گریز از این وضعیت یه دیگران پناه می برد و برای داشتن دلیل, شادی ها و دیدارهای ساختگی بوجود می آورد چیزی که حقیقی نیست و چیزی که حقیقی نیست تاثیر لازم را ندارد.

نمی خواهم بعد روانکاوانه و جامعه شناسانه تنهایی را بنویسم ولی اهمیت دارد. مهم نیست که ما چه کسی هستیم ولی مهم است که سخنگوی خودمان باشیم به عبارتی درونمان را نشان بدهیم تا جهان بداند با چه احساس, به چه نیاز و با چه روحیه ای مواجه است تا در برخورد با آن تکلیفش مشخص شود. اما وقتی خودمان را بروز نمی دهیم حرکت جهان را کند می کنیم و آن را برای رسیدن به مقصد به تاخیر می افکنیم. ما به همه فکر می کنیم جز به خودمان, همه را رعایت می کنیم جز خودمان را, چگونه حرف بزنیم, چگونه بنشینیم, چگونه راه برویم, چگونه بپوشیم, چگونه گریه کنیم, چگونه بخندیم, چگونه چگونه باشیم! آیا این فاجعه نیست؟ آیا کرامت انسانی هر فرد در نادیده گرفتن خویشتن است؟ خودمانیم! ما در کجای خویشتن هستیم؟

آیا چیزی از آن مانده است؟

اردشیر رستمی/مقدمه ی کتاب «آهای اینجا یکی تنهاست»


کتاب: آهای یکی اینجا تنهاست/بزرگمهر حسین پور

نوید و نگار

قرار بود ازدواج کنیم اما بدون بچه. به او گفته بودم بچه نمی خواهم چون از داشتنش وحشت دارم. از این که موجودی را از جایی که نمی دانم کجاست پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد, ربطی به من نداشته باشد, می ترسیدم. هنوز هم می برسم. شاید فکر احمقانه ای باشد اما خودم را مسئول همه ی مصائبی می دانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من, و تنها من, به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید. بارها به این فکر کرده بودم که اگر بچه ی من ناقص الخلقه متولد شود, چه کسی, واقعا چه کسی, مقصر است؟ اگر دختر سالم و خوشگلی باشد اما در سی و دو سالگی سرطان سینه بگیرد چه؟ اگر نوه ی من در تصادف کوری کشته شود؟ اگر پسر نوه ی من از شدت فقر روزی هزار بار دعا کند کاش هرگز متولد نشده بود؟ ...

صفحه ی 20

سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار/ نویسنده: مصطفی مستور


کتابهای مصطفی مستور جز اون کتابهاییه که من رو خیلی جذب می کنه و به نظرم همیشه فضاسازی خیلی خوبی داره. فکر می کنم همه ی کتابهاش رو خونده باشم اما از بین اونها "استخوان خوک و دستهای جذامی" ش بیشتر تو ذهنم مونده چون بیشتر از یه بار خوندمش. معمولا کتابهایی که میشه گفت به سبک مدرن نوشته میشن (یا شاید هم پسامدرن) بیشتر از اونکه جمله های طلایی و آموزنده داشته باشن که بشه اونها رو توی یه وبلاگ تکه های دوستداشتنی نوشت, فضای جالب و جذابی دارن که نمیشه انتخابش کرد و گذاشت توی وبلاگ. باید کل داستان خونده بشه تا اون فضا و حس و حال منتقل بشه.

یکی از ویژگی های سبک پسامدرن که تو کتابهای مستور هم به چشم می خوره و از نظر من همیشه خیلی جذاب بوده Recurring characters هست. یعنی شخصیت های یک داستان میان از وسط یه داستان دیگه رد میشن. من خودم خیلی با این قضیه حال می کنم و در واقع این رو یکی از دلایل اصلی جذاب بودن کتابهای مستور می دونم.  تو کتاب "سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار" این ویژگی محسوس تره به خاطر اینکه هرجای داستان که یک شخصیت از داستانهای قبلی (و حتی داستانهای بعدی!!! مثل  صفحه ی 81 پاورقی25) میاد و از وسط داستان رد میشه, نویسنده توی پاورقی راجع به اون شخصیت توضیح مختصری میده و میگه که این شخصیت ولگرد توی این داستان توی کدوم یکی از داستانهای قبلی - یا بعدی! - ضخصیت اصلی بوده و یا خواهد بود! دوباره من به شخصه خیلی از این کار خوشم اومد و البته تصمیم گرفتم دوباره برم سراغ کتابهای قبلی این نویسنده - چون چیز زیادی ازشون به یاد ندارم - و احتمالا بعدش دوباره بیام سراغ این کتاب - چون احتمالا تا اون موقع چیز زیادی از این کتاب یادم نمونده. همونطور که می بینید این ویژگی پسامدرنی که توی کارهای این نویسنده هست می تونه یه ترفند باشه برای اینکه خواننده رو ترغیب کنه کتابهای نوشته شده چندین و چند بار خونده شه!


تکه ای که از این کتاب انتخاب کردم و گذاشتم شاید از نظر خیلی ها عجیب و حتی مسخره بیاد و شاید خیلی ها فکر کنن که چنین طرز فکری خیلی نادره و کم پیدا می شن آدمهایی که درباره ی «بچه دار شدن» چنین فکرهایی عجیب و غریبی داشته باشن. علت انتخاب این تیکه به عنوان یک تکه ی دوست داشتنی این بود که خود من هم تا حدودی همین دغدغه رو دارم و فکر کردن به این قضیه که یک موجود دیگه ای رو از یک جای مجهول بیارم توی این دنیای مجهول تر من رو به وحشت میندازه!  البته نه به اون شدتی که «نوید» بیان کرده.

در رابطه با این موضوع مطالبی رو توی مجله داستان خوندم که شاید بعدا یه پست راجع بهش بزنم.


مسئله ی دیگه اینه که خیلی وقتا من هم به سرم زده کاری رو که نگار انجام داد رو انجام بدم! فکر می کنم خیلی های دیگه هم مثل من وسوسه شده باشن این کار رو بکنن!!!

من