دنیا یک تئاتر است: این فرضیه طبعا فرضیه ی دیگری را هم به دنبال خود می آورد که آن را در مرز دیگری از وجود قرار می دهد. همان فرضیه ای که «کالدرون» عنوان یکی از کمدی های خود قرار داده و آن چنین است: «زندگی رویا است» دیالکتیک پیچیده ای است از بیداری و خواب، از واقعیت و خیال و از عقل و جنون که سرتاپای اندیشه ی دوران باروک را در می نوردد. به دنبال سرگیجه ی کیهان شناختی که کشف «دنیای نو» ایجاد کرده و سبب شده است که «مونتنی» بگوید: «دنیای ما دنیای دیگری را پیدا کرد. و چه کسی می تواند بگوید که آیا این اولین و آخرین برادر دنیای ماست؟» نوعی سرگیجه ی فلسفی نیز آغاز می شود که به منزله ی آستر درونی است. آنچه ما واقعیت می شماریم شاید وهم و خیال است، اما چه کسی می داند که آنچه ما وهم و خیال می شماریم، واقعیت نباشد؟ آیا جنون صورت دیگری از عقل نیست؟ و رویا زندگی نسبتا موقتی نیست؟ ... «من» هشیار ما چنان عجیب و دیوصفت جلوه می کند که ممکن است محصول یک رویا باشد. شاید وجود ما همان سان قابل پشت و رو شدن است که در شعر شاعران باروک می بینیم.
صفحه ی59
بخشی از مقاله ی «دنیای پشت و رو» نوشته ی ژرار ژنت پژوهشگر ساختارگرای فرانسوی
مکتب های ادبی
رضا سید حسینی
کُره، نه از شیشه
بلکه فراتر از شیشه ی درخشان
فراتر از شیشه ی شکننده
فراتر از شیشه ی کدر
من وهم کوتاهی هستم از باد
من گلم، اما گل هوا
ستاره ام، اما از آب دریا،
بازی زرین طبیعت،
افسانه ی سرگردان و رویای کوتاه،
قطره ام، اما پر شکوه تر
گل و لایم، اما خوشبخت تر
سرگردانم و جست و خیز کنان ...
من مجموعه ای از رنگ هایم
از برف ها و گل ها
از آب ها و هوا و آتش ها
پر نقش و نگار و جواهرنشان و زرین
من ... آه، من هیچ نیستم.
حباب
ریچارد کراشو
(نمونه ای از آثار دوره ی باروک)
In a world where everyone struggles to survive whatever the cost, how could one judge those people who decide to die? No one can judge. Each person knows the extent of their own suffering or the total absence of meaning in their lives.
page 14
"It's cold, but a lovely morning all the same."said Zedka. "Oddly enough I never used to suffer from depression on cold, grey days like this. I felt as if nature was in harmony with me, that it reflected my soul. On the other hand when the sun appeared, the children would come out to play in the streets, and everyone was happy that it was such a lovely day, and then I would feel terrible, as if that display of exuberance in which I could not participate was somehow unfair."
page 38