هرگز نام پرنده ها را ندانسته ام٬ در پی آن نبودم که بدانم این آواز کدام پرنده ست که از لا به لای سپیداران سر به فلک کشیده به گوشم می رسد. هرگز نام گلها را ندانسته ام. نام خیابانها و میدانها را هم. نام آدمها را هم!
زمانی که می توانم به آواز پرنده های رنگین بال گوش بسپرم٬ عطر گلهای رنگارنگ را ببویم٬ از خیابانها ی پرخاطره و پاک بگذرم٬ با آدمهای مهربان و لبخند به لب به نوشیدن چای و گپ و گفت بنشینم و طعم گس عشق را با زبان دل مزه کنم دیگر چه نیاز است که نامشان را بدانم و تبارشان را بشناسم؟ چرا معشوقه هایم را در حصار نام و شناسنامه دربند کشم؟!
من
like
هر چه می گذرد بیشتر می فهمم که تو بیشتر می فهمی
مثل همیشه عالی!
از((تکه های من)) خوشم اومد.
روان و راحت مینویسی و از تکه های دوس داشتنی کتابا هم چیزایی رو انتخاب کردی و دوس داری که روان و ساده بیان شدن و پیچیدگی و ابهام ندارند.من هم اینچنین میپسندم.متاسفانه توی هنر چیزی خیلی قابل قبوله که فهمیده نشه.هرچیزیو که انسان نمیفهمه فکرمیکنه از فهم او فراتره و میپسنده.
خواستم بگم هستم و میخونم.
همین.
زیبا بود افرین .....
من هم یکی از ان غریبه ها .... میدانم نمیشناسیم ...ولی حسی مشترک و ان دوست داشتن ادمهای اطرافمان هست که ما را بهم پیوند میزند... واقعا زیبا بود.
افرین