زمین٬ خداست٬ آسمان٬ خداست٬ و انسان خدا (۳)

این بلا را چه کسی بر سرت آورده است شمسای گیلانی؟
ــ عشق. تو که می دانی.
ــ خب عشق که گناه نیست. چرا می ترسی؟
ــ عشق به نا محرم٬ حتی؟
ــ محرمی و نامحرمی٬ به نیت بستگی دارد.
ــ نیتم که پاک است٬ جرئتم کم است.
ــ حرف از پاکی و ناپاکی نیست٬ حرف از قصد است. مقصد عشق٬ حد محرمی و نامحرمی را مشخص می کند.
ــ مرد! آنچه که می گویی٬ با این جسارت٬ آیا در دیانت ما٬ خلاف نیست؟
ــ خلاف از چشم خدا٬ یا خلاف از چشم آنها که به جای خدا حرف می زنند؟
ــ چه فرق می کند؟ اینها هستند که احکام الهی را اجرا می کنند.
ــ تو که از حکم عشق می ترسی٬ چرا عاشق شدی مرد؟
ــ به اراده که نشدم. قصد عاشق شدن که نکردم. نخواستم که بشوم. بی خبر بودم که شدم. من این راه را به خود نپیمودم ملا! دیدم٬ بی آنکه بخواهم ببینم٬ و از اراده ساقط شدم.
ــ برایت توضیح می دهم تا آرام بگیری: آنچه به اراده ی آگاه انسان نیست٬ از سه سرچشمه می جوشد: اول٬ طبیعت آدمی٬ که خلاف نمی کند٬ و خلاف نمی خواهد و برای خلاف کردن هم ساخته نشده است؛ چرا که در ساخت خمیره٬ سرشت٬ و طبیعت آدمی٬ شیطان٬ هیچ دخالتی نداشته است و نه خواهد داشت. شیطان ذره یی از آن گل را در اختیار نداشت ــ زمانی که خداوند دو عالم٬ به ساخت حضرت آدم اقدام کرد. خداوند دو عالم٬ پس از آن که انسان را٬ در استقلال محض و تجرد مطلق خدایی خویش٬ پدید آورد٬ آنگاه از شیطان خواست که انسان را سجده کند و شیطان٬ نکرد. پس٬ نفْس شیطانی٬ عرض است٬ نفْس الهی٬ ذات. خدا٬ جز پاک نیافریده است: نگاه پاک٬ قلب پاک٬ روح پاک ... اما راه ابتلا به مرض را هم مسدود نکرده است تا پاک را بتوانی به اراده و با تسلط عقل و نقل٬ پاک نگه داری. پس٬ مرض٬ عرض است٬ طهارت و نجابت٬ گوهر و اصل. پس٬ اگر طبیعت تو چیزی را بطلبد٬ آن چیز٬ بد نیست.
دوم٬ اراده ی الهی؛ یعنی هر آنچه که خداوند٬ به هر علت٬ خواسته است که تو به آن مبتلا و اسیر شوی٬ و در این جز خیر٬ هیچ نیست٬ و خوشا به حال آن کس که اسیر چنین بندی ست و مبتلای به چنین دردی ــ که «دردمندان٬ به چنین درد٬ نخواهند دوا را».
سوم٬ خواست شیطان است.
شیطان٬ زورمند است نه قدرتمند.
قدرت از آن خداست٬ زور از آن شیطان.
شیطان٬ با اتکای به زور٬ انسان را به خلاف وا می دارد و از آنجا که زور٬ می کوشد به هر شک که مقدور باشد٬ حتی برای دمی٬ در خانه ی قدرت بنشیند٬ به نظر می رسد که ابلیس٬ از هر در که در آید٬ خداوند٬ از آنجا غایب است؛ و این است کفر. ابلیس٬ مکان خدا را که قدرت است و خیر٬ اشغال نمی کند٬ بلکه مکان ابلیسی خویش را که زور است و ظلم ایجاد می کند. پس٬ دو نیروی اول و دوم باید بگویند: حالی که تو به آن دچاری٬ شیطانی ست یا غیر شیطانی. نیروی اول عقل سلیم را در درون خود دارد؛ نیروی دوم ٬وجدان را. آیا عقل سلیم تو و وجدان شریف تو به تو می گویند که این عشق٬ ابلیسی ست؟
صفحه ی ۱۸۵

ــ دیگران٬ با نگاهشان٬ به شما صدمه نمی زنند٬ به خودشان می زنند... آن دنیا٬ چطور باید جواب این نگاه های از سر استیصال را بدهند ــ فاطمه؟
ــ گناه به نیت است نه به نگاه. این٬ از سخنان شما نیست ــ آقا؟
ــ بله ... بله ... اما یادتان باشد که پای پاکترین نیت ها هم در این راه٬ بیم پیچیدن و شکستنش می رود ــ فاطمه!
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
 که در عاشق کشی٬ سحر آفرین است
صفحه ی ۱۹۲

عجب تلخی شیرینی دارد به جان خواستن و نرسیدن ...
صفحه ی ۱۹۴

انسان نسبت به کل زمین حقیر و کوچک است٬ زمین نسبت به آسمان٬ آسمان نسبت به لایتناهی؛ با وجود این٬ انسان بزرگ است چرا که ذره یی از نور الهی را در خود دارد٬ و به اندازه ی زمین و آسمان بزرگ است چرا که این بزرگی را خداوند به جهت حق نطق و تفکر که به او بخشیده٬ سهم او کرده است. بنابراین٬ در این مدار بسته ی فانی٬ انسان٬ چیزی ست شبیه زمین و شبیه آسمان. بین زمین و آسمان است و تمایل به هر دو دارد. جسمش به زمین نزدیک است روحش به آسمان. جسمش را زمین می طلبد روحش را آسمان. آدمی اگر روح را تعالی بخشد به آسمان می رسد ــ همچون پرندگان و آنگاه کرٌوبیان؛ اگر جسم را اسیر کند ــ بی اعتنای به روح ــ به خاک می رسد و پایین تر از خاک؛ اما٬ زمین و آسمان و انسان٬ بخشی صورت اند و بخشی معنا. اگر به صورت متفاوتند و در کشاکش٬ در معنا یکی بیش نیستند ــ که یکی هست و هیچ نیست جز او ...
آنگاه ملا پلی بست٬ بی پروا٬ به جانب وحدت وجود و گفتپس به آنجا می رسیم که زمین٬ خداست٬ آسمان٬ خداست٬ و انسان خدا؛ زیرا همگی زاده ی اراده ی مطلق خداوندند٬ و خداوند٬ به غیر خویش اراده نمی فرماید٬ زیرا هرچه اراده کند بیرون خویش٬ باز نامتناهی بودنش٬ آن بیرون را به درون می آورد ...
صفحه ی ۲۰۱

ای برادر! خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان؛ اما به قدر فهم تو٬ کوچک می شود٬ و به قدر نیاز تو فرود می آید٬ و به قدر آرزوی تو گسترده می شود٬ و به قدر ایمان تو٬ کارگشا می شود٬ و به قدر نخ پیرزنان دوزنده٬ باریک می شود٬ و به قدر دل امیدواران گرم می شود ... پدر می شود یتیمان را٬ و مادر. برادر می شود محتاجان برادری را. همسر می شود بی همسر ماندگان را. طفل می شود٬ عقیمان را. امید می شود ناامیدان را. راه می شود گمگشتگان را. نور می شود در تاریکی ماندگان را. شمشیر می شود٬ رزمندگان را. عصا می شود پیران را. عشق می شود محتاجان به عشق را ...
خداوند همه چیز می شود همه کس را ــ به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛ به شرط پرهیز از معمله با ابلیس.
ای مسلمانان! ای پیروان آقای ما علی!
بشویید قلبهای تان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه ی خلاف
و زبان های تان را از هر گفتار ناپاک
و دست های تان را از هر آلودگی در بازار ...
و بپرهیزید از نواجوانمردی ها٬ ناراستی ها٬ نامردمی ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند٬ چگونه بر سر سفره ی شما٬ با کاسه یی خوراک و تکه یی نان می نشیند و بر بند تاب٬ با کودکان شما تاب می خورد٬ و در دکان شما٬ کفه های ترازوی تان را میزان می کند٬ و در کوچه های خلوت شب٬ با شما آواز می خواند ...
مگر از زندگی چه می خواهید
 که در خدایی خدا یافت نمی شود
که به شیطان پناه می برید؟
که در عشق یافت نمی شود
که به نفرت پناه می برید؟
که در سلامت یافت نمی شود
که به خلاف پناه می برید؟
ای برادرها؟ خواهرها! قلب های تان را از حقارت کینه تهی کنید
و با عظمت عشق پر کنید
زیرا که عشق٬ چون عقاب است. بالا می پرد و دور؛ بی اعتنا به حقیران در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه می پرد و سنگین. جز مردار٬ به هیچ چیز نمی اندیشد.
برای عاشق٬ ناب ترین٬ شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور٬ خوب ترین٬ جسدی ست متلاشی...
صفحه ی ۲۰۶

ملا می دانست که خاطرات٬ خطا می کنند. خاطرات٬ در طول زمان٬ تغییر شکل می دهند٬ اصلاح می شوند٬ شور و رنگ و جلای دیگری به خود می گیرند٬ و آن گونه می شوند که صاحب خاطرات می خواهد.
صفحه ی ۲۳۶

هر کس که پیوسته می اندیشد٬ به ناچار٬ با محیط خویش و روزگار خویش در گیر می شود و مشکلی پدید می آورد که حل ناشدنی ست؛ چرا که انسان پیوسته اندیشمند٬ از زمان و زمانه ی خویش در می گذرد و به فراسوی زمان خود می رود و ...
صفحه ی ۲۶۷

پایان



کتاب: مردی در تبعید ابدی بر اساس داستان زندگی ملاصدرای شیرازی صدر المتآلهین
نویسنده: نادر ابراهیمی

با تشکر از رها برای معرفی کتاب.

توکل با مرگ همانگونه بازی می کند٬ که طفلی با فرفره یی(۲)

ـ تحمل کنید ای دوستان٬ یاران٬ وفاداران!

مشقت را  به خاطر خدا تحمل کنید؛ اما تسلیم مشقت نشوید.

تحمل اندوه به معنای اندوه پرستی نیست.

تحمل درد٬ غیر از قبول درد است.

مشقت٬ آزمایشی ست از سوی حق٬ و راهی ست میان بر به جانب آرامش و شادمانی.

صفحه ی ۱۱۲


به گمان این بنده ی کمترین٬ حرکت به جانب حق٬ چنانکه عرض کردم٬ مقدور است؛ اما احاطه بر خداوند خدا مقدور نیست؛ زیرا خداوند٬  زمانی که به آفرینش جهان و انسان پرداخت٬ هنوز زمان و مکان وجود نداشت. خداوند٬ زمان و مکان را آفرید و همه چیز را در درون زمان و مکان جای داد. اینک هر آنچه در محدوده ی زمان و مکان است٬ بر بیرون زمان ممکن نیست؛ اما از آنجا که ذره ی مخلوق٬ ذره ای از اراده ی خالق را در خویش دارد٬ و اراده ی خالق٬ مستقل و منفک از وجود مطلق خالق نیست٬و بنابراین٬ هر ذره از مخلوق٬ ذره یی از خالق را در درون خود دارد وآن ذره٬ لایتجزای از کل بی نهایت ذره های حق است٬ می توان به این ایمان دست یافت که در نهایت امر و به هنگام رجعت عظمای آخرین٬ اگر خداوند اراده بفرماید٬ این ذرات پراکنده٬ به مبدآ خویش رجوع خواهند کرد.

صفحه ی ۱۱۸


ــ پسرجان! آیا خداوند که عدل مطلق است٬ مهر و عدل خویش را بر جمادی و نامی و انسان - جاندار و بی جان - یکسان می بخشد؟  و به گمان تو «تقسیم برابر»٬ یا «تقسیم به نسبت» کدام یک نشانه ی راستین عدل الهی ست؟

ــ این بنده در مقامی نیست که بتواند حد وقوع عدل و مهر الهی را مشخص کند و بداند که مصلحت خداوند در چیست. این بنده٬ طالب شناخت است٬ نه ــ استغفرالله ــ قاضی دستگاه حق؛ اما از این گذشته بنده ی حقیر٬ هیچ گمان نمی برد که در جهان ما بی جانی هم موجود باشد. همه چیز را جانی هست و حرکتی و شوقی و شوری. شب به لطافت ذکر حق می گوید٬ روز به روشنی. شب٬ بخشی از حق را بیان می کند٬ روز٬ بخشی دیگر را. سنگ و آهن و الماس نیز یقینا٬ به زبانی٬ تسبیح حق می گویند. من٬ در کنار روزخانه های خروشان٬‌بارها نشسته ام ای شیخ! ندیده ام رودی را که پیوسته به خواندن سرودی در ستایش حق مشغول نباشد.

صفحه ی ۱۱۹


مادرم می گوید:« با جان خود بازی کن اما با ودیعه ای که خداوند در این جان به امانت نهاده تا به دیگران بسپاری٬ بازی مکن!»

...

تو محق نیستی که خویشتن را به بازی بگیری؛ زیرا علم تو٬ بدون تو ــ تا زمانی که مدون نشده ــ علم نیست؛ و هنوز طفلی بیش نیستی و حق تدوین و تالیف این اعتقادات پراکنده را نداری؛ اما بدان بدان که زاهدان ریایی و فقهای درباری تشنه ی خون عارفان راستین هستند و تشنه ی خون آنها که از کلام شان و رفتارشان٬ بوی بدعت به مشام می رسد.

صفحه ی ۱۲۹


مرد آن است که دشمنان خود را٬ حتی اگر در پناه نوکران سلطان هستند٬ خرد و خمیر کند؛ و گرنه از هر نامردی بر می آید که شباهنگام٬ در کوچه های تاریک٬ سنگی بر سر مردی بکوبد و بگریزد... مردی و جوانمردی بیاموز تا هم گران بخرندت و هم هیچ کس را جسارت آن نباشد که زخمی بزند و زخم ناخورده به راه خود برود ...

صفحه ی ۱۳۴


شما٬ فرزندم٬ ایشان را با طرح چنین پرسش های بی سرانجامی که پاسخ آنها فقط و فقط نزد خداست٬ به آوارگی روحی می کشانی و از مرز عقل و ادراک٬ به خطه ی جنون شان پرتاب می کنی.
صفحه ی ۱۴۰

این کینه است که کینه مندان را کور می کند نه تراخم٬ و حسد است که به تعفن می کشد نه طاعون٬ و آنها که روح شان حقیر است هرگز تاب دیدن ارواح تعالی طلب را نیاورده اند و نخواهند آورد٬و بخل از گندیدگی روح بر می آید نه از تنگی دست٬ و گفتم روزگاری٬ و باز می گویم که چون به این طریقت همه درد کشیده شدی و سر از پا نشناختی٬ باش تا ببینی که چگونه در کوی و برزن سنگسارت می کنند٬ و باش تا ببینی که آهی هم از تو بر نخواهد آمد؛ با این همه٬ توصیه ام این است که جانب احتیاط رها مکن٬ و تو٬ جاهلانه٬ سر به سوی شمشیر آخته مبر و بگذار که شمشیر آخته بر سر تو فرود آید!
صفحه ی ۱۴۷

توکل با مرگ همانگونه بازی می کند٬ که طفلی با فرفره یی.
صفحه ی ۱۵۰

اهل تحقیق٬ اهل تحقیر نیستند٬ و هرگز٬ بی خبران را به ضرب تمسخر٬ نمی رانند.
صفحه ی ۱۵۳

اعتقاد هم مثل عشق دردسرها دارد. شاید که جنس عشق و اعتقاد یکی باشد و ما نمی دانیم.
صفحه ی ۱۶۱

ملا صدرا هم نرم نرمک می پرداخت به مسآله ی «عشق زمینی و خاکی»٬ «عشق انسان به انسان»٬ «عشق نیمه ی سیب سرخ به نیمه ی دیگر» و مسائلی از این دست٬ و اینکه٬ هر عشقی٬ اگر برخوردار از طهارت باشد٬ بخشی از عشق به خداست٬ و عشقی ست خدایی ... اما ... عشق به خدا را می توان در مکتب عاشقان به خدا یافت و با آن سیراب شد؛ اما «عشق به دیگری»٬ ضرورتی ست که از حادثه بر می خیزد نه از اراده به انتخاب٬ و همین٬ کار را مشکل می کند. در به در که نمی توان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمی توان کوبید و پرسید:« آیا یار من٬ اینجا٬ منزل نکرده است؟» سر هر گذر٬ همچو اوباش٬ نمی توان استاد و در انتظار عبور یار٬ زمان را کشت ... و همین هاست که کار را مشکل می کند ...
صفحه ی ۱۷۴


ادامه دارد ...


کتاب:مردی در تبعید ابدی بر اساس زندگی ملاصدرا ی شیرازی صدر المتآلهین
نویسنده: نادر ابراهیمی