پروانه ی رنگین کمیاب

ما عاشق می شویم چون نیازمندیم با توسل به فردی آرمانی از دست خود فاسدمان برهیم. خوب اگر این فرد روزی برگشت و متقابلا عاشق ما شد چه؟ فقط می توانیم شگفت زده بشویم. آخر این موجود الهی که ما در تصور داشتیم، چگونه می تواند انقدر بدسلیقه باشد که از کسی مانند ما خوشش بیاید؟ اگر برای عاشق شدن باید باور داشته باشیم که معشوق از جهاتی از ما سر است، زمانی که این عشق متقابل می شود، آیا تناقض ظالمانه ای به وجود نمی آید؟ «اگر او تا این حد فوق العاده است، چگونه می تواند عاشق کسی مثل من شود؟»

صفحه ی 48


عشق یک طرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی است، چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمی زند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن که عشق دوجانبه می شود، باید حالت انفعالی و ساده ی صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب به گناه را بپذیریم

صفحه ی 53


حال اگر سیاست و عشق آغازی سرخوشانه داشته باشند، پایانشان معمولا خونین می شود. ما با سیاست عشق محوری که به ظلم می گراید آشناییم، آنجا که حاکم باور دارد او منافع واقعی ملتش را بهتر می فهمد و منجر می شود به این که بدون تردید حکم قتل کسانی را صادر کند که با او مخالفت می کنند(که «برای خوبی خودشان است»). عشاق رمانتیک نیز گرایش دارند که سرخوردگی هایشان را همین گونه نسبت به مخالفین بروز بدهند.

صفحه ی 76


... مسافرانی از سفر قلب بازگشته بودند و کوشیده بودند چیزهایی را که دیده بودند بیان کنند، لیکن در نهایت، عشق مانند پروانه ی رنگین کمیابی بود، که اغلب دیده شده بود، ولی هرگز به درستی شناسایی نشده بود.

صفحه ی 90


من و کلوئه می توانستیم هر دو از عاشق بودن حرف بزنیم، ولیکن این عشق می توانست در باطن هرکدام از ما، معنایی کاملا متفاوت داشته باشد. چه بسا اغلب همان کتاب را شب ها در بسترمان خوانده بودیم و بعد متوجه شده بودیم که هر یک از ما را در جاهای متفاوتی لمس کرده بود: که برای هریک از ما کتاب متفاوتی بوده. آیا همین اختلاف نمی توانست در مورد یک خط ابراز عشق هم رخ بدهد؟

صفحه ی 91


آیا احساس عشق من نتیجه ی زندگی در عصر فرهنگی خاصی نبود؟ آیا این جامعه، و نه نیازی اصیل، نبودکه سبب می شد، نسبت به دلدادگی احساساتی ام مغرور باشم؟ آیا در فرهنگ ها و اعصار دیگر، نمی آموختم که به احساساتم نسبت به کلوئه بی توجه باشم،همان گونه که اکنون آموخته بودم به نیاز معمول جوراب پوشیدن (کمابیش) توجه نکنم و یا در پاسخ به توهین، طرف را به دوئل دعوت نکنم؟

صفحه ی 92


اندک زمانی پس از مرگ برادر بزرگترش، کلوئه (که تازه تولد هشتمین سالگردش را جشن گرفته بود)، دچار افکار عمیق فلسفی شده بود برایم تعریف کرد، «همه چی برام سوال برانگیز شد، باید درک می کردم مرگ چه مفهومی داره، و همین کافی بود که هر کسی را به فیلسوفی تبدیل کنه.» 

صفحه ی 102


در فرضیه سراب، مرد تشنه تصور می کند آب، نخلستان و سایه را می بیند، نه به دلیل آن که شادی برای آن دارد، بلکه به دلیل نیازی است که به آن دارد. نیازهای چاره ناپذیر توهم خود راه حل هایشان را به وجود می آورند: تشنگی توهم آب و نیاز به عشق توهم شاهزاده ی سوار بر اسب سپید را. 

صفحه ی 105


تاریخ پزشکی مورد مردی را برایمان تعریف می کند که درگیر این توهم عجیب بود که تخم مرغ نیمروست. این که چطور و کی این فکر به سرش افتاده بود کسی نمی دانست، ولی کار به جایی رسید که حاضر نبود جایی بنشیند مبادا زرده اش له شود. پزشکانش انواع داروهای گوناگون آرامبخش را برایش تجویز کردند ولی فایده ای نبخشید. سرانجام یکی از آنها کوشید وارد ذهن مرد توهم زده بشود و به او پیشنهاد کرد بهتر است همیشه یک نان برشته همراه خودش داشته باشد، که می توانست آن را روی هر چیز که می خواست بنشیند بگذارد، و به این ترتیب از له شدن زرده اش جلوگیری کند. از آن پس مرد متوهم را کسی بدون قطعه ای نان برشته ندید، و توانست به زندگی عادی اش برگردد. 

صفحه ی 110


چه بسا حقیقت این است که، تا کسی ندیده باشدمان، وجود نداریم، نمی توانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرف مان گوش بدهد، و در یک کلام، کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم.

صفحه ی 122


در یک فیلم نامه ی با موضوع خیانت، یکی از طرفین از دیگری می پرسد، «چطور تونستی عاشق فلانی بشوی در صورتی که گفته بودی عاشق منی؟» «من عاشق توام» را می توان به این صورت معنی کرد که «اینک و در این لحظه عاشق توام». من به کلوئه دروغ نمی گفتم، ولی حرف های من قولی در چهار چوب زمان بود، حقیقتی که، پذیرش کل آن برای بسیاری روابط، آزاردهنده است، چون در غیر این صورت جفت ها حرف دیگری جز احساسات در کش و قوس هاشان نداشتند برای هم بگویند.

صفحه ی 138


... شوری وجودم را فرا گرفت که می خواستم همان جا و در لحظه او را تصاحب کنم. خرق عادت آمدن، کلوئه را بار دیگر جذاب کرد، و چنان خواستنی که گویی زنی است که تا کنون دستم به او نرسیده، حال آن که همان صبح بدن نما دور و بر آپارتمان ام راه می رفت، بی آن که کمترین حسی را در من بیدار کند، جز ادامه ی خواندن مقاله ای درباره ی »اقتصاد خرد در جهان تحت توسعه» که سخت مشغولش بودم.

صفحه ی 139


دکتر سادورا تشخیص بیماری«آن هدونیا» داده بود.بیماری ای که انجمن پزشکی بریتانیا، آن را واکنشی نزدیک به بیماری کوهستان، تعریف کرده است، بیماری ای ناشی از وحشت ناگهانی روبرو شدن با خطر خوشبختی!

صفحه ی 150


بالای سر هر داستان عاشقانه ای، این تفکر، هرچند وحشتناک و نادانسته، آویزان است که چگونه پایان می یابد. درست به این می ماند که در عین سلامت و نیرو، بکوشیم به مرگمان فکر کنیم. تنها تفاوت میان پایان عشق و پایان زندگی این است که، حداقل در مورد دوم، خیالمان راحت است، این آسایش خاطر را داریم که بعد از مردن چیزی حس نخواهیم کرد. در مورد عشق چنین اسایشی وجود ندارد، چه کسی می داند که پایان یک رابطه لزوما پایان عشق و قطعا پایان زندگی نیست.

صفحه ی 157


ما محتاجیم که دوست داشته شویم حتی اگر همه چیزمان را از دست بدهیم: همه چیز ترک شود جز «من»، این «من» اسرار امیز در ضعیف ترین و آسیب پذیرترین وضع اش.

آیا اگر حتی در مقابلت ضعیف باشم دوستم خواهی داشت؟ همه قوی بودن را دوست می دارند، اما آیا تو مرا برای ضعف هایم دوست می داری؟ این آزمایش واقعی است. آیا اگر تمام چیزهایی که از دست می روند را از دست بدهم، باز هم مرا به خاطر چیزهایی که همیشه خواهم داشت، دوست می داری؟

صفحه ی 162


من کلوئه را بی اخلاق خواندم چون توجه کسی را رد کرده بود که روزانه حمایت، تشویق، آسایش و مهر نثارش کرده بود. آیا می توان او را از منظر اخلاقی به دلیل این رد کردن سرزنش کرد؟ آیا زمانی که هدیه گرانبهایی را که با فداکاری به دست آمده رد می کنیم، مستحق سرزنش هستیم، حال اگر هدیه دهنده به همان اندازه از دادن آن هدیه لذت برده باشد که گیرنده، آیا در آن صورت منظور کردن مفاهیم اخلاقی موردی دارد؟ اگر عشق فقط با انگیزه ی خودخواهی عرضه شده باشد (یعنی برای نفع شخصی باشد، حتی اگر دیگری هم از آن سودمند شود) در آن صورت، حداقل، از منظر پیروان کانت، هدیه ای اخلاقی محسوب نمی شود.

صفحه ی 188


در اوج بیچارگی خودخواهانه ام، می پرسیدم، آیا حق من نیست که دوست داشته شوم و وظیفه ی او که مرا دوست بدارد؟ عشق کلوئه قابل جایگزینی نبود، حضورش در کنارم به شدت آزادی و حق زندگی اهمیت داشت. و اگر دولت این دو حق را برای من قائل شده بود چرا حق عاشق شدن را برایم بیمه نکرده بود؟ چرا تا این حد به آزادی زندگی و بیان اهمیت می دادند، که پشیزی برایم ارزش نداشت، بدون این که فردی به این زندگی معنی ببخشد؟ زندگی بدون عشق و بدون آن که کسی به حرفم گوش بدهد، چه فایده ایت داشت؟ آزادی یعنی چه اگر معنی اش این باشد که معشوق بتواند ازادانه ترا ترک کند؟

صفحه ی 190


دچار وسواس فاجعه های هزاره سوم شدم: خطر زلزله ها، سیل ها، و آنفولانزاهای مرگبار، ناپایداری و فنای هرچیزی را حس می کردم، توهمی که تمدن ها بر مبنای آن ساخته شده بودند. در خوشبختی نوعی انکار خشن واقعیت را می دیدم. به مردم می نگریستم و مبهوت بودم که چرا متوجه بی مفهومی زندگی نمی شوند. درد و رنج تاریخ را درک می کردم، مجموعه ی کشتارهایی که در لفاف غم غربتی تهوع آور پیچیده شده بود.

صفحه ی 193


ناتوانی شناخته شده ای در بیان حالت های عاطفی انسان را به تنها جانوری تبدیل کرده که قادر است خودکشی کند. یک سگ خشمگین خودکشی نمی کند، طرفی را که عصبانی اش کرده گاز می گیرد، ولی یک انسان عصبانی قهر می کند خود را در اتاقش حبس می کند و بعدا گلوله ای در مغز خود خالی می کند، و فقط یادداشت ساکتی از خود باقی می گذارد. انسان موجودی نمادین و استعاری است: چون قادر نبودم خشمم را بروز دهم  ان را با مرگ خودم نمادین می کردم به خودم صدمه می زدم نه به کلوئه، با کشتن خودم، نقشی را بازی می کردم که قصدش نشان دادن کاری بود که او با من کرده بود. 

صفحه ی 202


ادامه دارد ...

جستارهایی در باب عشق

آلن دو باتن

گلی امامی

نشر نیلوفر

نظرات 1 + ارسال نظر
تنها آزاد جمعه 23 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 11:39 ق.ظ

درود بر تو.
می بینم که همچنان اهل کتاب باقی موندی :)
یه سر به این کانال بزن.

https://t.me/oneminbookreading

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد