-
?!!Who were you in your last life
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1392 12:54
Ha Ha ... :D Your past life diagnosis: I don't know how you feel about it, but you were female in your last earthly incarnation.You were born somewhere in the territory of modern Iran around the year 850. Your profession was that of a map maker, astrologer, astronomer. Your brief psychological profile in your past...
-
من ُ میگه :(
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1392 13:33
زندگی بسیار ساده است. حتی درختها ساده هستند. زندگی باید ساده باشد. اما چرا برای شما این همه پیچیده شده است؟ زیرا درباره آن فلسفه می بافید. برای آنکه در بحبوحه زندگی، در شدت و شور باشید، باید تمام فلسفه بافیها در مورد زندگی را دور بریزید. در غیر اینصورت در ابهام کلمات فرو خواهید ماند. صبحی آفتابی و دلپذیر بود....
-
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 11:26
خنک آن دَم که نشینیم در ایوان من و تو به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات آن زمانی که درآییم به بستان من و تو اختران فلک آیند به نظٌاره ی ما مَهِ خود را بنماییم بدیشان من و تو من و تو بی «من» و «تو» جمع شویم از سر ذوق خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو طوطیان فلکی جمله شکرخوار...
-
خدایم بیامرزد!
جمعه 23 فروردینماه سال 1392 13:17
اگر روزمرگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی، تو به آرامی آغاز به مُردن میکنی...اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند و ضربان قلبت را تندتر میکنند دوری کنی، تو به آرامی آغاز به مردن میکنی...اگر هنگامیکه با شغل ت یا عشق ت شاد نیستی...
-
Al Pacino
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 19:37
این روزها زدم تو خط آل پاچینو: پدرخوانده، صورت زخمی، بوی خوش زن (که شنیدم اسلامی ش میشه «بوی خوش سه نقطه!») و ... این پست چیز خاصی نداره واسه گفتن. هدفم فقط این بود که از این تیکه ی باحال و دوستداشتنی که تازه کشفش کردم یه حرفی بزنم که جاش خالی نباشه. کاش می شد صحنه هایی که خیلی باهاشون حال کردمُ میذاشتم اینجا! اگه...
-
حالا هرکی
جمعه 2 فروردینماه سال 1392 20:59
باتوجه به عنوان وبلاگت مشخصه که بسیار بهت نارو زدن و عقده شدی اومدی اینجا دنبال شوهر بگردی جمش کن بابا ریدید تو جامعه روشنفکری اینم یه تکه ی دوستداشتنی که شخصی به نام «حالا هرکی» تو قسمت نظرات خصوصی وبلاگم گذاشته! وبلاگم جامعه روشنفکری شوهر آینده م من (زمان حال) من (در آینده وقتی شوهرمُ تور زدم) نکته ی جالب: تو این بی...
-
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 20:51
تعجب آور نیست که دو بار، به جای یک بار متولد شویم. در طبیعت همه چیز تجدید حیات می کند. ولتر صفحه ی 205 ما انتخاب می کنیم که چه زمان به حالت مادی در بیاییم و چه زمان برویم. ما می دانیم چه موقع کاری را که به خاطرش به زمین فرستاده شده ایم، به انجام رسانده ایم. می دانیم چه وقت زمان تمام شده است و آنگاه مرگ را خواهیم...
-
عشق را پیمانه باش
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 11:41
ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده وان کز این میدان بترسد گو «برو در خانه باش» چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه ی مطلقی بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش دُرهای باصدف را سوی دریا راه نیست گر چنان دریات باید بیصدف دردانه باش بانگ بر طوفان...
-
تو بدو بشناس او را نه به خود
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 12:33
عقلم ببرد از ره، کـ«ز من رسی تو در شه» چون سوی عقل رفتم، عقلم نداشت سودم عقل مرا فریفت که از طریق من می توانی به معرفت حق تعالی دست یابی، وقتی راه عقل را اختیار کردم، متوجه شدم دعوی او نادرست است و رهنمونی او سودی ندارد. این نکته که در مثنوی و دیوان شمس و تمامی متون صوفیه به تکرار و با تمثیل های گوناگون بیان شده است...
-
... چرا نباید برای تمام عمر کافی باشد؟
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 12:15
ناگهان چنین پنداشتم که همه مرا در تنهایی ام رها کرده و به دورم انداخته اند. صفحه ی 8 زمانی که خود ناراحتیم، نسبت به اندوه دیگران حساس تر می شویم. احساساتمان ویران نمی شود، بلکه در قلبمان تمرکز می یابد. صفحه ی 54 این فکر مدتها زهنم را به خود مشغول کرده است. چرا همه ی مردم نمی توانند با هم برادر باشند؟ چرا به نظر می رسد...
-
گاهی کمی پابرهنه راه برویم ...
جمعه 29 دیماه سال 1391 16:49
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 - گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. - سعی کنیم بیشتر بخندیم. - تلاش کنیم کمتر گله کنیم. - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم. - گاهی هدیههایی که گرفتهایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم. - بیشتردعا کنیم. - در داخل آسانسور و راه...
-
چقدر یک تابوت برای گنجاندن این همه خوبی، تنگ است.
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 22:38
این که بسیاری از افراد و چیزهای دور و برم به قطار شهربازی می مانند؛ گرچه همراه شدن و در کنارشان بودن برای مدت کوتاهی سرگرم کننده و لذت بخش است، اما هیچگاه مرا به جایی نمی رسانند و در درازمدت حاصلی جز سرگیجه و تهوع ندارند... صفحه ی 7، مقدمه ی مترجم ژیسلن، دوستت دارم... و این جمله ای است که هرگز آن را به زمان گذشته...
-
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 12:39
از دل و دیده ، گرامی تر هم آیا هست ؟ - دست ، آری ، ز دل و دیده گرامی تر : دست ! زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ، بی گمان دست گرانقدرتر است . هر چه حاصل کنی از دنیا ، دستاورد است ! هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ، دست دارد همه را زیر نگین ! سلطنت را که شنیده ست چنین ؟! شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !...
-
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان !
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 22:13
دیرست ، گالیا ! در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان ! دیگر زمن ترانه ی شوریدگی مخواه ! دیرست ، گالیا ! به ره افتاد کاروان . عشق من وتو؟ ... آه این هم حکایتی است . اما ، درین زمانه که درمانده هرکسی از بهر نان شب ، دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست . شادو شکفته ،در شب جشن تولدت تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک ، امشب هزار دختر...
-
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 17:00
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی است هوا؟ یا گرفته است هنوز؟ من درین گوشه که از دنیا بیرون است، آسمانی به سرم نیست، از بهاران خبرم نیست، آنچه می بینم دیوار است آه، این سخت سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی...
-
بگذار دل برخی با مرگان نباشد
سهشنبه 11 مهرماه سال 1391 15:34
نیش و کنایه این و آن؟! هرکه هر چه خواه گو بگوید! مرگان به جد نمی گرفت. زبان دیگران، دل دیگران است. بگذار دل برخی با مرگان نباشد. نباشد! دیگرانی همیشه هستند که بار کینه را به کنایه بر زبان می آورند. این دیگران به گمان خود زیرکند! غافل از اینکه نه زیرک، دو رویه اند. جرأت یکرویگی شان نیست. آخرش چه گفته می شد؟ این که...
-
آنکه زلف جعد و رعنا باشدش...گر کلاهش رفت خوشتر آیدش
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 18:48
اصولا وقتی دیدید در یک جامعه ای چیزهایی بیش از حد رواج دارد بدانید که آن چیزها نقش یک سرپوش را دارند. مثلا شما می بینید در همه اجتماعات الفاظ محترمانه و مؤدبانه خیلی رواج دارد. رواج اینها به خاطر آن است که خود ما خوب می دانیم در آن روی سکه ای که پنهان کرده ایم چه احساس عمیقی از خودخواهی، خودبینی و عدم احترام قلبی...
-
بدون شرح
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 18:48
-
Please be thinking about me ...
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 17:04
It's the kind of character that I am going to develop. I am going to pretend that all life is just a game which I must play as skilfully and fairly as I can. If I lose, I am going to shrug my shoulders and laugh--also if I win I'm going to be good and sweet and kind to everybody because I'm so happy ... Oh, I'm...
-
کوری
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 11:08
در درون ما چیزی هست که اسمی ندارد، ما همان چیز هستیم کتاب:کوری/ نویسنده: ژوزه ساراماگو/ ترجمه: مینو مشیری این هم از اون کتابهایی بود که نمی شد تکه ی دوستداشتنی ش رو ازش جدا کرد ولی خودش کلا یک تکه ی دوستداشتنی بزرگ بود. وقتی یه کتابی خیلی توی کتابخونه ت می مونه و میخوای سر فرصت بخونیش نتیجه ش این میشه که، با توجه به...
-
میآیی و من در دل میلرزم
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 15:32
ای شادی! آزادی! ای شادی آزادی! روزی که تو باز آیی، با این دل غم پرورد من با تو چه خواهم کرد؟ غمهامان سنگین است. دلهامان خونین است. از سرتا پا مان خون میبارد. ما سرتا پا زخمی، ما سرتا پا خونین، ما سرتاپا دردیم. ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم. وقتی که زبان از لب میترسید، وقتی که قلم از کاغذ شک داشت، حتی،...
-
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 19:53
سعی می کنم نیمه ی هرماه یکی از غزلهای حافظ رو به انتخاب خودم (یا به انتخاب شما ،اگه استقبال کنید) بذارم توی وبلاگ و شرحش رو هم از کتاب شرح سودی بر حافظ بنویسم. از امید تشکر می کنم به خاطر امانت دادن این کتاب چهار جلدی و نجات دادن من از جستجو های بی نتیجه توی این دنیای مجازی برای یافتن سر سوزنی شرح و تفسیر غزلهای حافظ!...
-
آیا چیزی از آن مانده است؟
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 09:36
جهان در تنهایی زاده می شود. بارها برایمان پیش آمده که در بین دهها نفر بوده ایم اما در بین آنها نبوده ایم. بارهای بسیاری هم بوده که در تنهایی بوده ایم ولی تنها نبوده ایم و این به نوعی تنهائیست. عین القضات همدانی عارف شهید می فرمایند: کاملترین و صحیح ترین پاسخ ها را قلب تو به تو می دهد, هرگاه جوابت را از کسی نگرفتی از...
-
نوید و نگار
جمعه 13 مردادماه سال 1391 17:48
قرار بود ازدواج کنیم اما بدون بچه. به او گفته بودم بچه نمی خواهم چون از داشتنش وحشت دارم. از این که موجودی را از جایی که نمی دانم کجاست پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد, ربطی به من نداشته باشد, می ترسیدم. هنوز هم می برسم. شاید فکر احمقانه ای باشد اما خودم را...
-
تو صاحب آن شعرهایی, نمی دانی, می دانم!
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 23:56
بگذار هیچکس نداند برای تو شعر می گویم حتی خودت بگذار هیچکس به یادم نیاورد برای تو شعر گفته ام حتی خودم این اگر برای شاعر خوب نباشد برای شعر که هست و امّا تو صاحبِ آن شعرهایی چه بدانی و چه نه و من ..... افشین یداللهی
-
دوباره شبهای روشن
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 12:47
عجیب است. اینکه فیلمی چنین تلخ و اندوه بار به یکی از محبوب ترین فیلم های سینما دوستان ایرانی تبدیل شود واقعا جای تعجب دارد. آن هم در کشوری که در صدر پرفروش ترین فیلم های تارخ سینمایش عقاب ها ی اکشن و اخراجی های کمدی قرار گرفته. به خصوص در فضایی که آشنایی عموم مردم با ادبیات و شعر به دیوان حافظ و سعی خلاصه می شود و...
-
چه مهیب است کارهای تو ...
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 13:05
دنیا زشتی کم ندارد. زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود. اما آدمی چاره ساز است. بر این پرده اکنون طرحی از یک زشتی,دیدی از یک درد خواهد آمد که دیده بر آن بستن دور است از مروت آدمی. این زشتی را چاره ساختن, به درمان این درد یاری گرفتن و به گرفتاران آن یاری دادن مایه ی ساختن این فیلم و امید سازندگان آن...
-
به یاد تو
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1391 19:56
حرف دیگر «حرف» نیست آنچه که من می گویم و تو می شنوی. شمشیر صدایی ست برای کشتن سکوت. چرا که من مدتهاست چیزی نگفته ام. که هرچه گفتم آسمان بود و هرچه شنیدی زمین! از «حرف» گفتن باز ایستادم و «مهمل» گفتن آغاز کردم, مجنون وار چون نیاکان دردمند و عاشقم. چرا که «حرف» گفتن را گوشی باید و «درد» گفتن را همدردی و از «عشق» گفتن را...
-
عشق٬عادت عشق٬ و پایان عشق
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 12:37
به نظر من این همه چیز دانستن چندان مفید نیست. هر چه قدر دانش بالا برود٬ زندگی سخت تر می شود. صفحه ی ۲۵۹ ... مردها همیشه نسبت به کار زنها مشکوک هستند. مدام منتظرند تا اشتباهی از ما سر بزند. دلشان می خواست امکانی در اختیار آنها بگذاری تا بتوانند تو را عفو کنند ... صفحه ی ۳۲۲ نوشته بود: «ممکن است این آخرین نامه ای باشد...
-
احساسی با شکوه و در عین حال سنگدل
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 19:18
همه چیز را هم که نمی شود به بابا گفت٬ سندی. مردها این مساثل را درک نمی کنند٬ مردها ارزش کلمات را نمی فهمند٬ مردها به مادیات اهمیت می دهند و زن ها با معنویات زندگی می کنند. صفحه ی ۵۹ با ترحمی ناگهانی از زن بودن خود٬ سراپا لرزیدم. به نظرم می رسید که ما موجودات خوب و بدبختی هستیم. . . . نومیدانه پرسیدم:«مامان٬ آیا گاهی...