درختی بودم ایستاده در برابر طوفان،
کبریت بی خطر شدم،
و سیگار زنی را در آشپزخانه ی کوچکش روشن کردم،
که از درخت
تصویری میان قاب پنجره در خاطر داشت.
زن
شعله ام را فوت کرد
و حادثه با ابعاد کوچکتری تکرار شد
طوفان
و برگ هایم؛
خاطرات پیش پا افتاده ی پاییز
طوفان
و شاخه هایم؛
خاطرات شکست های غم انگیز
طوفان ...
و دیگر حتی کلاغی،
برای روزهای پیری و کوری ام نمانده است.
درختی بودم ایستاده در برابر طوفان
که یک شب از ترس
به شاخه های خودم گیر کردم و خشکم زد
و دست های بلند بادی مست
پنجره ها را
میان من و آدم ها بست.
شعر: طوفان
کتاب: کلاغمرگی
از: لیلا کردبچه
کُره، نه از شیشه
بلکه فراتر از شیشه ی درخشان
فراتر از شیشه ی شکننده
فراتر از شیشه ی کدر
من وهم کوتاهی هستم از باد
من گلم، اما گل هوا
ستاره ام، اما از آب دریا،
بازی زرین طبیعت،
افسانه ی سرگردان و رویای کوتاه،
قطره ام، اما پر شکوه تر
گل و لایم، اما خوشبخت تر
سرگردانم و جست و خیز کنان ...
من مجموعه ای از رنگ هایم
از برف ها و گل ها
از آب ها و هوا و آتش ها
پر نقش و نگار و جواهرنشان و زرین
من ... آه، من هیچ نیستم.
حباب
ریچارد کراشو
(نمونه ای از آثار دوره ی باروک)
تابستان زمستان خواهد بود و بهار پاییز
هوا سنگین خواهد شد و سرب سبک
ماهیان را خواهند دید که در هوا سفر می کنند،
و لال هایی را که صدای بسیار زیبا دارند
آب آتش خواهد شد و آتش آب
بهتر است که گرفتار عشق تازه ای شوم.
مرض شادی خواهد آورد و آسایش غم
برف سیاه خواهد بود و خرگوش شجاع
شیر از خون خواهد ترسید
زمین نه گیاه خواهد داشت و نه معدن
سنگ ها به خود خود حرکت خواهند کرد
بهتر است که در عشقم تغییری روی دهد.
گرگ و میش را در یک آغل خواهند انداخت
بی ترس از هرگونه خصومتی
عقاب با کبوتر دوست خواهد شد
و حربا* هرگز تغییر رنگ نخواهد داد.
و هیچ پرنده ای در بهار لانه نخواهد ساخت
بهتر است که به دام عشق تازه ای بیفتم.
ماه که دور خود را در یک ماه به پایان می برد
به جای سی روز در سی سال یک دور خواهد زد
و زحل که دور خود را در سی سال می زند
سبک تر و سریع تر از ماه خواهد بود
روز شب خواهد و شب روز
بهتر است که من در آتش عشق دیگری بسوزم
گذشت سال ها نه رنگ مو را عوض خواهد کرد و نا عادات را
احساس و عقل با هم آشتی خواهند کرد.
و موفقیت ها حقیر لذت بخش تر خواهد بود
از همه لذات جهان که دل ها را آتش می زنند.
از زندگی نفرت خواهند گرد و همه مرگ را دوست خواهند داشت
بهتر است مرا نبیند که دنبال عشق دیگری می دوم.
امید را در دنیا جایی نخواهد بود
دروغ با راست فرقی نخواهد داشت
طالع، با موهبت های متفاوتش وجود نخواهد داشت
همه کارهای رب النوع جنگ بی خشونت خواهد بود.
خورشید سیاه خواهد بود و خدا را همه خواهند دید
بهتر است که اسیر جای دیگری شوم.
*حربا: آفتاب پرست
قطعه های محال
از: آمادیس ژامن
کتاب: مکتب های ادبی - جلد اول
رضا سید حسینی
با مکتب باروک ارتباط برقرار کردم! شاید به خاطر اینکه من هم فکر می کنم همه چیز در حال تغییره و در هیچ چیزی ثبات وجود نداره. شاید به خاطر اینکه من هم از اینکه خلاف جهت آداب و رسوم رایج حرکت کنم لذت می برم. شاید به خاطر اینکه از بین همه ی فرضیه های موجود «تناسخ» منطقی تر از همه به نظرم می رسه.
من
درین همسایه 1
«چوپان بد، داغ باز آورد»
یک مثل قدیمی
شب، امشب نیز
_ شب افسرده ی زندان
شب طولانی پاییز_
چو شبهای دگر دم کرده و غمگین،
برآماسیده و ماسیده بر هر چیز.
همه خوابیده اند، آسوده و بی غم؛
و من خوابم نمی آید؛
نمی گیرد دلم آرام،
درین تاریک بی روزن،
مگر پیغام دارد با شما، پیغام.
شما را این نه دشنام است، نه نفرین
همین می پرسم امشب از شما، ای خوابتان چون سنگها سنگین،
چگونه می توان خوابید، با این ضجه ی دیوار با دیوار؟
الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُنار فرنگ آذین؟
نمی دانم شما دانید این، یا نِی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی.
_ چه ویرانی! کهن تر یادگار از دورتر اعصار _
که می آید ازو هر شب، صداهای پریشانی:
_« ... جوانمردا ! جوانمردا !
چنین بی اعتنا مگذر
ترا با آذر پاک اهورایی دهم سوگند!
بدین خواری مبین خاکستر سردم.
هنوزم آتشی در ژرفنای ژرف دل باقی ست،
اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم.
جوانمردا !بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین جوانمردان، وگرنه همچو همدردان
گریبان پاره کن، یا چاره کن درد مرا دیگر.
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار،
ز پای افتاده ام، دستم نمی گیرند
دریغا ! حسرتا ! دردا !
جوانمردا ! جوانمردا !...»
مدام این جغد، نالان ورد می گیرد.
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست،
چنین می گوید و می گرید و آرام نپذیرد.
و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخورد اندُهان را گوش می مالد،
که راه نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می نالد:
«... زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم فرو می ریزدم از سالیان آوار
غم عالم برای یک دل تنها
به تو سوگند بسیار است ای غم، راستی بسیار ...»
الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُناری،
به تنگ آمد دلم _بیچاره _ از آن ورد و این تکرار
نمی دانم شما آیا نمی دانید؟
درین همسایه جغدی هست، و ویرانی
_ (درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم هول وحشتناک) _
که می گویند روزی، روزگاری خانه ای بوده ست، یا باغی.
ولی امروز
(به باز آورده ی چوپان بد ماند)
چنانچون گوسفندی، که ش دَرَد گرگی،
ازو مانده همین داغی.
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید.
الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُناری
نمی دانم کدامین چاره باید کرد؟
نمی دانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟
زندان قصر، آذرماه 1345
مهدی اخوان ثالث (م. امید)
سه کتاب
نشر زمستان
*معنی برخی از کلمات این شعر که برای من آشنا نبود به سایت های مربوطه لینک شده اند و می توانید با کلیک بر روی آن ها توضیحاتی در موردشان کسب کنید.
**با توجه به دشوار بودن اکثر شعرهای اخوان ثالث برای من و شاید بعضی از خوانندگان این وبلاگ، از استاد عزیز فاطمه منتظری درخواست می کنم در صورتی که این پست را خوانده اند و فرصتی در اختیار دارند توضیحاتی کلی در راستای درک بهتر مفهوم این شعر در اختیار بنده ی حقیر و سایر خوانندگان آن قرار دهند تا ضمیمه ی این پست گشته و ما را مذقوق نماید :دی
(کتابی صحبت کردن این حقیر تحت تاثیر جو این شعر بوده و تا ساعاتی دیگر محو می شود و جای نگرانی ندارد!)
*** دل را ز سنگ خاره باید کرد
من
و این هم از توضیحات دوست مهربان و شاعرم فاطمه منتظری :) :
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشــت پـر مـلال مـا پـرنـده پـر نمی زند
یـکی زشـب گرفتگــان چـراغ بـر نمی کند
کسی به کوچه سـار شـب در سحر نمی زند
نـشسته ام در انـتظار این غـبـار بی سـوار
دریغ کـز شـبی چنین سـپیده سـر نمی زند
دل خـراب من دگـر خـراب تـر نمی شود
که خنجر غمت از این خـراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یـکی صلای آشــنـا بـه رهگـذر نـمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
بـرو کـه هـیچ کـس نـدا به گـوش کـر نمی زند
نـه سـایه دارم و نـه بـَر، بیفکننـدم و سـزاست
اگـر نـه بـر درخــت تـر کـسی تـبـر نمی زند
شعر: هوشنگ ابتهاج
آواز و نوازنده سه تار: سحر محمدی
نوازنده تنبور، سه تار باس، دایره، دف، کوزه: پوریا پورناظری
نوازنده کمانچه: حسن خدایی نیا
آهنگساز: پوریا پورناظری
خواب دیدم دوباره با همیم
از خنده بیدار شدم
دیوانه وار به اطراف نگریستم
چشمانم از اشک پر شد
شعر ژاپنی / ناشناس
ترجمه: عباس مخبر
منبع: فیس بوک / صفحه ی مینیمال هایی برای زندگی
به حدی با شعر های عاشقانه ای که مضمون هجران دارند ارتباط برقرار می کنم که انگار صدبار تو زندگی م شکست عشقی خوردم! خودم در عجبم!! شاید در زندگی های قبلی م خیلی این اتفاق افتاده باشه! شاید اصلا شاعر این شعر ژاپنی من بوده باشم! هاها! چه هیجان انگیزناک!!
من
قلب تو کبوتر است
بال هایت از نسیم
قلب من سیاه و سخت
قلب من شبیه ...
بگذریم
دور قلب من کشیده اند
یک ردیف سیم خاردار
پس تو احتیاط کن
جلونیا، برو کنار
توی این جهان گنده، هیچ کس
با دلم رفیق نیست
فکر می کنی
چاره دلی که جوجه تیغی است،
چیست؟!
مثل یک گلوله جمع می شود
جوجه تیغی دلم
نیش می زند به روح نازکم
تیغ های تیز مشکلم
راستی تو جوجه تیغی دل مرا
توی قلب خود راه می دهی؟
او گرسنه است و گمشده
تو به او پناه می دهی؟
باورت نمی شود ولی
جوجه تیغی دلم
زود رام می شود
تو فقط سلام کن
تیغ های تند و تیز او
با سلام تو
تمام می شود
روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس
عرفان نظرآهاری
با تشکر از مهرنوش برای امانت دادن کتاب :)
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
حق انتخاب با خود ماست:
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
من
ادامه مطلب ...