من خام تر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم!

آن وقت من هم دیگر نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده ام نه از جنگل های بکر دست نخورده نه از ستاره ها. خودم را تا حد او آورده ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کراوات ها حرف زده ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.

صفحه ی ۹


وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی اش سوال نمی کنند که. هیچ وقت نمی پرسند:«آهنگ صداش چطور است؟ چه بازی هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می کند یا نه؟» می پرسند:« چند سالش است٬ چندتا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟ پدرش چه قدر حقوق می گیرد؟» و تازه بعد از این سوالهاست که خیال می کنند طرف را شناخته اند.

صفحه ی ۱۸


اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک می کنیم می خندیم به ریش هر چه عدد و رقم است!

صفحه ی ۲۰


اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست برای احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید:«گل من یک جایی میان آن ستاره هاست»َ اما اگر بره گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره ها پتٌی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

.

.

چه دیار اسرار آمیزی است دیار اشک!

صفحه ی۳۱


آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. می بایست روی کرد و کار او درباره اش قضاوت می کردم نه روی گفتارش ... عطرآگینم می کرد. دلم را روشن می کرد. نمی بایست ازش بگریزم. می بایست به مهر و محبتی که پشت آن کلک های معصومانه اش پنهان بود پی می بردم. گلها پُرند از این جور تضادها. اما خب دیگر٬ من خام تر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم!

صفحه ی ۳۵


خب پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکل تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می شود یک فرزانه ی تمام عیاری.

صفحه ی۴۴


زمین فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنه ی زمین یک صد و یازده پادشاه (البته با محاسبه ی پادشاهان سیاه پوست)٬ هفت هزار جغرافی دان٬ نهصد هزار تاجرپیشه٬ پانزده کرور میخواره و ششصد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی می کند.

صفحه ی ۶۲


شهریار کوچولو گفت: «نه٬ پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟» روباه گفت :« چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.»

ــ ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت:« معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صدهزار پسر بچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه یی می شوی من برای تو.

صفحه ی ۷۳


روباه گفت:« آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر درآرد. آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کنند آدمها مانده اند بی دوست ... تو اگر دوست می خواهی خب منو اهلی کن!

صفحه ی ۷۶


فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه.

روباه گفت:«کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!  اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت اماده کنم؟ ... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.

صفحه ی۷۸


جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.

صفحه ی ۸۰


سوزنبان گفت:« این ها هیچ چیز را دنبال نمی کنند آن تو یا خواب شان می برد یا دهن دره می کنند فقط بچه هاند که دماغ شان را به شیشه ها فشار می دهند.

شهریار کوچولو گفت:« فقط بچه هاند که می دانند پی چی می گردند. بچه هاند که کلی وقت صرف یک عروسک پاره یی می کنند و عروسک برای شان آنقدر اهمیت پیدا می کند که اگر یکی آن را ازشان کش برود می زنند زیر گریه...»

صفحه ی۸۱


گفت:« مردم سیاره ی تو ور می دارند پنچ هزار تا گل را تو یک گلستان می کارند٬ و آن یک دانه یی را که پی اش می گردند آن میان پیدا نمی کنند.»

گفتم :«پیدایش نمی کنند.»

ــ با وجود این٬ چیزی که پی اش می گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود ...

جواب دادم:« گفت و گو ندارد.»

باز گفت:« گیرم چشم سر کور است٬ باید با چشم دل پی اش گشت

صفحه ی۸۸


اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره های دیگر است٬ شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا می کند: همه ی ستاره ها غرق گل می شوند!

صفحه ی ۹۴


خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید:«بره گل را چریده یا نه؟» و آن وقت با چشم های خودتان تفاوتش را ببینید ...

و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار شود که این موضوع چقدر مهم است!

صفحه ی ۱۰۱


کتاب: شازده کوچولو/ نویسنده:‌ آنتوان دو سنت اگزوپه ری/ مترجم: احمد شاملو


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فرقی نمی کنه که ما اون پادشاهه باشیم که فقط می خواد امر کنه یا اون دائم الخمره که می خواد فراموش کنه یا اون خود پسنده که می خواد همه ستایشش کنن یا اون که فقط ستاره انبار میکنه ... . مهم اینکه که هر کدوم اینها که باشیم تو ناخودآگاهمون منتظر یه شازده کوچولو ایم که بیاد اهلی مون کنه! «اگر آدم گذاشت اهلیش کند بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد.»

سحر

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

طمع شعله نمی بندم!

 

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، اما، اما
گردِ بام و درِ من
بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک!
در دلِ من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو٬ دروغ
که فریبی تو٬ فریب

قاصدک! هان، ولی… آخر… ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم-
خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابر های همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

مهدی اخوان ثالث (م. امید)

دانلود کنید

چه باید کرد؟


چه باید کرد؟
شاید باید به کودک گلفروش سر چهارراه خندید!!
شاید باید برای جان دادن یک پروانه در کف پیاده رو، با صدای بلند گریه کرد!
شاید باید به خوشبختی کودکی که در زمستان با دستهای قرمز ورم کرده اش شیشه ی ماشینها را دستمال می کند و پول می گیرد غبطه خورد!
شاید باید به حقارت زنی که آن طرف پیاده رو ایستاده و شال گردنش از پوست چیتاهای افریقای جنوبی ساخته شده گریست!
شاید باید از خود ترسید!!
شاید باید دل به مرد چشم چرانی داد که چشمهایش را از پشت شیشه های عینک زنگاری اش به چهره ات دوخته٬ شاید باید با عشق دستش را گرفت!!
شاید باید به همه ی یقین ها مشکوک بود و به شک ها اعتماد کرد!
شاید همه چیز برعکس باشد
همه چیز ... !
شاید من این روزها دیوانه شده باشم!
اما براستی چه باید کرد؟!

من

یاوران مَسِم

یاوران مَسِم مِن مَسِ مخمور بادهِ ی اَلَسِم 

لُطفِ دوس آمان محکم گِر دَسِم 

فرماوَه ساقی باوَر مینای مِی 

سرشار کَه ساغر بِدَه پَیاپِی 

پَیاپِی پِر کَ پَیاپِی نوشام 

تا که دیدِی دِل هِجرَ دوس نوشام 

شُعلِه ی ناری عشق پَر چی ژَ پوسِم    

خالی ژَ خودی مملو ژَ دوسِم 

ای دِل تا کَسی چو خُم نای وَ جوش 

حلقه ی بندَگی عِشق نَکِی و گوش 

محرم نِموه او هَرگِز و اسرار 

نَخل اُمیدش دوسی نارِد بار 

 

یاوران مستم من مست مخمور باده ی الستم

لطف دوست آمد محکم گرفت دستم

فرماید ساقی بنوش از مینای من

سرشار کن ساقی بده پیاپی

پیاپی پر کن پیاپی نوشم

تا که دیده ی دل هجر دوست نوشد

شعله آتش عشق بیرون زد از پوستم

خالی از خودم مملو از دوستم

ای دل تا کسی چون خم ناید به جوش

حلقه بندگی عشق نکند به گوش

محرم نشود او هرگز به اسرار 

نخل اُمیدش دوستی نیارد بار


این هم یکی از اون آهنگهاست!!!!


داناــــــــود کنیــــــــــــــــــد


منبع: بوستان موسیقی

:- o

کتاب: مردان مریخی٬ زنان ونوسی/ نویسنده: دکتر جان گری

برداشت من: بیایید همسرانتان را خر کنید و بگذارید آنها نیز شما را خر کنند! شاید کلید خوشبختی همین باشد!!

(نکته: کتاب رو کامل نخوندم ولی فکر کنم همون چند صفحه ای که خوندم برای رسیدن به این برداشت کافی باشه!)