Thy head is full of quarrel ...

Frankie: Why do you want to go out with me?

Johnny: Because the heart does things for reasons that reason can not understand!

***

Johnny: Frankie! chances like this don't come along often, you gotta take'em because if you don't they're gone for ever ...

***

Frankie: If I wanted a man in my life, I wouldn't have bought a VCR that can't even work!

***

Frankie: Did you always dream of being a cook?

Johnny: No, prison did it, when I went in and I heard that "clank", you know, I died. Then they put me in the kitchen with food and, I don't know suddenly I was born again. I started to feel like I could breathe again.

***

Frankie: I never know when you are playing games or being serious.

Johnny: It's both. serious games! Why do we have to name everything?

***

Johnny: you know this all should be so easy. Why is it always so damn hard!!!

***

Johnny: You don't have to be afraid any more.

Frankie: I am. I'm afraid.
I'm afraid to be alone,                
I'm afraid not to be alone.  
I'm afraid of what I am,
what I'm not,
what I might become,
what I might never become.
I don't wanna stay at my job
for the rest of my life but I...
I'm afraid to leave.
And I'm just tired, you know,
I'm just so tired of being afraid.
Frankie and Johnny (1991)

There were some symbolic scenes in this movie that I really enjoyed.
For instance that "parakeet" Frankie was talking about could be symbol 
of her beauty or womanhood that she is trying to forget about as she says:
"I had a parakeet, I hated it. I was glad when it died."
Me

                                

                                
                                
                            

پس وقتی غمی واقعی داشته باشی چه خواهی کرد؟

نتیجه آن شد که من فردی عبوس، خودخواه، منزوی و تنها باقی ماندم، فشارهای ذهنی روز افزون، ناخودآگاه اما به طور قطعی ادامه داشت. روح بچه ها به راحتی تحت تاثیر قرار می گیرد، پیش از اینکه عملا به سن بلوغ برسند باید تلاش زیادی برای دور نگهداشتن آنها از اضطراب در زندگی شان انجام شود، اما چه کسی می تواند درک کند که برای بعضی پسر بچه ها تحمل یک وضعیت نامناسب در مدرسه، به اندازه مرگ یک دوست در آینده، آشفتگی ذهنی ایجاد می کند؟

.

.

.

یک روز غروب پدرم، که از من بخاطر برپا کردن چنان هیاهویی بر سر مسئله ای به آن بی اهمیتی عصبانی بود فریاد کشید: «پس وقتی غمی واقعی داشته باشی چه خواهی کرد، اگر همسر یا فرزندی را از دست بدهی؟» در یک لحظه من خود را شناختم. فهمیدم که چرا مشکلات جزئی روزمره در چشمان من به عظمت فاجعه اند. فهمیدم طوری به وجود آمده ام که همه چیز را بیش از حد احساس می کنم، و بیش از اندازه نسبت به آثار دردناک، که بخاطر حساسیت غیر طبیعی من شدت پیدا کرده بود حساسم. ناگهان ترسی فلج کننده نسبت به زندگی وجودم را پر کرد. من نیازها و آرزوهای جسمی نداشتم، پس تصمیم گرفتم احتمال خوشبخت شدنم را به خاطر حتمی بودن درد و رنج فدا کنم.


نگاهی به گذشته

گی دو موپاسان

از کتاب: داستانهای کوتاه از ادبیات جهان 1

ترجمه: نوشین الهی پناه (استاد عزیزم )


شاید داستانها درمانی برای مشکلاتی که داریم پیدا نکنن، اما بزرگترین فایده شون این ِ که مشکلاتمون ُ بهمون نشون میدن!

علت دوستداشتنی بودن این داستان اینه که من با این اقای کشیش به شدت همذات پنداری می کنم! همیشه فکر می کنم بیشتر از دیگران از اتفاقات ناراحت کننده رنج می کشم! در این باره فکری نکردم و تصمیمی نگرفتم اما بدون اینکه خودم آگاه باشم دارم راه همین اقای کشیش ُ در پیش می گیرم ...احتمال خوشبخت شدنم را به خاطر حتمی بودن درد و رنج فدا می کنم ... ! 

یادمـ ِ وقتی استادمون سر کلاس این داستان ُ باهامون کار کرد اون موقع هم حس کردم شبیه این اقای کشیشم! این نشون میده که از اون موقع تا الان تغییری در من رخ نداده و احتمالا در آینده هم رخ نخواهد داد!

نکته ی جالب دیگه اینه که یک فیلمی هم در این زمینه دیدم و با شخصیت اون فیلم هم همذات پنداری کردم!!! در پست بعدی راجع به اون خواهم نوشت.

من

دومین رمان بزرگ قرن بیستم!

«هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه ی مردم مزایای تو رو نداشته ن.»

صفحه ی 17


هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست با آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند.

صفحه ی 127


گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده ی لذتناکی که سال به سال از جلو ما عقب تر می رود. اگر این بار از چنگ ما گریخت چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دست هایمان را درازتر خواهیم کرد و سر انجام یک بامداد خوش ...

و بدین سان در قایق نشسته پارو بر خلاف جریان بر آب می کوبیم، و بی امان به طرف گذشته رانده می شویم.

صفحه آخر



گتسبی بزرگ

اسکات فیتس جرالد

ترجمه کریم امامی

انتشارات نیلوفر


بالاخره بعد از مدتی لذت نبردن از هیچ کتابی(!!) دوباره دارم کتابهای مورد علاقه م ُ پیدا می کنم. خوشحالم!