دفترچه ی خاطرات!

... آدم ها گاهی به قدری تنها و غمگین میشن که برای فرار از این حس ها هر کاری می کنن. آدم ها عجیبن. هر کدوم دنیای متفاوتی دارن. فقط یه چیزی کاملا مشخصه و اونم اینه که هیچکدوم «قهرمان» نیستن. هر وقت دیدی داری از یک آدم تو ذهنت قهرمان می سازی احساس خطر کن! آدم ها سیاه و سفیدن. همه شون. بعضی ها ممکنه توهم سیاه بودن داشته باشن، بعضی ها توهم سفید بودن، ولی واقعیت اینه که قهرمانی وجود نداره. آدم مطلقی وجود نداره. اگه دنبال آرامش هستی عاشق آدم ها باش با همه ی سیاهی هایی که دارن. منتظر یک آدم سفید نباش که دلت و ببره!چون تو هم برای هیچ کس سفید نیستی. نه تو یک قهرمانی، نه از بین بقیه ی آدم ها قهرمانی درمیاد! هر وقت دیدی کسی داره واست به یک »قهرمان» تبدیل میشه هر چه سریع تر کارزار و ترک کن!


بخشی از یادداشت ها ی روزانه ی من

بیست و ششم بهمن نود و چهار

یازده شب


لذت بخش تر از نوشتن چیزهایی که ذهنت رو مشغول می کنن، خوندن اونهاست بعد چند وقت! تکرار مداوم این کار باعث میشه افکارت طبقه بندی بشن و به یک ثباتی برسی. # حس_خوب

فـیـلـمـــــ

من مادر هستم

هیس دخترها فریاد نمی زنند

خانه ی پدری

چ

شیار 143

...

زیاد اهل فیلم دیدن نیستم اما این لیستی از آخرین فیلم های ایرانی هست که دیدم و یک نکته ی مشترک در همه ی اونهاست. قبل از این که به این نکته اشاره کنم باید بگم که اصلا منظورم قضاوت کردن راجع به خوب و بد بودن این فیلم ها نیست چرا که من اصلا به اون شکل اهل فیلم و نقد و بررسی اون نیستم. فقط بعد از دیدن این فیلم ها و چندتا فیلم دیگه که اونها هم همین نکته ی مشترک رو داشتن به یک نتیجه ای رسیدم. همه ی این فیلم ها بسیار پر طرفدار و تاثیر گذار شناخته شدن. چرا که بعد از دیدن همه ی اون ها زنها بدون استثنا با چشمهای پف کرده و ریمل های پخش شده از در سینما خارج شدن و بعضن دیده شده که مردها هم قانون اصیل «مرد که گریه نمی کنه» رو شکستن و به علت عمق فاجعه ای که در هر یک از این فیلم ها به نمایش گذاشته شده به گریه افتادن. در اینکه همه ی این فیلم ها تونستن صحنه های تاثیر گذار داشته باشن شکی نیست. مثلا اون لحظه ای که الفت بعد از چندین سال باخبر میشه پسرش داره بر می گرده و با ذوق و شوق مثل دیوونه ها میاد تو کوچه که همه محله رو خبر کنه بدون شک یکی از تاثیرگذارترین لحظه های سینماست حتی برای کسی مثل من که هنوز معنی «پسر داشتن» رو درک نکرده. باز هم می گم اصلا نمی خوام از این مسئله انتقاد کنم امـــــــــــا واقعا فکر می کنم دیگه کافیه! ساختن فیلم هایی تا این حد سیاه و به عقیده ی من ناتورالیستی دیگه بسه! تاثیرگذاری یک فیلم فقط به این معنی نیست که اشک مردم رو دربیاره. چرا که مردم ما انقدر از بغض پر هستن که برای به گریه انداختنشون نیازی به این همه سناریو نوشتن نیست. من که هیچ وقت برای اینکه جلوی گریه م و بگیرم تلاشی نکردم و نمی کنم موقع دیدن این مدل فیلم ها هرچقدر هم که صحنه تراژیک باشه یه حس تازه ای در من بوجود میاد که وادارم می کنه جلوی بغض کردن و گریه کردنم رو بگیرم! نمی دونم این حس دقیقا از کجا سرچشمه می گیره اما فکر می کنم واقعا دیگه بسه! نشون دادن  فاجعه های زندگی به مردمی که بهتر از هرکسی عمق این فاجعه ها رو درک کردن چرا که هر کدوم به نوعی با اونها درگیر هستن به نظر من ضرورتی نداره، اون هم در این مقیاس وسیع که از هر ده تا فیلمی که می بینی هفت تاش این طوری ِ . شاید بهتر باشه به جای ساختن فیلم هایی که مردم بعد از دیدن اون فقط می تونن گریه کنن فیلم هایی بسازیم که مردم رو به فکر کردن وادار کنیم. فیلم های امیدوار کننده ای که به مردم بگه از بین این همه سیاهی که وجود داره یک راهی هم برای رسیدن به سپیدی هست اگر بخوایم، اگر برای پیدا کردن اون راه تلاش کنیم. وگرنه در وجود داشتن سیاهی که شکی نیست. به همه ثابت شده نیازی نیست به تصویر بکشیمش. مردمی که توی مذاب خونه دارن عکسی از تصویر آتیش به دیوار خونه شون آویزون نمی کنن. باز هم می گم نمی خوام ارزش هنری این فیلم ها رو زیر سوال ببرم چرا که هیچ تخصصی در نقد فیلم ندارم فقط به عنوان یک تماشاگر ترجیح میدم تعداد «شهر موش ها» هایی که می بینم خیلی خیلی بیشتر از اینگونه فیلم ها باشه. ترجیح میدم یه تابلو از قطب جنوب به دیوار خونه م بزنم!!

من

تعداد بازدیدکنندگان

تعداد افراد آنلاین: 2

آهای غریبه! کیستی که این وقت شب همپای من در این وبلاگ پرسه می زنی و حس کنجکاوی مرا بر می انگیزی?  آیا ممکن است  "وبگذر" اشتباه کرده باشد و تو هیچ نباشی? هیچ به جز یک عدد اشتباهی در بخش آمار وبلاگ من!?


روزهای قبل عید

نوروز یکی از معدود سنت های این مرز و بوم است که بر خلاف سایر سنن به نظر من مسخره و بی معنی نمی آید. ساده است و شیرین. تعریفش مشخص است، آمده است تا نو شدن را یادآوری کند. همین. از اسمش هم پیداست. نه به گذشته وصل است نه به آینده، نه سنگ چیزی یا شخصی یا فرقه ای یا گروهی را به سینه می زند، نه نیاز به تفکر و تعمق دارد، نه نیاز به فلسفه بافی. یک کلمه است. نوروز. یعنی هر سیصد و شصت و پنج روز یک بار، یک تکانی به خودت و روحت و جسمت و خانه ات بده و خاک هایش را بتکان. نو شو.

در کنار این تعریف نو شدن و آغاز شدن، نوروز برای من به طور متناقضی معنای تمام شدن هم داشته است! چرا که همیشه بوی عیدی را که روزهای قبل از رسیدن عید به مشام می رسد از خود عید بیشتر دوست می داشتم. حال و هوای اسفند ماه و انتظاری که برای آمدن عید می کشم همیشه برایم شیرین تر از خود عید بوده است. روزهایی که هنوز تکلیف سرد یا گرم بودن هوا مشخص نیست و آدم انگار بین زمستان و بهار معلق مانده است، روزهایی که هوایش ابری و آفتابی است و باید وقت بیرون رفتن یک لباس گرم جلوباز همراه خود داشته باشی تا خودت را با باد یا آفتاب ناگهانی تنظیم کنی. روزهایی که خانه را بوی پودرها و مایع های شستشو و سفیدکننده بر می دارد، چیدمان خانه به هم می ریزد و هر تکه از خانه ذره ذره نو می شود و برق می افتد. روزهایی که نگران افتادن خودت یا دیگران از چهارپایه هستی! روزهایی که انگار عاشق تری و بیشتر لبخند می زنی و بیشتر نفس عمیق می کشی. اما لحظات پس از تحویل سال، وقتی که شمع های سفره ی هفت سین سرشان آب شده و انگار سفره را از آن آکبندی در آورده، همیشه برایم دلگیر بوده است. درست در همان لحظات انگار یادم می افتد که: «وای! یک سال دیگر هم گذشت!» از شما چه پنهان در آن لحظات حس تنهایی و کمبود محبت هم بیشتر از همیشه به سراغم می آید!

کودکی ها البته اینطور نبود. آن روزها نه به فکر آب شدن شمع ها بودم و نه شمردن سالهای عمر. قبل و بعد تحویل سال فرقی به حالم نداشت. هرچه بود عید بود. عید و خانه ی مادربزرگها و پوشیدن کفش های نو و اسکناس های تا نخورده و بازی و سر و صدا و مهمانی و شکلک در آوردن برای ماهی قرمزهای توی تنگ که انگار با تعجب به این مراسم باستانی نگاه می کردند. آن روزها تنها غصه ای که داشتم حل کردن پیک نحس شادی بود. هر سال هم پیک من از همه ی بچه های کلاس زشت تر و بی سلیقه تر می شد و اصلا هم از این بابت ناراحت نبودم!

مخلص کلام اینکه این روزهای قبل عید حال و هوای من خاص و عجیب است. در وصف حس و حال این روزهایم همین بس که می توانم «صدای پای آب» سهراب را راحت تر باور کنم:

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ، این  همه سبز.

من

بی نام های من!

هرگز نام پرنده ها را ندانسته ام٬ در پی آن نبودم که بدانم این آواز کدام پرنده ست که از لا به لای سپیداران سر به فلک کشیده به گوشم می رسد. هرگز نام گلها را ندانسته ام. نام خیابانها و میدانها را هم. نام آدمها را هم!

زمانی که می توانم به آواز پرنده های رنگین بال گوش بسپرم٬ عطر گلهای رنگارنگ را ببویم٬  از خیابانها ی پرخاطره و پاک بگذرم٬ با آدمهای مهربان و لبخند به لب به نوشیدن چای و گپ و گفت بنشینم و طعم گس عشق را با زبان دل مزه کنم دیگر چه نیاز است که نامشان را بدانم و تبارشان را بشناسم؟ چرا معشوقه هایم را در حصار نام و شناسنامه دربند کشم؟!

من

چه باید کرد؟


چه باید کرد؟
شاید باید به کودک گلفروش سر چهارراه خندید!!
شاید باید برای جان دادن یک پروانه در کف پیاده رو، با صدای بلند گریه کرد!
شاید باید به خوشبختی کودکی که در زمستان با دستهای قرمز ورم کرده اش شیشه ی ماشینها را دستمال می کند و پول می گیرد غبطه خورد!
شاید باید به حقارت زنی که آن طرف پیاده رو ایستاده و شال گردنش از پوست چیتاهای افریقای جنوبی ساخته شده گریست!
شاید باید از خود ترسید!!
شاید باید دل به مرد چشم چرانی داد که چشمهایش را از پشت شیشه های عینک زنگاری اش به چهره ات دوخته٬ شاید باید با عشق دستش را گرفت!!
شاید باید به همه ی یقین ها مشکوک بود و به شک ها اعتماد کرد!
شاید همه چیز برعکس باشد
همه چیز ... !
شاید من این روزها دیوانه شده باشم!
اما براستی چه باید کرد؟!

من

کوچه باغ رویا

من در رویاهایم شناورم. من در رویاهایم به اندازه ی ماهیان قرمز خوشبختم. در رویاهای من دست خدا بازتر است و زمین از عطر خدا سرشارتر و زمان برای جاری شدن از من اجازه می گیرد! من در رویایم با صدای بلند آواز می خوانم و سازها٬ همه ی سازها٬‌انگار تکه های وجودم هستند که ماهرانه صدایشان را در می آورم و موسیقی می بافم٬‌ موسیقی خیس دوست داشتن را. نقاشی هایم در رویاها از رنگ و صدا سرشارند. سایه روشن ها انگار با طرز نگاه من تنظیم شده اند. واژه ها در رویا همه در دست من اند. فعلها و اسمها پیرو هم نیستند. و من هر جا که بخواهم جای حرف مردن٬ زندگی می کارم. جای کینه٬ جای نفرت می نویسم عشق عشق!

وقت باران در رویایم٬ من بر ساحل دریای خودم می ایستم و با تک تک مرواریدهای باران می رقصم. در کویر رویا برف هم می بارد٬ و من از پرتو عشق پلی از نور می سازم٬‌ تا خورشید با آدمهای برفی دوست شود. در رویاهای من همه مردم خوبند٬‌می خندند. من مانند طنین یک ترانه شادم٬ می رقصم!  در دل رویایم بغض ها می ترکند٬ اشکها می بارند و ستاره های کوچک اکلیلی از دست خدا می افتند روی تنهایی من!  

در رویاهای من برگها سبزترند٬ آسمان آبی تر٬ ابرها نرم ترند! گاه در باغ اتاقم بهاریست که افسون شده از سحر بهار نارنج٬ گاه هم خنده ی شمعدانی ها می میرد٬ تنها٬‌در نگاه پاییز. من در رویایم با اسب سفید بادپیمای خودم می تازم تا در آن جنگل سبز سیال نیمه ی گمشده ام را باز فریاد کنم! و تو را ٬ رنگ سیاه واقعیت٬ در دل من جای نیست!  

من در رویایم به اندازه ی ماهیان قرمز خوشبختم و هرگز باور نخواهم کرد رویا بودن رویاهایم را ... 

 

من ، ۲۲دی۱۳۸۹٬ ساعت ۱ صبح