آوار _ بهار

وقتی بهار می آید

وقتی دیوانه باد

 شهر را روی سرش می گذارد 

و درختان سر به فلک کشیده را 

با هر دم و  بازدَمش

به زانو در می آورد

وقتی عطر مجنون ِیاس 

معلوم نیست از کدام گوشه ی کدام باغچه ی کدام خانه

راه پنجره ات را در پیش می گیرد

و هر قدر هم که حواست را پرت می کنی

باز

مگس وار 

بینی ات را قلقلک می دهد ...


درست در تلاطم همین لحظه های گنگ

چیزی،

جایی،

نبودنش را بی صدا فریاد می کند


چیزی نامعلوم و سیال

در عمق دره ای متروک

دست و پا می زند


فرّار و بی نام و نشان


گویی که انگار هرگز نبوده است

گویی که انگار همیشه با من است!


بهار 

با همه شور و سر زندگی اش

گم کرده ای را به یاد من می آورد

که به جای پیدا کردنش 

هر بار

از آن گریخته ام


که جای خالی اش 

هنوز 

هر بهار

عمیق درد می کند ...


من