نام من عشق است آیا می شناسیدم؟!

این را چند وقت پیش برای یک جایی نوشته بودم که جا نشد انگار. می گذارمش اینجا. شاید به کار کسی آمد!


عشق این واژه ی مشهور ناشناخته. هرکسی از شنیدن اسمش تصویری در ذهنش مجسم می شود. از داستان های لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد گرفته تا عاشقانه های سعدی، از کشفیات ماورایی مولانای قرن های دور گرفته تا یک قلب تیر خورده و یک شمع واژگون همین سال های نزدیک. من را اما بیشتر از هرچیز به یاد جعبه های گل رز سرخ می اندازد و خرس های قرمز روز ولنتاین و قربان صدقه های عشاق تازه کار در صفحه های دنیای مجازی. هر بار که این کلمه روی جلد هر کتابی به چشمم می خورد فکر می کنم باز هم با یک کتاب عاشقانه ی افسانه ای طرفم با همان جملات کلیشه ای و طرح داستان عشق های دوران نوجوانی، پر از دروغ های شیرین و امیدوارکننده، پر از شور و حرارتی به قرمزی همان خرس های ولنتاین. داستان هایی که شباهتی به تجربه ی واقعی ما از عشق و عاشقی ندارند و انگار در همان تکه ی «عشق آسان نمود اول» گیر کرده اند، اگر هم مشکلی افتاده به سادگی پیدا کردن صاحب کفش نقره ای حل شده و بالاخره آن وصال لعنتی اتفاق افتاده و تا ابد کش آمده است. داستان هایی که آخرش خواننده با لبخند و امید کتاب را می بندد و فکر می کند به جای کتاب بهتر است دنبال یک جفت کفش نقره ای شاهزاده پسند باشد.

بنابراین اگر این کتاب لا به لای کتاب هایی بود که در کتابفروشی به چشمم می خورد نگاهی به عنوان و طرح جلدش می انداختم و فکر می کردم برای این ساده انگاری های امیدوارانه زیادی عاقلم و راهم را از این افسانه های شیرین به سمت واقعیتی کج می کردم که می دانستم خرس هایش فقط سیاه و قهوه ای هستند یا اگر خوش شانس باشی سفید. (بله من نیز توهم عاقل بودن دارم و بله کتاب ها را از روی اسم و طرح جلدشان قضاوت می کنم). اما دست سرنوشت این کتاب را جور دیگری در دامن من گذاشت. دوستی که او هم مثل من داستان کفش نقره ای را باور نداشت و می دانست تا کنون هیچ خرس قرمزی واقعا روی کره ی زمین دیده نشده این کتاب را به من هدیه داد و روی صفحه ی اولش نوشت: «آب دستته بذار زمین، این کتاب رو بخون.» من هم که خراب رفاقت، چشم گویان شروع کردم به خواندن. خواندم که می گفت: «بالای سر هر داستان عاشقانه ای، این تفکر، هرچند وحشتناک و نادانسته، آویزان است که چگونه پایان می یابد. درست به این می ماند که در عین سلامت و نیرو بکوشیم به مرگمان فکر کنیم. تنها تفاوت میان پایان عشق و زندگی این است که، حداقل در مورد دوم، خیالمان راحت است، این آسایش خاطر را داریم که بعد از مردن چیزی حس نخواهیم کرد. در مورد عشق چنین آسایشی وجود ندارد، چه کسی می داند که پایان یک رابطه لزوما پایان عشق و قطعا پایان زندگی نیست.» و فکر کردم :«دو کلام حرف حساب، به زبان ساده و البته که تلخ.» موتور جستجوی گوگل را استارت زدم و تابپ کردم:«کتاب های آلن دو باتن»