با صد هزار مردم، تنهایی... بی صد هزار مردم، تنهایی

به مناسبت دوباره دیدن این فیلم و دوباره لذت بردن ...

من


از آدمهای بزرگ مجسمه ساختیم ودورش نرده کشیدیم. اگه کسی حرف این مجسمه ها رو باور کنه باید دور خودش و مردم نرده بکشه. من این حرفها رو باور کردم. اصلا باور کردنی هست؟ توانا بود هر که دانا بود؟ واقعا؟ من با اینها غریبه ام. با مجسمه ی آدمها. با آدمهای مجسمه!

***

روشنی زیاد هم چیز جالبی نیست. آدم همه چیز رو می بینه و همه اونو می بینن.

***

ــ خوشبختی که زورکی نمی شه.

ــ نه زورکی نیست. شما آدم موفقی هستین. چیزهای زیادی می دونین.

ــ دونستن خوشبختی نمیاره.

ــ راحتی که میاره! آدمی که میدونه خیالش راحت تره.

ــ شاید همین دونستن عذابش بده!

ــ مهم نیست. اگه دنیاش عوض بشه به عذابش می ارزه.

***

حرف خوب رو همیشه آدمهای خوب نمی زنن. شما که خودتون بهترین حرفها رو درس میدین مطمئنید همه ی این آدمها عین حرفهاشون بودن!!!

***

به من گفت بیا

به من گفت بمان

به من گفت بخند

به من گفت بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

***

عشق آدم رو سبک می کنه، ولی سبک نمی کنه!!

اگه منظورت از سبک شدن بالا رفتنه سبک شدی. ولی اگه منظورت از سبک شدن کوچیک شدنه عاشق هرچی کوچیک تر بشه بالاتر میره!

***

فهمیدنش با زناس. اونا شاید هیچوقت راستش رو بهت نگن ولی ته دلشون راحت می فهمن کی داره چه جوری نگاشون می کنه!

***

شاید ایراد سینما همین باشه که یه جاهایی خیالبافی آدم رو کم می کنه وقتی یه قصه می خونی هرجوری که دلت میخواد می بنیش ولی توی سینما همون چیزی رو که نشونت میدن باید باور کنی.

***

شاید یه شعر دنیای شاعرش رو هم به اندازه ی شنونده ش عوض کنه!!

***

اگه دوست داشتن یه آدم غایب بتونه همچین اثری داشته باشه دوست داشتن کسی که همراه آدمه باید خیلی عمیق تر باشه.

***

واقعیت با خیالبافی فرق داره. دارم خیالاتم رو بیرون میریزم تا جا برای تنها واقعیت زندگیم باز بشه.


فیلم: شبهای روشن/ کارگردان:فرزاد مؤتمن

نویسنده فیلمنامه:سعید عقیقی/بازیگران: مهدی احمدی، هانیه توسلی


شهریور 89

Thy head is full of quarrel ...

Frankie: Why do you want to go out with me?

Johnny: Because the heart does things for reasons that reason can not understand!

***

Johnny: Frankie! chances like this don't come along often, you gotta take'em because if you don't they're gone for ever ...

***

Frankie: If I wanted a man in my life, I wouldn't have bought a VCR that can't even work!

***

Frankie: Did you always dream of being a cook?

Johnny: No, prison did it, when I went in and I heard that "clank", you know, I died. Then they put me in the kitchen with food and, I don't know suddenly I was born again. I started to feel like I could breathe again.

***

Frankie: I never know when you are playing games or being serious.

Johnny: It's both. serious games! Why do we have to name everything?

***

Johnny: you know this all should be so easy. Why is it always so damn hard!!!

***

Johnny: You don't have to be afraid any more.

Frankie: I am. I'm afraid.
I'm afraid to be alone,                
I'm afraid not to be alone.  
I'm afraid of what I am,
what I'm not,
what I might become,
what I might never become.
I don't wanna stay at my job
for the rest of my life but I...
I'm afraid to leave.
And I'm just tired, you know,
I'm just so tired of being afraid.
Frankie and Johnny (1991)

There were some symbolic scenes in this movie that I really enjoyed.
For instance that "parakeet" Frankie was talking about could be symbol 
of her beauty or womanhood that she is trying to forget about as she says:
"I had a parakeet, I hated it. I was glad when it died."
Me

                                

                                
                                
                            

چه مهیب است کارهای تو ...

 

 

دنیا زشتی کم ندارد.

زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود.

اما آدمی چاره ساز است.

بر این پرده اکنون طرحی از یک زشتی,دیدی از یک درد خواهد آمد که دیده بر آن بستن دور است از مروت آدمی. این زشتی را چاره ساختن, به درمان این درد یاری گرفتن و به گرفتاران آن یاری دادن مایه ی ساختن این فیلم و امید سازندگان آن بوده است.



(این قسمت قبل از شروع شدن فیلم, وقتی صفحه سیاهه و هیچ تصویری نیست با صدای یه مرد -که نمیشناسم- خونده میشه)


نام تو را ای متعال خواهم سرایید

نام تو را با عود ده تار خواهم سرایید

زیرا که به شکلی مهیب و عجیب ساخته شده ام

استخوان هایم از تو پنهان نبود وقتی که در نهان بوجود می امدم

...

...

گفتم کاش مرا بالها مثل کبوتر می بود تا پرواز کرده راحتی می یافتم. هر آینه به جایی دور می رفتم و در صحرا ماوا می گزیدم. می شتافتم به سوی پناهگاهی از باد تند و طوفان شدید زیرا که در زمین مشقت و شرارت دیده ام.

دنیا به بطالت ابستن شده و ظلم را زاییده است. از روح تو به کجا بگریزم و از حضور تو کجا بروم. اگر بالهای باد سحر را بگیرم و در اقصای دریا ساکن شوم در آنجا نیز سنگینی دست تو بر من هست. مرا باده ی سرگردانی نوشانده ای. چه مهیب است کارهای تو.


 با صدای فروغ 

خانه سیاه است


همونطور که می دونید این فیلم برای کمک به جذامی ها ساخته شده بوده. از یکی از جذامخونه ها فیلمبرداری شده و زندگی روزانه ی جذامی ها رو نشون میده. در طول فیلم علاوه بر توضیحاتی که درباره ی این بیماری داده میشه متن هایی هم با صدای فروغ خونده میشه که انگار حرف های این جذامی هاست با خدا. 

اولین بار وقتی که خیلی بچه بودم این فیلم رو دیده بودم, وقتی که اصلا نمی دونستم جذام چیه و فروغ کیه و اینا چی میگن و چرا همچینن! یادمه خیلی هم وحشت کرده بودم :|   (قابل توجه اونایی که مواظب بچه ها نیستن!!)

چند وقت پیش به منظور نوشتن یک مقاله ای که راجع به فروغ فرخزاد و سهراب سپهری بود, رفتم سراغ این فیلم که البته در رابطه با اون مقاله به کارم نیومد. ولی دیدنش باعث شد که تو دفتر خاطراتم در روز 27 اردیبهشت یه چیزایی بنویسم:


خانه سیاه است رو دیدم, ولی نذاشتم اتفاقی بیفته! فکر کردم بعدش اعصابم به هم خواهد ریخت, ولی نریخت. یعنی نذاشتم. ولی باید باز هم ببینم. دلم می خواد ببینم و هرچی که فروغ میگه بنویسم.
همه می تونن خوشحال باشن, بخندن, عروسی بگیرن, برقصن! حتی اگه جذامی باشن. خانه هرچقدر هم که سیاه باشه بازم توش زندگی هست. شاید اونجا غم خیلی خیلی زیاد باشه ولی خیلی چیزها هم نیست! مثل حسادت, دشمنی, حرص, دروغ و خیلی چیزهای دیگه! شاید خونه ای که سیاهی توش نباشه اینها به جاش هست. اصلا کدوم خونه سیاه تره؟ خونه ی اونا که همه شون مثل هم هستن و شرایطشون باهم فرقی نداره و به عبارتی همه به یک اندازه بدبخت هستن؟ یا ما که هرچقدر هم تو نعمت غلط بزنیم باز هم چشممون دنبال چیزهاییه که نداریم و حرص چیزهایی رو می زنیم که دیگران دارن؟ شاید هردوتاش یه جور سیاهی باشه!


 تصمیم داشتم همه متن هایی رو که با صدای فروغ خونده میشه بطور کامل تو وبلاگم بنویسم اما چون فیلمی که در دست داشتم پرش داشت و کیفیتش هم خوب نبود نتونستم متن رو کامل کنم. حالا شاید در آینده این کار رو کردم.


در ضمن اصلا کار درستی نیست که نوشته های دفتر خاطرات کسی رو بخونی! خجالت بکش!! :دی  

 

یه حرفهایی همیشه هست ...

ـ خب خودت باید تصمیم بگیری.

ـ نمی تونم. واسه همینم اومدم پیش شما.

ـ خواهرشم تو رو دوست داره؟

ـ خیلی.

ـ می تونی فراموشش کنی؟

ـ نه

ـ خب پس برو باهاش عروسی کن دیگه.

ـ په اکبر چی؟

ـ تو می دونی اکبر واسه چی اون دختره رو کشت؟

ـ دوستش داشت

ـ آدم وقتی کسی رو دوست داره مگه می تونه بکشه؟

ـ نمی خواست بدنش به کس دیگه.

ـ تو اگه جای اکبر بودی چیکار می کردی؟ تو هم دختره رو می کشتی؟

ـ فراموشش می کردم.

ـ پس آدمی که عاشق یه نفره می تونه فراموشش کنه. می تونه؟! اگه میشه تو هم خواهر اکبر رو فراموش کن.

ـ نه. نمیشه.

ـ شاهینُ یادته تو؟

ـ آره

ـ می دونی چرا قتل کرده بود که؟

ـ پول طلبکار مادرش رو نداشتن بدن مجبور شدن یارو طلبکاره رو بکشن.

ـ آره. شاهین با ما نداشت. عاشق مادرش بود. نمی خواست  مادرش بخاطر بدهی سنگین چند سال بیفته تو زندون. طاقتش رو نداشت. طلبکاره رو کشت که مادرش رو از دست نده. تو میگی کار خوبی کرد؟

ـ نه.

ـ تو اگه جاش بودی چیکار می کردی؟ طلبکاره رو میکشتی یا مادرتو فراموش می کردی؟

ـ مادرم رو فراموش می کردم.

ـ پس میشه کسی رو که عاشقشی فراموش کرد!

ـ نه نمیشه! من نمی تونم!

ـ آدم راجع به بقیه خیلی راحت می تونه بگه فراموشش کن. قاضی هایی هم که حکم اعدام اکبر و شاهین و این برو بچه ها رو دادن همین فکر رو می کردن.

ـ من چیکار کنم آقای غفوری؟

ـ من اگه جای تو بودم خواهر اکبر رو فراموش می کردم اما ممکنه یه روزی عاشق بشم خودم هم نتونم فراموش کنم. حتی به قیمت مرگ یه آدم دیگه باشه ...



فیلم: شهر زیبا/ نویسنده و کارگردان: اصغر فرهادی

بازیگران: فرامرز قریبیان٬ ترانه علیدوستی٬ بابک انصاری ...


فیلم که تموم میشه از خودت می پرسی کجای این شهر زیباست؟!!!
+ چه خوبه کسایی پیدا میشن که تو فیلمهاشون یا کتابهاشون یا شعرهاشون حرفهایی رو بزنن که حرف دل من و توئه ولی هیچوقت نمی گیم.

از اون حرفها که می ترسیم
از اون حرفها که باید زد
از اون درد دلهای خوب
از اون حرفهای خیلی بد
نگفتی و نمیگم ها
حقیقتهای پنهونی
از اون حرفها که می دونم
از اون حرفها که می دونی !
من


گریه کن

کسی موفقه که تو زندگی ش خوب بازی کنه٬ تو سینما خوب بازی کنه٬ هر وقت که لازم شد گریه کنه٬ هر وقت که لازم شد بخنده٬ تو نمی تونی هر وقت لازمه هر کاری بکنی ... می تونی هر وقت لازم شد گریه کنی؟ و اگرنه٬ نه تو این بازی موفق نمی شی تو زندگی هم نمی شی٬ این رو واقعا یادتون باشه ...



هنرمند کسی ست که عواطفش رو میذاره کف دستش بفروشه٬ گریه٬ خنده٬ هزار جور کوفت و مرض دیگه که بخرن ازش تا یه عده بدوننش هنرمنده! تو یه آدم واقعی هستی ولی هنرمند نیستی ...



گریه کن

گریه کن


گریه کن

یا گریه کنید یا برید


ببین ما تو دنیا که میایم با گریه میایم٬ از دنیام که میریم برامون گریه می کنن٬ وسطش هم باید خودمون گریه کنیم ... انقدر گریه کنیم گریه کنیم گریه کنیم تا با اشکامون شسته شیم٬ زلال شیم٬ بزنیم بیرون٬ گریه کن تا ببینم هنرتو!



اشکال اینه که وقتی باید بخندی گریه ش میاد آدم!!!


فیلم:سلام سینما/ کارگردان: محسن مخملباف



دانلود کنیــــــــــــــد

چرا پشیمان نشود آنکه چیزی ساخت؟

سنمار: راه درازی بود و فرصتی در آن

تا بدانم چه سخت می میرم.

ای شما که مرا خوش نداشتید

صدای استخوانهایم در گوش شما خوش بود؟

یکی: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود هر آنکه نیکی کرد؟

دیگری: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود آنکه چیزی ساخت؟

آن دیگری: (فریاد می کند) چرا پشیمان نشود آنکه اندیشید؟

سنمار: گفتم اگر زندگی از سر گیرم

و باز بدانم مرگم از آن بالاست، که خود می سازم

مرگی - چهل مردن!

و در هر آجر اگر صدای استخوانهای خویش می شنوم

باز خورنقی می سازم هر چه بلندتر!

به بلندی روح آدمی!

نمایشنامه: مجلس قربانی سنمار/ نویسنده: بهرام بیضایی