بُهــــــــــــــار

این یک شعره به زبان سمنانی. خیلی دوستش دارم. منُ یاد عید بچگی هام میندازه و اینکه چقدر عید این روزها در مقایسه با اون دوران مسخره ست!

من



هَمَه جا چو دوکِــچی

کو بُهار باز دوبارَه

با وِلون بیــِمیچی

تو بُهاره؟ کی مایـــِه؟

تَه وِلی کو؟ تَه بِنِفشَه؟ سُمبول؟

کو تَه نرگس؟ که تَه کوفکی؟ کو تَه تبریزی و تَه شَبدَرَه پِه؟

تو بُهاره؟ 

خین مِوارِه بولبوله هَر کُنجی

خین مِواره زونجی

تو بُهاره بی بِنِفشون بی یـــِمِه؟

تو بُهاره بی خِلاشون بی یــِمه؟

تو بُهاره پـــِشتِنِستون خُشکه؟

ویــَه بونَه رَزی سر بی مُشکه؟

مو رَه بات بــِت کو میا،

شِکوفه سَر دو مِجَن

مو رَه بات بِت مَرگوژون دوخازی

کوفکَه وارون مِکه و داریَه مِجَن

بِنا با کو هَمَه جا دِیری دَبست

یادی اون روزی شامالون

سراسون با نانا

رَزَه پی سوز ما با

آرَه پِه تا پارَه

بوئی مُشکی مادا

سَر مِکِت دَشتی شقایق

سَر مِکِت دشتی وِشی

پروانون پَر موکوات

هَمَه جا سَر موکوات


کوشِه اون روز؟ بیا

بیا با وارِشی و عطری وَِرین با شوقی

سو دَوَن دشتی شقایق

سو دَوَن دشتی وِشی

سو دَوَن زندگی کو نَرم برقصه امیــــــــد

کتاب: سونا (شعر محلی سمنانی)

 محمدحسن جواهری

گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت

دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.

پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمی برد.

دختر هابیل گفت: باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد. پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر. مجال آزمون و خطا این همه نیست. پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش. پیش از آن که دستهای درخت به نور برسند پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت.

من اینگونه به خدا رسیدم. راه من اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!

خدایم لا به لای توفان بود/ صفحه ی 15 و 16


دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید، نام من است اما خوی شماست!

من هشتمین آن هفت نفرم / صفحه ی 31


از پشت سر اگر می رفت، دیوارهای دیروز بود. از پیش رو اگر می رفت دروازه های بسته ی فردا. اما او روی یک وجب اکنونش ایستاده بود و فکر می کرد که چطور می شود از برج و باروی بلند این زمین بالا رفت.

برج و بارویی که خشت و گلش از لحظه بود.

زمان دور تا دورش را فراگرفته بود و هرچیز را ناپایدار و بی دوام می کرد. زمان به همه چیز پایان می داد؛ و او بیزار بود از زمان و ناپایداری و پایان!

اسمش اسکندر نبود/ صفحه ی 40


دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت فرهادکش نشسته است. هر روز پایین می آید و در

گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد؛ و جهان تلخ می شود. تو اما باور نکن. عفریت فرهادکش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست، شیرین هست.

دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد/ صفحه ی 42


رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می جستم، در کنج، در خلوت؛ تا این که دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.

شاید او رابعه بود/ صفحه ی 56



من هشتمین آن هفت نفرم

عرفان نظرآهاری


خط به خط این کتاب دوستداشتنی بود. دوست داشتم همه ش ُ اینجا بنویسم. مرسی از مهرنوش برای امانت دادن کتاب :)

عرفان نظرآهاری همه ی دغدغه های عجیب و غریب ذهن آدمُ در قالب قصه و تمثیل بیان می کنه. بعد از خوندن نوشته هاش اون دغدغه ها همچنان سر جای خودشون باقی اند، اما فایده ش اینجاست که دیگه در هم و بر هم نیستن و آدم حس می کنه یکی اومده ذهنش ُآب و جارو کرده و اونهمه افکار مغشوش و درهم رو مرتب کرده و چیده سرجاش! 

من

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشـــق ...

بخش اول – باربارا فردریکسون نویسنده کتاب « راهنمای عشق»، عنوان می کند که از نظر علمی می توان ثابت کرد برداشتی که از عشق در دنیای معاصر وجود دارد درست نیست. از نظر محقق « عواطف مثبت» در دانشگاه کارولاینا، عشق، دلبستن به یک معشوق ابدی و ازلی نیست. از نظر او عشق جرقه های کوچک و لطیف عاطفی بین همه انسانها است. 

از نظر خانم فردریکسون عشقی که تاکنون در اذهان و عواطف بشر نقش بسته است باعث سرخوردگی و تنهایی بیشتر بشر شده است. او عشق را محدود به یک نیاز و میل عاطفی شورانگیز به فرد مشخصی نمی سازد. عشق قرار نیست دائمی و برای همیشه در یک زندگی زناشویی گنجیده شود. از نظر او عشق حتی پیوند گسست ناپذیر فامیلی هم نیست.

تعریفی که او از عشق ارائه می دهد فقط در محدوده یک تماس روحی مثبت مفهوم پیدا می کند. عشق از دید او موج قوی احساسات دوست داشتنی است که می تواند در طول روز در برخورد با هر انسانی جلوه گر شود. بنا بر این شما می توانید این لحظات خاص و عزیز را با شریک زندگی تان یا فرزندان و دوستان تان تجربه کنید. بر اساس تعریف روانشناس امریکایی،  شما می توانید حتی برای لحظاتی کوتاه عاشق یک رهگذر، فروشنده مغازه، راننده اتوبوس، همکار و حتی یک غریبه باشید.

خانم فردریکسون ترانه معروف لوئی ارمسترانگ It’s a Wonderful World را به خاطرمان می آورد که می خواند:« می بینم که دوستان دست همدیگر را می فشارند و احوال همدیگر را می پرسند/ آنها در حقیقت  به هم می گویند دوستت دارم.»

نظرات غیرمعمول محقق امریکایی می تواند از یک نقطه نظر جالب باشد و آن اینکه چرا با وجود تعریف ناب و خاصی که در تمام فرهنگها از عشق وجود دارد، تنهایی با هیبت هر چه عظیم تر سایه خود را بر روی جوامع معاصر انداخته است؟

او برای ارائه تعریف جدید خودش از عشق با دقت بیشتری به روند کمرنگ شدن روابط بین آدمها و تلاش نافرجام برای یافتن یک عشق ثابت می پردازد و بویژه بر روی تنهایی و افسردگی بیش از پیش بشر اشاره می کند.

 در سنجشی که توسط General Social Survey polled گرفته شده است هر امریکایی در سال ۱۹۸۵ سه دوست قابل اعتماد و اتکا داشته است ولی در آماری که تقریبا ۲۰ سال بعد  گردآوری شده، میانگین تعداد دوستان صمیمی به صفر رسیده است. 

به گفته متخصص « تنهایی» در دانشگاه شیکاگو John Cacioppo 20 درصد امریکایی ها ( حدود ۶۰ میلیون نفر) در حال حاضر تنها زندگی می کنند. این آمار در بین افراد مسن بیش از ۳۵ درصد جمعیت شان را در بر می گیرد. همزمان با آن، درصد افسردگی نیز به نقل از کتابی که مارتین اسلیمن نوشته است نسبت به نیم قرن اخیر ۱۰ برابر شده است. آمار مرکز پیشگیری بیماری ها در امریکا  نشان دهنده این واقعیت است که ۱۰ درصد کل جمعیت امریکا از افسردگی رنج می برند.

در سطح بین المللی نیز ماجرای تنهایی و افسردگی تفاوت چندانی ندارد. در نظر سنجی آمار جهانی، در روز والنتاین سال گذشته، نیمی از زوج ها ابراز کرده اند که دلیل خرسندی شان، شریک زندگی شان است و در یک آمار محدودتر، عنوان شده است که نیمی از افراد مجرد اقرار کردند که زندگی شادتری نصیب شان می شد اگر عشق، به زندگی شان راه می یافت.

از دید خانم فردریکسون، آمار افزایش تنهایی و افسردگی حکایت از سقوط یک تعریف جهانی از عشق دارد، عشقی که آرزو و ایده ال هایش بر بنای غلط گذاشته شده بود. به نظر او تاکید بیش از حد بر روی عشق رمانتیک و غبرواقعی که فقط قرار است با یک نفر دیگر سهیم شویم باعث شده است که بشر روی زمین نتواند از عشق به مفهوم کلی که همیشه خالق شادی و تندرستی بوده است بهره ببرد و روز به روز منزوی تر و عشق مورد نظرش دست نیافتنی تر گردد.

ID-100133999

محقق امریکایی تصریح می کند که « رابطه عاشقانه و تبادلِ عواطفِ عاشقانه ایی که امیدوارم در مردم ایجاد کنم بر این واقعیت استوار است که همه آدم های طلاق گرفته، بیوه شده و تنها، لازم نیست به یک عشق کامل و رمانتیک دسترسی داشته باشند تا شاد و سلامتباشند. من امیدوارم این احساس را منتقل کنم  که به جای یک عشق کلیشه ایی، افراد می توانند لحظات صمیمی عاشقانه زیادی را تجربه کنند که زندگی شان را سرشار از طراوت و فرخندگی بکند.

خانم باربارا فردریکسون برای اثبات تعریف خودش از عشق و رو در رو قرار دادن آن با تعریف کلی و غلطی که از عشق در فرهنگ عمومی بشر وجود دارد، تلاش می کند تا پدیده عشق را از نظر فیزیکی و حتی شیمیایی تشریح کند.


 ادامه ی مطلب در ادامه ی مطلب! 

منبع: مرد روز 

ادامه مطلب ...

روزهای قبل عید

نوروز یکی از معدود سنت های این مرز و بوم است که بر خلاف سایر سنن به نظر من مسخره و بی معنی نمی آید. ساده است و شیرین. تعریفش مشخص است، آمده است تا نو شدن را یادآوری کند. همین. از اسمش هم پیداست. نه به گذشته وصل است نه به آینده، نه سنگ چیزی یا شخصی یا فرقه ای یا گروهی را به سینه می زند، نه نیاز به تفکر و تعمق دارد، نه نیاز به فلسفه بافی. یک کلمه است. نوروز. یعنی هر سیصد و شصت و پنج روز یک بار، یک تکانی به خودت و روحت و جسمت و خانه ات بده و خاک هایش را بتکان. نو شو.

در کنار این تعریف نو شدن و آغاز شدن، نوروز برای من به طور متناقضی معنای تمام شدن هم داشته است! چرا که همیشه بوی عیدی را که روزهای قبل از رسیدن عید به مشام می رسد از خود عید بیشتر دوست می داشتم. حال و هوای اسفند ماه و انتظاری که برای آمدن عید می کشم همیشه برایم شیرین تر از خود عید بوده است. روزهایی که هنوز تکلیف سرد یا گرم بودن هوا مشخص نیست و آدم انگار بین زمستان و بهار معلق مانده است، روزهایی که هوایش ابری و آفتابی است و باید وقت بیرون رفتن یک لباس گرم جلوباز همراه خود داشته باشی تا خودت را با باد یا آفتاب ناگهانی تنظیم کنی. روزهایی که خانه را بوی پودرها و مایع های شستشو و سفیدکننده بر می دارد، چیدمان خانه به هم می ریزد و هر تکه از خانه ذره ذره نو می شود و برق می افتد. روزهایی که نگران افتادن خودت یا دیگران از چهارپایه هستی! روزهایی که انگار عاشق تری و بیشتر لبخند می زنی و بیشتر نفس عمیق می کشی. اما لحظات پس از تحویل سال، وقتی که شمع های سفره ی هفت سین سرشان آب شده و انگار سفره را از آن آکبندی در آورده، همیشه برایم دلگیر بوده است. درست در همان لحظات انگار یادم می افتد که: «وای! یک سال دیگر هم گذشت!» از شما چه پنهان در آن لحظات حس تنهایی و کمبود محبت هم بیشتر از همیشه به سراغم می آید!

کودکی ها البته اینطور نبود. آن روزها نه به فکر آب شدن شمع ها بودم و نه شمردن سالهای عمر. قبل و بعد تحویل سال فرقی به حالم نداشت. هرچه بود عید بود. عید و خانه ی مادربزرگها و پوشیدن کفش های نو و اسکناس های تا نخورده و بازی و سر و صدا و مهمانی و شکلک در آوردن برای ماهی قرمزهای توی تنگ که انگار با تعجب به این مراسم باستانی نگاه می کردند. آن روزها تنها غصه ای که داشتم حل کردن پیک نحس شادی بود. هر سال هم پیک من از همه ی بچه های کلاس زشت تر و بی سلیقه تر می شد و اصلا هم از این بابت ناراحت نبودم!

مخلص کلام اینکه این روزهای قبل عید حال و هوای من خاص و عجیب است. در وصف حس و حال این روزهایم همین بس که می توانم «صدای پای آب» سهراب را راحت تر باور کنم:

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ، این  همه سبز.

من

قصه همیشه از دل شب آغاز می شده ست

تا به حال شده عصری را بدون چراغ بگذرانی؟ تا زمانی که بتوانی بر پیله ی خودت مسلط باشی، مهم نیست در شهر باشی یا روستا. یک آخر هفته را انتخاب کن، چند شمع تهیه کن و اگر آتش داری روشنش کن. شام را زودتر آماده کن و به فکر یک پیاده روی باش تا وقتی در آن زمان مرزی زیبا که نور و تاریکی به همی می پیوندند، به خانه برسی.

.

.

متوجه شده ام که وقتی چراغ ها روشن اند، آدم ها تمایل دارند درباره ی کاری که می کنند حرف بزنند، درباره ی زندگی بیرونی شان. کسانی که در نور شمع یا آتش نشسته اند شروع می کنند به حرف زدن درباره ی احساس شان، درباره ی زندگی درونی شان. آنها ذهنی حرف می زنند، کمتر جر و بحث می کنند، درنگ هایشان طولانی تر است.

.

.

اصطلاح مشهور «بعد از خواب در موردش تصمیم بگیر» که هنگام دست و پنجه نرم کردن با مساله ای بغرنج و حل نشدنی به کار می بریمش، نشان از آن دارد که وقت گذاشتن برای رویابافی چقدر برای سلامت انسان مهم است. شب، این زمان رویابافی را میسر می کند و تاریکی سنگین تر و غلیظتر زمستان به ما شانس آن را می دهد که در بیداری هم کمی رویاببافیم، یک جو خواب و خیال یا مراقبه، منظومه ی آهستگی، سکوت و تاریکی زیر ستاره های زمستانی.

.

.

در پاییز اتاق خواب را خنک تر کن نه گرم تر. در زمستان، بگذار کمی سرد باشد تا آن احساس لرز از سرما قبل از این که با یک کیسه ی آب گرم و یک کتاب خوب توی رخت خواب بپری، برایت لذت بخش باشد.


چرا شب را دوست دارم

جانت وینترسن

ترجمه: طهورا آیتی


مجله داستان همشهری/ویژه یلدا

صفحه ی 80


دوست داشتم همه ی این متن رو اینجا بنویسم.  نگاه تازه و نویی بود که تا به حال به فکرم نرسیده بود.

من