...

میس سائه کی با لبخندی می گوید:«من که پازده سالم بود٬ فقط دلم می خواست بروم یک دنیای دیگر٬ جایی که کسی به آن دسترسی نداشته باشد. جایی آن سوی جریان زمان.»

«اما توی این دنیا همچو جایی نیست.»

«دقیقا. به همین دلیل من اینجا هستم٬ جایی که همه چیز تا ابد لطمه می بیند٬ جایی که قلب بی ثبات است٬ جایی که زمان بی وقفه جاری است.»

صفحه ی ۳۳۱


با شنیدن تکنوازی متین و روان فورونیه٬ هوشینو به دوران کودکی برگشت. در آهن زمان هر روز برای ماهی گیری لب رود می رفت. به یاد آورد که در آن روزگار هیچ دغدغه ی خاطری نداشت. هر روز که می رسید٬ فقط زندگی می کرد. تا زنده بودم٬ چیزی بودم. بله٬ اوضاع از این قرار بود. اما یک جا توی راه همه چیز عوض شد. زندگی مرا به هیچ بدل کرد. عجیب است .... مردم به دنیا می آیند که زندگی کنند درست؟ اما هرچه بیشتر زندگی کردم٬ بیشتر آنچه را که در درونم بود از دست دادم ــ و کارم به آنجا رسید که خالی شدم. شرط می بندم هرچه بیشتر زندگی کنم خالی تر و بی ارزش تر می شوم. در این تصور یک چیزی غلط است. از زندگی توقع نداریم این طور بشود! آیا ممکن نیست تغییر جهت بدهد و مقصدم عوض شود؟

صفحه ی ۴۲۸


بتهوون مرد مغروری بود و به استعدادهای خود اطمینان کامل داشت و هرگز حاضر نبود مجیز اشراف را بگوید. با این عقیده که هنر و بیان درست عواطف والاترین پدیده ی جهان است٬ تصور می کرد که قدرت سیاسی و ثروت فقط باید در خدمت یک هدف باشد: امکان دادن به هنر. هایدن که در تمام دوره ی زندگی هنری در کنف حمایت یک خانواده ی اشرافی بود٬ با مستخدمان غذا می خورد. موسیقیدانهای همنسل هایدن را جز خدمتگزاران محسوب می کردند. هرچند هایدن بی تکلف و خوش طبع از این ترتیب بیشتر خوشش می آمد تا غذا خوردنهای خشک و رسمی و پر تشریفات اشراف.

صفحه ی ۴۹۰


«به نظر شما موسیقی قدرت آن را دارد که آدم را عوض کند؟ چنانکه به قطعه ای گوش بدهید و از درون دستخوش تتحولات عمیقی شوید؟»

اوشیما سر جنباند. «حتما٬ می شود. ما تجربه ای م یکنیم ــ مثل واکنش شیمیایی ــ که چیزی را در درون ما از حالی به حالی دیگر در می آورد. بعدها که خودمان را محک می زنیم٬ پی می بریم که همه ی معیارهایی که با آنها زندگی کرده ایم درجه ی دیگری پیدا کرده اند و در جهان دیگری با راههای نامنتظر به روی ما گشوده شده است. بله٬ من چنین تحربه ای کرده ام. نه همیشه٬ اما به هر حال شده. درست مثل عاشق شدن.»

صفحه ی ۴۹۲


کتاب: کافکا در کرانه/ نویسنده:هاروکی موراکامی/ مترجم: مهدی غبرائی


دقیقا نمی دونم به چه نوع کتابهایی میگن «تخیلی» ولی فکر کنم «کافکا در کرانه» یک کتاب تخیلی بود که توش کلی چیزهای عجیب و غریب اتفاق می افتاد و من نمی تونستم اونها رو به هم ربط بدم! در واقع می تونم بگم که هیچی از این کتاب نفهمیدم و شاید کل چیزی که فهمیدم همین چند خط بالاست!! چیزی که واسم جالبه اینه که تونستم و ششصد صفحه از کتابی رو که اصلا برام جذاب نیست و حتی قابل هضم هم نیست رو بخونم !

من

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ب.ظ

تو رو خدا این جور کتاب ها رو اینجور توی وبلاگ نیار.تو که کامل خوندی هیچی متوجه نشدی.از ما چه انتظاری داری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد