آرایش غلیظ


با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم وانگه گله کن
ای مطرب دل زان نغمه ی خوش
این مغز مرا پر مشغله کن
سی پاره به کف، در چله شدی
سی پاره منم!! ترک چله کن
دیوان شمس
همایون شجریان
آهنگساز: سهراب پورناظری

جییییییییییییییییییغ غ غ  !!!!!!!!!

من!

افلاتون و ارستو

... کل واقعیت به دو حوزه تقسیم می شود. یکی همین دنیای آشکار است، همان طور که حواس ما مشاهده و دریافتش می کند، یعنی همین دنیای عادی روزمره که در آن هیچ چیز پایدار نیست و هیچ چیزی یکسان نمی ماند، به قول افلاتون، همه چیز در این دنیا دائما در حال تبدیل شدن به چیز دیگری است و هیچ چیز هرگز دائمی نیست. (این قاعده را این طور خلاصه کرده اند: «همه چیز "در حال شدن" است و هیچ چیزی "هست" نیست.») همه چیز به وجود می آید و از بین می رود، همه چیز ناقص است، همه چیز رو به زوال می رود. این جهان در مکان و زمان، تنها دنیایی است که دستگاه حسی بشری (حواس پنجگانه) ما قادر به ادراک آن است. اما حوزه ی دیگری هم وجود دارد که در مکان یا زمان نیست و حواس به آن دسترسی ندارد و درآنجا،ثبات و نظم کامل برقرار است. این دنیای دیگر، همان واقعیت جاوید و تغییر ناپذیر است که دنیای عادی روزمره ی ما، فقط تصاویری کوتاه و ناقص از آن را عرضه می کند. اما فقط این دنیای دیگر را می توان واقعیت راستین خواند زیرا پایدار و تزلزل ناپذیر است و همیشه «هست» و دائما در حال تغییر و تبدیل شدن به چیز دیگری نیست. 

.

.

.

مشهورترین قطعه در کل آثار افلاطون، در رساله ی جمهوری آمده و به اسطوره ی غار شهرت دارد. افلاتون در این قطعه دیدگاهش درباره وضعیت بشر و خصوصا شناخت انسان از کل واقعیت را به شکلی نمادین مطرح کرده است.

او می گوید غار بزرگی را تصور کنید که تنها راه ارتباطی آن با دنیای بیرون، دالان یا راهروی بسیار طویلی است که مانع از رسیدن روشنایی روز به درون غار می شود. یک ردیف از زندانیان که پشت شان به راه ورودی است، رو به دیوار انتهای غار زنجیر شده اند. علاوه بر پاهایشان، گردن شان هم طوری زنجیر شده که نمی توانند سرشان را تکان دهند و بنابراین نمی توانند یکدیگر را ببینند و در واقع هیچ قسمتی از بدن خودشان را هم نمی توانند ببینند. آنان فقط دیوار رو به رویشان را می توانند ببینند. و همه عمرشان در همین وضعیت بوده اند و هیچ چیز دیگری {جز دیوار روبرویشان} ندیده و نشناخته اند.

پشت سر آنان در غار، آتش بزرگی روشن است و در فاصله ی میان آنان و آتش، خاکریزی به بلندی قد یکی انسان قرار دارد که آنان از وجود آن بی خبرند. در آن سوی خاکریز، مردمی در رفت و آمدند و اشیایی را بر روی سرشان حمل می کنند. بر اثر نور آتش، سایه های این اشیا بر دیوار رو به روی زندانیان می افتد و صداهای مردمی که اینها را حمل می کنند از همان دیوار رو به رویی منعکس می شود و به گوش زندانیان می رسد. افلاتون می گوید تنها چیزی که آن زندانیان در همه عمرشان مشاهده یا تجربه می کنند، همان سایه ها و پژواک هاست. در چنین وضعیتی طبیعی است که آنان گمان می کنند کل واقعیتی که وجود دارد همین سایه ها و پژواک ها است؛ و همه ی گفتگویشان هم درباره ی همین «واقعیت» و تجربیاتشان از آن خواهد بود.

اگر یکی از آن زندانیان بتواند زنجیرهایش را فرو ریزد، بر اثر یک عمر بی حرکت ماندن در قید و زنجیر در محیطی نیمه تاریک، بدنش چنان خشکیده و منقبض شده که صرف رو به عقب چرخیدن، برایش دشوار و دردناک خواهد بود و مشاهده آتش پشت سرش، چشمانش را خیره می کند. او جنان گیج و گنگ و مبهوت می شود که دلش می خواهد دوباره برگردد و رو به همان دیوار سایه ها قرار گیرد، یعنی همان واقعیتی که از قبل می شناخته و آن را درک می کند.

حال اگر به طریقی او را به بیرون غار بکشانند، و با دنیای روشنایی و درخشش آفتاب مواحه شود، نابینا و حیران و پریشان می شود و مدت زیادی طول می کدش تا بتواند جیزی ببیند یا بفهمد. اما وقتی به ماندن درآن دنیای روشن بیرونی عادت کند، اگر بار دیگر به غار سابقش بازگردد، دوباره موقتا بینایی اش را این بار بر اثر تاریکی از دست می دهد. و هر چیزی که درباره مشاهدات و تجربیاتش در آن دنیای بیرونی برای زندانیان داخل غار تعریف کند، برای آنان بیم عنی و نامفهوم خواهد بود زیرا زبان آن زندانیان فقط می تواند دربارهی سایه ها و پژواک ها توضیح دهد.

برای درک این تمثیل باید خودمان همچون زندانیانی اسیر در بدن جسمانی خویش بدانیم که بقیه همراهانمان هم مثل خودمان، زندانی هستند و هیج یک از ما توانایی دیدن و شناختن نفس واقعی یا حقیقت وجودی دیگران یا حتی خودش را ندارد. تجربه ی مستفیم ما نه از واقعیت بلکه از محتوای ذهن ما سرچشمه می گیرد.


.

.

.

... ارستو باور نداشت که ما انسان ها بتوانیم زمینه ی محکمی در خارج از این دنیا بیابیم که بر اساس آن به تحقیقات فلسفی خود ادامه دهیم. هر چیزی که به کلی خارج از حوزه ی تجربه ما باشد، هیچ معنایی برای ما نخواهد داشت؛ چون هیچ راه معتبری برای استناد به آن یا گفت و گو درباره اش نداریم و بنابراین نمی توانیم با اطمینان، آن را تعریف کنیم. اگر در ماورای حوزه ی تجربیات خود وارد شویم، در دام بحث های پوچ سرگردان خواهیم شد. با این دیدگاه بود که ارستو توجهی به صورت ها یا مُثُل افلاتون نداشت؛ او باور نداشت که دلایل محکمی برای اثبات وجود آنها در دست است و اصلا وجود آنها را باور نداشت.


افلاتون و ارستو؛ دو دنیای مختلف در فسلفه

افلاتون در سمت چپ، رساله ی تیمائوس را در دست گرفته که اثری است در ماوراء الطبیعه تحریدی و به عوالم برتر و متعالی اشاره می کند. ارستو هم کتاب اخلاق خود را نگهداشته و با اشاره اش می گوید که باید پایمان روی زمین باشد. این دو گرایش متضاد در فلسفه، در سراسر تاریخ فلسفه موضوع بحث و مناقشه بوده است.



صفحات اول !!


کتاب: داستان فلسفه

برایان مگی

ترجمه: مانی صالحی علامه

نه، خوشحالم، سوپر خوشحالم

... نه آدم های بزدلی نیستیم، که ما دانا هستیم، که مهارت عقب نشینی کردن را فرا گرفته ایم. که دوست نداریم گُه را هم بزنیم، که ما از همه این آدم هایی که مثل چرخ آسیاب ور می زنند بی آن که دردی از کسی دوا کنند، صادق تریم.

بله، این گونه است که خود را دلداری می دهیم. به خاطر می آوریم که ما جوان هستیم و روشن فکر، که خود را کیلومترها دورتر از انبوه آدم های بی مایه ای که در هم می لولند، نگه می داریم تا بلاهت آن ها به ما سرایت نکند. آن ها را به باد تمسخر می گیریم.

چیزهای بسیاری در سر ماست. چیزهایی بسیار دورتر از قار و قور شکم این نژاد پرست ها. در سر ما پر است از موسیقی ها، از کتاب ها. راه ها، دست ها، آشیان ها. ریسه ی ستارگان روی کارت های تبریک، کاغذهای از لای دفتر کنده شده، خاطرات شاد، خاطرات تلخ.

صفحه ی 41


... این همه بی اعتنایی آشکار ما، خویشتن داری و نیز ضعف ما، به گردن پدر و مادرمان است. اشتباه آن ها است یا لطف آن ها.

چون آن ها ما را با کتاب و موسیقی آشنا کردند. آن ها با ما از چیزهای دیگری سخن گفتند و ما را واداشتند طور دیگری ببینیم. بالاتر، دورتر. اما هم آن ها بودند که فراموش کردند به ما اعتماد به نفس بدهند. فکر می کردند خود به خود می آید. فکر می کردند ما برای زندگی اندک استعدادی داریم و تعریف و تمجید، خویشتن خویش ما را تباه خواهد کرد.

چنان که فکر می کردند، نشد.

اعتماد به نفس، خود به خود پدیدار نشد.

و امروز ما همینیم که هستیم.

مسخره های باکلاسی هستیم. لب فرو بسته در برابر آدم های خشمگین، با غرش های خفه شده و میل مبهم مان به بالا آوردن ... شاید خامه های روی کیک...

صفحه ی 44


بله این خیلی شبیه کارین واقعی من است، از ترس این که به جرم نشان دادن آشکار شعف دستگیر شود، خود به خود پس از اندک نوازشی شما را نیش می زند. حیف. خودش را از داشتن لحظه های خوب کاملا محروم می کند. اگر بی هوا از پشت در آغوشش می گرفتم، لحظه ی خوبی برایش بود. یک ماچ واقعی ... اما نه. همیشه باید همه چیز را خراب کند.

صفحه ی 51


گریز دلپذیر

نویسنده: آنا گاوالدا

ترجمه: الهام دارچینیان

نشر قطره


با تشکر از مهرنوش برای کادو دادن کتاب :)

تعداد بازدیدکنندگان

تعداد افراد آنلاین: 2

آهای غریبه! کیستی که این وقت شب همپای من در این وبلاگ پرسه می زنی و حس کنجکاوی مرا بر می انگیزی?  آیا ممکن است  "وبگذر" اشتباه کرده باشد و تو هیچ نباشی? هیچ به جز یک عدد اشتباهی در بخش آمار وبلاگ من!?


یاد من کن

دانلود کنید


از چمن ها گر گذشتی یاد من کن

گر شنیدی سرگذشتی یاد من کن

دلبر مه پیکر گردن بلورم

عید اومد بهار اومد من از تو دورم 


همه ش همین داستان ِ! تنها چیزی که ارزشمنده همینه! یاد من کن! یاد من کن! یاد من کن!!! وقتی حس می کنی فراموش شدی دنیا جهنم میشه!!

+این روزها به آهنگ های سحر محمدی گوش می کنم. حس خوب آمیخته به حسادتی بهم میده!! حس خوب واسه اینکه اسم هامون شبیه هم ِ ! حس حسادت هم که معلومه! واسه اینکه همیشه دوست داشتم می تونستم  آواز بخونم :(

عنکبوتو !!

عنکبوتی که قبل از عشقبازی هدیه می دهد.

نوعی از عنکبوت که به جای تار بستن، خودش به سراغ شکار می رود به چندین دلیل در دوره جفت گیری برای عنکبوت ماده در یک سبد ابریشم هدیه غذایی می برد.

دلیل اول اینکه از خطر خورده شدن توسط ماده در امان باشد. دوم آنکه نشان دهد شکارچی خوبی است و می تواند پدر خوبی برای خانواده باشد و سوم اینکه شانس پدر شدنش در میان رقیبان بیشتر می شود.

بعضی از عنکبوتها به جای بسته غذایی درون سبد، خاشاک یا تفاله غذای خرده شده را می ریزند به این امید که به محض نزدیک شدن و جلب اعتماد عنکبوت ماده، کار خود را سریع انجام دهند و فرار کنند. آزمایشات چندین تحقیق نشان داده است که عنکبوت های ماده بیشترین اسپرم دریافتی شان از عنکبوت هایی است که هدیه واقعی می آورند.



منبع فارسی:مجله مرد روز

منبع انگلیسی: buztop


می دونم که این متن اصلا به سبک این وبلاگ نمی خوره و یه جورایی بی ربط به نظر میاد. اما یه ذره دقیق تر اگه بهش نگاه کنیم خیلی هم به مطالب کلی این وبلاگ بی ربط نیست!! یه جور تمثیل باشه شاید P: به هر صورت از این تیکه هم خوشم اومد و چرا که نه!

من 


Let that be a lesson 
to one and to all
 a person is a person
no matter how small



?Is everything ok down there
!!I don't know! You tell me, You're the one holding the spec


directed by Jimmy Hayward and Steve Martino


Horton Hears a Who!.jpg