یه حرفهایی همیشه هست ...

ـ خب خودت باید تصمیم بگیری.

ـ نمی تونم. واسه همینم اومدم پیش شما.

ـ خواهرشم تو رو دوست داره؟

ـ خیلی.

ـ می تونی فراموشش کنی؟

ـ نه

ـ خب پس برو باهاش عروسی کن دیگه.

ـ په اکبر چی؟

ـ تو می دونی اکبر واسه چی اون دختره رو کشت؟

ـ دوستش داشت

ـ آدم وقتی کسی رو دوست داره مگه می تونه بکشه؟

ـ نمی خواست بدنش به کس دیگه.

ـ تو اگه جای اکبر بودی چیکار می کردی؟ تو هم دختره رو می کشتی؟

ـ فراموشش می کردم.

ـ پس آدمی که عاشق یه نفره می تونه فراموشش کنه. می تونه؟! اگه میشه تو هم خواهر اکبر رو فراموش کن.

ـ نه. نمیشه.

ـ شاهینُ یادته تو؟

ـ آره

ـ می دونی چرا قتل کرده بود که؟

ـ پول طلبکار مادرش رو نداشتن بدن مجبور شدن یارو طلبکاره رو بکشن.

ـ آره. شاهین با ما نداشت. عاشق مادرش بود. نمی خواست  مادرش بخاطر بدهی سنگین چند سال بیفته تو زندون. طاقتش رو نداشت. طلبکاره رو کشت که مادرش رو از دست نده. تو میگی کار خوبی کرد؟

ـ نه.

ـ تو اگه جاش بودی چیکار می کردی؟ طلبکاره رو میکشتی یا مادرتو فراموش می کردی؟

ـ مادرم رو فراموش می کردم.

ـ پس میشه کسی رو که عاشقشی فراموش کرد!

ـ نه نمیشه! من نمی تونم!

ـ آدم راجع به بقیه خیلی راحت می تونه بگه فراموشش کن. قاضی هایی هم که حکم اعدام اکبر و شاهین و این برو بچه ها رو دادن همین فکر رو می کردن.

ـ من چیکار کنم آقای غفوری؟

ـ من اگه جای تو بودم خواهر اکبر رو فراموش می کردم اما ممکنه یه روزی عاشق بشم خودم هم نتونم فراموش کنم. حتی به قیمت مرگ یه آدم دیگه باشه ...



فیلم: شهر زیبا/ نویسنده و کارگردان: اصغر فرهادی

بازیگران: فرامرز قریبیان٬ ترانه علیدوستی٬ بابک انصاری ...


فیلم که تموم میشه از خودت می پرسی کجای این شهر زیباست؟!!!
+ چه خوبه کسایی پیدا میشن که تو فیلمهاشون یا کتابهاشون یا شعرهاشون حرفهایی رو بزنن که حرف دل من و توئه ولی هیچوقت نمی گیم.

از اون حرفها که می ترسیم
از اون حرفها که باید زد
از اون درد دلهای خوب
از اون حرفهای خیلی بد
نگفتی و نمیگم ها
حقیقتهای پنهونی
از اون حرفها که می دونم
از اون حرفها که می دونی !
من


The Lights,I'll Turn Off

گفته بود «پروانه ها هم مهاجرت می کنند.» به آسمان نگاه کردم. آبی بود. بی حتی یک لکه ابر.

صفحه ی آخر



کتاب: چراغها را من خاموش می کنم/ نویسنده: زویا پیرزاد


عجیب به نظر میاد! کتابی که خیلی دوستش داری و تا حالا چند بار خوندیش٬ تو وبلاگ «تکه های دوست داشتنی» ت جایی نداره. نه به خاطر اینکه دوست داشتنی نیست٬ به خاطر اینکه بعضی از دوست داشتنی ها رو نمی شه نوشت٬ فقط میشه یواشکی دوستشون داشت و به کسی هم نگفت!

+ فکر می کنم شبیه کلاریسَ م. یا شاید هم دوست دارم که باشم!

من