باز هم موفق به یافتن جواب سوال الیزابتا نشدم. آیا نگرانی و تشویش خود را برای طفلی گفتن کار درستی است؟ سعی داشتم این کار را بکنم ولی بعد فکر کردم «داستان را با قصه هایی از خرگوش کوچولوها٬ پروانه ها و فرشته های نگهبان تمام کنم. با گول زدنهای همیشگی. ولی او بعدا خواهد فهمید که پروانه ها در ابتدا کرم بودند٬ که خرگوشها یکدیگر را می درند٬ که فرشته های نگهبان وجود خارجی ندارند.»
صفحه ی ۹
بیا خواهر کوچکم٬ الیزابتا٬ تو می خواستی بدانی زندگی یعنی چه؟ زندگی چیزی است که باید خوب پرش کرد؛ از وقایع و دیدنیها٬ از اعمال و افکار و چه بهتر که از اعمال و افکار انسانی پر شود.
صفحه ی ۱۰
دوستی چیز قشنگی است. قشنگتر از عشق. و تنها نقطه ی مثبت جنگ این است که دوستان خوبی پیدا می کنی و بقیه جنگ جز کارهای مسخره چیز دیگری نیست.
صفحه ی۵۶
می دانی٬ جنگ مثل بازی بوکس است٬ و بوکس یک ورزش وحشیانه است. بشر حیوان صفتی که با خود می جنگد. ولی وقتی خودت را کنار رینگ بوکس دیدی٬ کم کم به آنچه که در میان رینگ می گذرد علاقه مند می شی٬ و دلت می خواهد که در آن بازی شرکت کنی و بازیکنان را تشویق کنی. من بوکس را مثل جنگ صد در صد محکوم می کنم. ولی ... چیزی در بوکس است که تو را مجذوب می کند و این گیرایی بیش از چند لحظه طول نمی کشد٬ و بعد تو از خودت خجالت می کشی و از خودت می پرسی چه چیزی تو را این قدر مجذوب این بازی کرده است.
صفحه ی۸۰
در هیاهوی دیگران آرام پرورش پیدا کن
و به یاد بیاور که صلح٬ جز در سکوت خودت٬ در جای دیگر یافت نمی شود
همیشه با همه چیز موافق باش و مخالف چیزی نباش
حقیقت ضمیرت را با حالتی آرام و خاموش بیان کن
و نصایح دیگران را با قلبی باز و وجدانی آزاد به گوش بسپار
حتی اگر دیگران از تو احمق تر و نادان تر باشند.
صفحه ی۱۶۸
خدای من! چرا انسانها دست به چنین کارهایی می زنند. انسانهایی
با دو دست٬ دو پا و یک قلب. انسانهایی که طبیعی به نظر می رسند و روحآ
مریض نیستند. چه طور عملی که اگر در زمان صلح اتفاق می افتاد٬ فریاد قضات٬
روانشناسان و کشیشها را بلند می کرد٬ در زمان جنگ برای کسی اهمیتی ندارد.
صفحه ی۱۹۹
خسته ام. از پا افتاده ام. ولی خودم را به نوشتن مجبور می کنم٬ چون احتیاج دارم که برای کسی درد دل کنم حتی اگر آن کس٬ یک تکه کاغذ باشد.
صفحه ی۲۳۱
الوداع٬ کان من.من حس می کنم که این آخرین بار است٬ حس می کنم
که هرگز یکدیگر را دوباره نخوهیم دید. ولی هرکجا که بروم و هرچه قدر که از
تو دور باشم حتی اگر هم بمیرم٬ عشق من به تو همیشه وجود خواهد داشت.
الوداع٬ کان من ...
صفحه ی۲۳۶
این به میزان بدبختی بستگی دارد. وقتی بدبختی خیلی بزرگ باشد٬ دیگر میل به جنگیدن با آن نداری٬ فقط می خواهی برای یک لحظه هم که شده آن را فراموش کنی٬ راستی این جمله ی وحشتناک از کیست؟ «گاهی برای کسی که همه چیزش را از دست داده اتفاق می افتد که خودش را هم از دست بدهد.»
صفحه ی۲۷۰
ولی جلوگیری از ریزش یک تکه گچ یا نجات بیماری که باید باقی عمرش را در تختخواب بماند به چه دردی می خورد در حالی که می گذارند یک شهر کامل بکلی منهدم شود و یک نسل را قتل عام می کنند؟ انسانها دیوانه اند خانم! دیوانه!
صفحه ی۲۹۲
دلم می خواهد کاری کنم که از این خجالتی که حس می کنم راحت شوم. از اینکه در یک جنگ انسانی شرکت داشته ام خودم را خجل حس می کنم. و بعد به یاد می آورم که توانسته بودیم به ماه برویم چه قدر خوشحال بودم. ولی رفتن به ماه به چه درد می خورد وقتی در زمین کاری را می کنیم که امروز در هوئه شاهدش بودم؟ قرنها و هزاره ها گذشتند برای اینکه به دورتر و بالاتر پرواز کنیم٬ در حالی که همچنان همان حیوان بیچاره هستیم که حتی قادر نیست آتشی را روشن کند و یا چرخی را متصور شود.
صفحه ی۲۹۴
خنده ام می گیرد وقتی می شنوم که مائو تسه تونگ می گوید:«جنگ از بین نمی رود مگر با جنگ. و کسی که تفنگ را دوست نمی دارد٬ مجبور است که آن را بردارد.» برای اینکه طوری این جملات را می گوید٬ مثل اینکه چیز تازه ای کشف کرده است. هزاران سال است که بشر این جمله را تکرار می کند و با عذر اینکه جنگ را ریشه کن کند٬ مهمترین دوران تمدنش را به خون می کشد.
صفحه ی۳۰۰
هیچ جای دیگری غیر از ویتنام نمی توانست به من بهتر ثابت کند که برای قاتل شدن لازم نیست نازی بود و به نام دموکراسی٬ آزادیخواهی و محبت هم می توان به همان اندازه که به نام رایش بزرگ قتل عام کردی قتل عام کنی.
.
.
به هر حال این حرفهای من فقط شامل ایتالیایی ها٬ آلمانی ها یا امریکایی ها نمی شود٬ بلکه برای بشر به معنای مطلق است چه سفید چه سیاه٬چه زرد٬ چه پشیمانها٬ چه ناپشیمانها٬ چه کمونیستها٬ چه آزادیخواهان و ظاهرا همه مثل آدمهای عادی هستند٬ آرام٬ باادب٬ پسران باتربیت٬ پدران مهربان٬ ملت با وجدانی که وطنشان را دوست می دارند و جنگ را وظیفه ای در قبال کشورشان می دانند. این دیوهایی که خودشان نمی دانند دیو هستند و حتی شاید به گردنشان یک زنجیر صلیبی کوچک٬ یا عکس حضرت مریم را آویزان کرده باشند و در جیبهایشان هم عکسهای پدر و مادرشان را گذاشته باشند و اگر پای صحبتشان بنشینی ممکن است اشکتان را هم در بیاورند٬ برایتان از آرزوهای پاکشان صحبت کنند و بعد یک روز صبح ماه مارس٬ یک صبح آفتابی٬ با صلیبهای کوچکشان با زنجیرهای ظریفشان و با ادعای تمدنشان سوار هلیکوپتری می شوند و ششصد نفر را می کشند. بدون هیچ گونه ترحم و دلسوزی. زنها ی آبستن را٬ پیرها و بچه ها را. «چون دستور بوده است!»
صفحه ی۳۲۵
ادامه دارد...
کتاب: زندگی٬ جنگ٬ و دیگر هیچ/ نویسنده: اوریانا فالاچی/ مترجم: لیلی گلستان
هرگز به زمان و تاریخ فکر نکن! تنها شکست خوردگان به این دو عنصر باطل می اندیشند و به «شبیخون ظالمانه ی زمان».
صفحه ی ۱۷۶
حوادث ناب و زیبا به سروقت ما نمی آیند. این ما هستیم که باید به جستجوی این حوادث بر خیزیم. هیچ قله یی٬ خود را به زیر پای هیچ کوهنوردی نمی کشد.
هرگز نام پرنده ها را ندانسته ام٬ در پی آن نبودم که بدانم این آواز کدام پرنده ست که از لا به لای سپیداران سر به فلک کشیده به گوشم می رسد. هرگز نام گلها را ندانسته ام. نام خیابانها و میدانها را هم. نام آدمها را هم!
زمانی که می توانم به آواز پرنده های رنگین بال گوش بسپرم٬ عطر گلهای رنگارنگ را ببویم٬ از خیابانها ی پرخاطره و پاک بگذرم٬ با آدمهای مهربان و لبخند به لب به نوشیدن چای و گپ و گفت بنشینم و طعم گس عشق را با زبان دل مزه کنم دیگر چه نیاز است که نامشان را بدانم و تبارشان را بشناسم؟ چرا معشوقه هایم را در حصار نام و شناسنامه دربند کشم؟!
من
صفحه ی۷۳
هیچ عصری نیست که عصر عاشقان صادق نباشد. فقط تعدادشان کم است٬ که همیشه ی خدا کم بوده است٬ و همین قلت عاشقانه زیستن است که به عشق٬ شکوهی تا این حد عظیم بخشیده است.
صفحه ی ۷۴
عشق محصول ترس از تنها ماندن نیست.
عشق٬ فرزند اضطراب نیست.
عشق٬ آویختن بارانی به نخستین میخی که دست مان به آن می رسد نیست.
صفحه ی۸۶
جای عشق کجاست؟ در ذره ذره ی حضور. عشق به تو٬ به وطن٬ به انسان٬ به اعتقاد. به آرامی یاد می گیریم که این چهار عشق را به وحدت برسانیم. خلوص٬ گوهر کمیاب عصر ما. همان درس های کودکانه ی ساده لوحانه. چاره یی نیست. جایی نیست که زندگی باشد و عشق نباشد. در استکان های چای. در گلدان در انتظار گل. آنجا که از عشق خبری نیست از زندگی هم نیست.
صفحه ی ۹۸
مگر چقدر وقت داریم؟ یک قطره ییم که می چکیم ــ در تن کویر ــ و تمام می شویم.
صفحه ی ۱۰۲
دیگر مادربزرگها را دارند در نوانخانه ها و خانه های سالمندان قتل عام می کنند.
صفحه ی ۱۰۴
دور شدن از خویشتن خویش. این مصیبت است. و مصیبت بزرگتر این است که قبول نکنیم که با شتاب٬ سرگرم و گرفتار دور شدن از خویشتنیم. این دیگر مصیبت عظماست.
صفحه ی ۱۰۸
برای رسیدن به اوج از من بال و پر جادو نخواه!
صفحه ی ۱۱۱
و بنویسیم که این همه پرنده را که در قفس انداخته اند به یک باغ وحش بزرگ جنگلی ببرند و رها کنند و نشان بدهند که واقعا طرفدار آزادی هستند. می خواهیم چه کنیم که از شکنجه دیدن جانداران٬ لذت ببریم؟ می خواهیم چه کنیم زیبایی ها را در زندان ببینیم؟
صفحه ی ۱۱۳
می دانی؟ صبح زود٬ عطر غریبی دارد؛ عطری که در انتهای صبح زود تمام می شود و هرگز به مشام آنها که تا کمرکش ظهر می خوابند نمی رسد.
صفحه ی ۱۱۴
مهم نیست. همیشه شبه عشق در کنار عشق بوده است. شبه صداقت در کنار صداقت؛ اما هرگز از رونق بازار عشق و صداقت چیزی کاسته نشده است. تو عاشق صادق باش و بمان٬ دنیا را به حال خود بگذار!
صفحه ی ۱۱۷
پس انداز٬ یعنی داشتن. داشتن٬ خوشبختی نمی آورد٬ درست همانطور که نداشتن. ثروت٬ آسایش نمی آورد٬ درست همانطور که فقر. شادی را باید بیرون خطه ی داشتن و نداشتن جستجو کرد.
صفحه ی ۱۲۵
عشق خوب دیدن است. خوب چشیدن؛ خوب بوییدن؛ خوب زمزمه کردن؛ و خوب لمس کردن. عشق٬ مجموعه یی از تجربه های زنده ی دائمی طاهرانه است؛ و این همه٬ نه فقط تعریف عشق است٬ که تعریف زندگی هم هست٬ و از اینجاست که حس می کنی عشق و زندگی٬ یک مسئله بیش نیست؛ و عجیب است که هنر هم چیزی جز همین ها نیست. هنر٬ عشق٬ و زندگی٬ یک چیز است به سه صورت٬ یا٬ حتی٬ یه یک صورت: دوام دلخواه بی زمان.
صفحه ی ۱۳۰
عشق٬ امری یکباره است٬ لذت بردن٬ امری تکرارپذیر. هرگاه شاعری را یافتی که می گفت: «در زندگی خود٬ دوبار عاشق شده ام»٬ بدان که هرگز عاشق نشده است.
صفحه ی ۱۵۰
فرش٬ مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمی شود٬ و هرگز به بد٬ رضا نمی دهد. فرش٬ فقط زیبایی نیست٬ فلسفه ی مقاومت خاموش و چند هزار ساله ی یک ملت است ــ همراه با زمزمه یی ملایم٬ که خاموشی را تعریف می کند.
صفحه ی ۱۵۹
می گویم: عسل! کودک منشی هایت را دوست دارم؛ به شرط آنکه در هفتاد سالگی هم سهمی از وجودت کودک باقی بماند.
ــ پسر جان! در هفتاد سالگی که هر آدمیزادی٬ طبیعتا٬ به کودکی های خویش باز می گردد و کودکی تمام عیار می شود.
صفحه ی ۱۶۵
مجنون! رسیدن قیمتی دارد که باید داد. خوشبخت شدن٬ بهای سنگینی دارد. نپرداخته چطور می خواهی به چنگش بیاوری؟
خوشبختی٬ جنس قسطی نیست پسر! خوشبختی را نقد نقد معامله می کنند ــ با سکه های اراده٬ ایمان٬ کار٬ عشق ...
صفحه ی۱۶۷
ایمان٬ باور قلبی ست٬ اعتقاد٬ ماحصل تفکر و تحلیل.
صفحه ی ۱۶۹
می دانست نگفتن٬ همان دروغ گفتن است ــ قدری کثیف تر.
بیا تا برکه های حقیر دغدغه را دریا کنیم ای دوست!
چرا که هیچ دریایی٬ هرگز٬ از هیچ توفانی نهراسیده است
و هیچ توفانی٬ هرگز! دریایی را غرق نکرده است.
صفحه ی ۵۳
محبوب آذری من! اخم هایت را باز کن! تا آن زمان که زنده ییم٬ خوشبختی نیز ــ مانند آب و مهتاب ــ نمی تواند دروغ باشد.
ما همانگونه که به داشتن امید محکومیم٬ به تصرف خوشبختی نیز.
صفحه ی ۵۹
باید از باید ببریم که محتمل است سعادت چیزی دور از دسترس باشد؛ چرا که تنها اعتقاد به اینکه سعادت٬ دور از دسترس ماست٬ سعادت را دور از دسترس ما نگه می دارد.
هیچ چیز همچون اراده به پرواز پریدن را آسان نمی کند.
هیچ چیز همچون باور ساده دلانه و صمیمانه ی سعادت٬ سعادت را به محله ی ما٬ به کوچه ی ما٬ و به خانه ی ما نمی آورد.
صفحه ی۶۰
عشق باید مثل پر سینه ی کاکایی ها نرم باشد.
.
.
هیچ وقت همه چیز درست نمی شود؛ چون توقعات ما بیشتر می شود٬ و تغییر می کند. هیچ قله یی آخرین قله نیست. رسیدن٬ غم انگیز است. «راه٬ بهتر از منزلگاه است». برویم بی آنکه به رسیدن بیندیشیم؛ اما٬ واقعا٬ برویم.
صفحه ی ۶۱
مردان بزرگ فقط سرداران تاریخ نیستند؛ یعنی سرداران٬ اغلب شان٬ اصلا بزرگ نیستند. مردان بزرگ٬ فقط اهل علم و هنر نیستند. آدمهای بی نام و نشانی را می شناسم که از تمام بزرگان جهان بزرگترند ...
.
.
اما بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم٬ عوض شویم٬ رشد کنیم و دیگری شویم.
.
.
حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست٬ برای زنده نگه داشتن عشق است.
صفحه ی ۶۴
جای عشق کجاست گیله مرد کوچک اندام شکستنی؟ نگاه کن که عجب جنجالی ست واقعا! «نان٬ نیروی شگفت عشق را٬ مبادا مغلوب کند!» عشق کو؟ عطر آن شاخه های نرگس مرطوب کو؟
.
.
اگر دوست داشتن٬ به یک مجموعه خاطره ی مجرد تبدیل شود٬ دیگر این خاطرات٬ از جنس عشق و دوست داشتن نیستند؛ و از آنجا که انسان٬ محتاج دوست داشتن است و دوست داشته شدن٬ در این حال٬ علیرغم زیبایی خاطرات٬ انسان محتاج٬ به دوست داشتنی نو ــ دوست داشتنی دیگر ــنیازمند می شود٬ و پناه می برد٬ و این عشق نخستین را ویران می کند٬ بی آنکه شبه عشق دوم بتواند قطره یی از خلوص را در خود داشته باشد٬ عمیق باشد٬ و با معنا باشد٬ و عطر و رنگ و شفافی و جلای عشق نخستین ــ یا تنها عشق ــ را داشته باشد. یک بار٬ یک بار٬ و فقط یک بار می توان عاشق شد: عاشق زن٬ عاشق مرد٬ عاشق اندیشه٬ عاشق وطن٬ عاشق خدا٬ عاشق عشق ... یک بار٬ فقط یک بار. بار دوم٬ دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوق تصرف٬ جای عشق به انسان را می گیرد؛ خودنمایی جای عشق به وطن را٬ ریا جای عشق به خدا را ...
صفحه ی ۶۵
مرد جوان٬ فقط به خاطر چنان رفاهی با زن درآمیخته بود٬ و البته به خاطر آنکه به تن احتیاج کور داشت.
.
.
در این معرکه ی شیر و نان٬ به من بگو که جای عشق کجاست؟ آن جای بسیار بسیار کوچک بی نهایت بزرگی که عشق می خواهد کجاست؟ همان جایی که اگر یک نفس خالی بماند٬ خاطره٬ شتابان و سیال٬ آن را پر خواهد کرد کجاست؟
صفحه ی۶۷
اما نگذاریم که عشق٬ در حد خاطره٬ حقیر و مصرفی شود.
ترک عشق کنیم٬ بهتر از آن است که عشق را به یک مشت یاد بی رنگ و بو تبدیل کنیم؛ یادهای بی صدایی که صدا را در ذهن فرسوده ی خویش ــ و نه در روح ــ به آن می افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز٬ فریادهای دوست داشتن را می شنویم.
.
.
من تسلیم این گردباد کوبنده ی ضد زندگی که اسمش را «زندگی روزمره» گذاشته اند نمی شوم.
صفحه ی ۶۸
گیله مرد زندگی عاشق چرا باید از زندگی خالق چیزی کم داشته باشد؟
.
.
اما اگر قرار باشد که ما فقط یک بار زندگی کنیم٬ زندگی٬ چیزی بسیار زشت و مبتذل خواهد شد ــ همانطور که اگر دوبار عاشق شویم٬ عشق چیزی بی اعتبار و بی معنی می شود.
صفحه ی۶۹
از شباهت بیزارم عسل! شباهت میان این آواز و آن آواز٬ این کلام عاشقانه و آن کلام٬ این نگاه و آن نگاه٬ دیروز و امروز. از شباهت٬ به تکرار می رسیم؛ از تکرار٬ به عادت؛ از عادت به بیهودگی؛ از بیهودگی به خستگی و نفرت.
.
.
وای بر آن روزی که چیزی ــ حتی عشق ــ عادتمان شود. عادت٬ همه چیز را ویران می کند ــ از جمله عظمت دوست داشتن را ...
صفحه ی۷۱
عاشق کم است سخن عاشقانه فراوان!
صفحه ی۷۲
ادامه دارد ...
کتاب: یک عاشقانه ی آرام/ نویسنده: نادر ابراهیمی
برای نفسی آسوده زیستن٬ چاره یی نیست جز مٍهی فشرده را گردا گرد خویش انگار کردن؛ مهی که در درون آن٬ هر چیز غم انگیز٬ محو و کمرنگ شود. تو از من می خواهی که شادمانه و پر زندگی کنم. نه؟ برای شادمانه و پر زیستن٬ در عصر بی اعتقادی روح٬ در مه زیستن ضرورت است.
صفحه ی ۱۲
سن٬ مشکل عشق نیست. زمان نمی تواند بلور اصل را کدر کند ـــ مگر آنکه تو پیوسته برق انداختن آن را از یاد برده باشی.
صفحه ی۱۳
نمی شود آن نگاه خاکستری پرنده وش را در قفس دید و باز عاشق ماند. نمی شود که رشوه گیران را در نقطه ی وضوح دید و باز عاشق ماند. این همه درد و دنائت٬ عشق را خواهد خورد ــــ مثل زنگ آهن که آهن را می خورد.
صفحه ی۱۴
کودکان کم سال قدرت انتخاب ندارند. کودک٬ عاشق مادر نیست٬ محتاج مادر است. عشق٬ احساس و کلامی کودکانه نیست.
صفحه ی۱۶
خداوند خدا٬ پیش از آنکه انسان را بیافریند٬ عشق را آفرید؛ چرا که می دانست انسان٬بدون عشق٬درد روح را ادراک نخواهد کرد٬ و بدون درد روح٬ بخشی از خداوند خدا را در خویشتن خویش نخواهد داشت.
صفحه ی ۲۱
شاعر که نباید قطعا شعری گفته باشد. شعر آفریدن٬ بسیار کم از آن است که شعر را زندگی کنیم. یک پرده ی نقاشی بسیار زیبا٬ سوای آن است که زندگی را به یک پرده ی نقاشی زیبا تبدیل کنیم.
صفحه ی۲۸
کلاس داستان کوتاه بود که "آیونا" ی چخوف و خوندیم و من خیلی کیف کردم!! البته از اون کیفهایی که آدم این شکلی میشه ==>
سر همون کلاس بود که استاد یه حرفی از "باغ آلبالو" ی چخوف زد و به نظرم اومد باید کتاب خوشمزه ای باشه!! آخه من آلبالو خیلی دوست دارم! برای همین شدیدا علاقه مند شدم این کتاب رو بخورم! ببخشید! بخونم!!
هر بار که کتاب رو دستم می گرفتم تا داستان رو دنبال کنم اسمش رو از روی جلد می خوندم. "باغ آلبالو" تلفظ کردن اسم کتاب یه حس خوبی بهم می داد! طرح جلدشم که خیلی اشتها برانگیز بود!
نمایشنامه ی قشنگی بود ولی گاهی تلخ میشد! دقیقا مثل آلبالوهایی که خوشمزه هستن اما تک و توک توشون کرم هم داره!!!
من
تروفیموف کسی چه می داند؟ اصلا مقصودتان چیست که آدم آخرش می میرد؟ شاید انسان صد حس داشته باشد که در موقع مرگ، فقط پنج حس آشنا و معروفش از بین برود و نود و پنج حس دیگرش زنده بماند.
رانوسکی پیتا، عجب مرد باهوشی هستی!
لوپاخین [به مسخره] وحشتناک است!
تروفیموف بشر رو به جلو می رود و نیروهای انسانی تکامل می یابد. آنچه امروز از دسترس ما بیرون است، وقتی می رسد که قابل وصول می شود. به آن آشنا می شویم و درکش می کنیم. فقط باید کار کرد. با تمام قوا کار کرد. باید به آنها که دنبال حقیقت می گردند کمک کرد. حالا در روسیه، تنها عده ی انگشت شماری کار می کنند. تعداد بی شماری از روشنفکران که من می شناسم، عقب هیچ و پوچ می گردند، کاری انجام نمی دهند و به درد کاری هم نمی خورند. خودشان را روشنفکر می نامند. اما همه شان به نوکرهایشان توهین می کنند. با دهقانان مثل گله ی گوسفند رفتار می کنند. همه شان بد درس خوانده اند. جدا و واقعا چیزی نمی خوانند. کاری انجام نمی دهند. راجع به علوم فقط داد سخن می دهند. از هنر کم سر در می آورند. همه شان خود را می گیرند. قیافه هایشان جدی است. حرفهای گنده گنده می زنند. مدام تئوری می بافند. در حالی که توده ی وسیعی از ما، نود و نه درصد از مردم، مثل بردگان زندگی می کنند ...
صفحه ی 58
تروفیموف واریا می ترسد ما ناگهان عاشق همدیگر بشویم. بنابر این هرگز ما را تنها نمی گذارد. او با نظر کوتاهش نمی تواند بفهمد که ما، فوق عشق قرار داریم. هدف و معنی زندگی ما این است که خود را از شر بندگی آنچه بی اهمیت و فریبنده است، آنچه بشر را از آزادی و سعادت باز می دارد خلاص کنیم. به پیش برویم. ما بدون مانع رو به ستاره ی درخشانی که در دوردست می تابد به پیش می رویم. به پیش، عقب نمانید رفقا!
صفحه ی 63
تروفیموف پدر شما دهقان بود و پدر من یک داروساز که نسخه می پیچید. اما از این اصل و نسب هیچ چیزی در نمی آید. [لوپاخین کیف بغلی اش را بیرون می آورد] نه، نه، اگر دویست هزار روبل هم بدهید من نخواهم گرفت. من مرد آزاده ای هستم و آنچه نزد شما بی نهایت گرانبهاست و همه ی شما از فقیر و غنی آن را عزیز می دارید کوچکترین اثری در من ندارد و برای من مثل پر کاهی است که در هوا می چرخد. من بدون کمک شما می توانم زندگی کنم. می توانم از همه ی شما بگذرم. من قوی و مغرورم. بشر دارد به عالیترین حقایق متوجه می شود. به عالیترین خوشبختی که در روی زمین قابل وصول است می رسد. و من در طلایه ی این سعادت قرار دارم.
صفحه ی 97
کتاب: باغ آلبالو/ نویسنده: آنتوان چخوف/ مترجم: سیمین دانشور