Please be thinking about me ...

It's the kind of character that I am going to develop. I am going to
pretend that all life is just a game which I must play as skilfully and fairly
as I can. If I lose, I am going to shrug my shoulders and laugh--also if I
win


I'm going to be good and sweet and kind to everybody because I'm so
happy ...Oh, I'm
developing a beautiful character! It droops a bit under cold and frost, but
it does grow fast when the sun shines


I find that it isn't safe to discuss religion with the Semples. Their
God (whom they have inherited intact from their remote Puritan
 ancestors) is a narrow, irrational, unjust, mean, revengeful, bigoted Person. Thank
heaven I don't inherit God from anybody
! I am free to make mine up as I
wish Him. He's kind and sympathetic and imaginative and forgiving and
understanding--and He has a sense of humour
I like the Semples immensely; their practice is so superior to their
theory. They are better than their own God. I told them so-- and they
are horribly troubled. They think I am blasphemous-- and I think they
are! We've dropped theology from our conversation
I've discovered the true secret of happiness
Daddy, and that is to live in the now.
Not to be for ever regretting the
past, or anticipating the future; but to get the most that you can out of this
very instant. It's like farming. You can have extensive farming and
intensive farming; well, I am going to have intensive living after this.
I'm going to enjoy every second, and I'm going to KNOW I'm enjoying it
while I'm enjoying it. Most people don't live; they just race. They are
trying to reach some goal far away on the horizon, and in the heat of the
going they get so breathless and panting that they lose all sight of the beautiful, tranquil country they are passing through; and then the first
thing they know, they are old and worn out, and it doesn't make any
difference whether they've reached the goal or not. I've decided to sit
down by the way and pile up a lot of little happinesses


One doesn't miss what one has never had; but it's awfully hard going without
things after one has commenced thinking they are his-- hers (English
language needs another pronoun) by natural right

No one can ever accuse me of
being a pessimist! If I had a husband and twelve children swallowed by
an earthquake one day, I'd bob up smilingly the next morning and
commence to look for another set
I know lots of girls (Julia, for instance) who never know that they are
happy. They are so accustomed to the feeling that their senses are
deadened to it; but as for me--I am perfectly sure every moment of my life
that I am happy. And I'm going to keep on being, no matter what
unpleasant things turn up. I'm going to regard them (even toothaches) as
interesting experiences, and be glad to know what they feel like.
`Whatever sky's above me, I've a heart for any fate'
If you just want a thing hard enough and keep on trying, you
do get it in the end
But I still love you, Daddy dear, and I'm very happy.
With beautiful scenery all about, and lots to eat and a comfortable fourpost
bed and a ream of blank paper and a pint of ink--what more does one
want in the world?i
Please be thinking about me. I'm quite lonely and I
want to be thought about

I suppose that some day in the far future-- one of us must leave the other
but at least we shall have had our happiness and there will be memories to
live with

Daddy-Long-Legs  By Jean Webster
وقتی این کتاب رو می خوندم (البته کتاب نیست، از اینترنت دانلود شده و پرینت گرفته شده و باندینگ شده!) کلی به سازنده ی کارتون بابا لنگ دراز بد و بیراه گفتم چون واقعا دلم می خواست (هنوز هم می خواد) بدونم اگه اون کارتون رو ندیده بودم چهره ی جودی رو چه شکلی تصور می کردم. مطمئنا چهره ی یک دختر واقعی تو ذهنم مجسم میشد که شاید موهاش نارنجی نبود و چشماش بیش از حد بزرگ نبود و دهانش گل و گشاد نبود!! اما خب نمی تونستم چون مدام چهره ی جودی کارتونی میومد تو ذهنم. البته بعدش بد و بیراه گفتنم رو پس گرفتم چون اگه این کارتون ساخته نشده بود شاید من هیچوقت دنبال این داستان نمی رفتم و اصلا نمی دونستم که چنین چیزی نوشته شده که این اصلا خوب نبود چون واقعا داستان قشنگیه و ارزش چندبار خوندن رو داره. نمی خوام نظرم رو راجع به جودی بگم چون کمتر کسی هست که جودی رو نشناسه و شخصیتش رو ندونه و فکر می کنم همه ی دخترهایی که باهاش آشنا هستن دلشون میخواد که مثل اون باشن، شاید هم اشتباه فکر می کنم.
نکته ی دیگه ای که توی این کتاب هست و جالبه اینه که کل داستان نامه هاییه که جودی واسه بابا لنگ دراز می نویسه و داستان از طریق اون نامه ها پیش میره.
مهم اینه که همه ی ما باور داشته باشیم یک بابا لنگ درازی یه جایی هست که نامه های ما رو می خونه، شخصیت مجهولی داره و هیچی ازش نمی دونیم. هیچوقت هم جواب نامه هامون رو نمیده ولی ما باز هم نیاز داریم که واسش بنویسیم ...
من

کوری

در درون ما چیزی هست که اسمی ندارد، ما همان چیز هستیم


کتاب:کوری/ نویسنده: ژوزه ساراماگو/ ترجمه: مینو مشیری


این هم از اون کتابهایی بود که نمی شد تکه ی دوستداشتنی ش رو ازش جدا کرد ولی خودش کلا یک تکه ی دوستداشتنی بزرگ بود.

وقتی یه کتابی خیلی توی کتابخونه ت می مونه و میخوای سر فرصت بخونیش نتیجه ش این میشه که، با توجه به اسم کتاب و طرح جلد و نظر دیگرانی که قبلا کتاب رو خوندن، تو ذهنت فضای اون کتاب رو می سازی. این اتفاقی بود که برای کتاب «کوری» افتاد. فکر می کردم فضای خیلی خیلی غم انگیزی داشته باشه و از اون کتابهایی باشه که باید نصفش رو بخونی تا تازه بفهمی قضیه چیه و کی به کیه. حالا اینکه چرا چنین تصوری داشتم، نمی دونم. 

کتاب فضای غم انگیزی داشت که البته روی من تاثیر زیادی نذاشت و ذهنم رو درگیر نکرد. شاید به خاطر اینکه یک اتفاق غیر واقعی قصه رو می ساخت و باعث می شد فکر کنی که «درسته خیلی غم انگیزه، ولی قصه ست»!! 

داستان از همون اول خیلی واضح و روشن بود و اصلا نیازی نبود برای فهمیدنش تلاش بیش از حد بکنی. به این ترتیب تصور دومم هم درست از آب در نیومد!

یکی از ویژگی های این کتاب این بود که اسم شخصیت ها گفته نمی شد, «مردی که اول کور شد»، «زن مردی که اول کور شد»،«دکتر»،«زن دکتر» و ... شخصیت های این کتاب بودن. واقعا هم تو دنیایی که همه کور باشن چه اهمیتی داره که اسم آدمها چی باشه؟! (الان به طور نا محسوس یه ذره از داستان رو لو دادم!)

دوست داشتم جای زن آقای دکتر باشم ولی پرستو میگه نه! خوب نیست. واقعا هم خوب نیست ولی من چرا دوست داشتم جای اون باشم؟ شاید چون ... هیچی، داستان لو میره! :|

نظر خاصی در مورد این کتاب ندارم فقط می دونم که دوستش داشتم و احتمال میدم که در آینده دوباره بخونمش. شاید در سن چهل و هفت سالگی مثلا! 

با تشکر از امید برای قرض دادن این کتاب.

من

می‌آیی و من در دل می‌لرزم

ای شادی!
آزادی!
ای شادی آزادی!
روزی که تو باز آیی،
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد؟

غم‌هامان سنگین است.
دل‌هامان خونین است.
از سرتا پا مان خون می‌بارد.
ما سرتا پا زخمی،
ما سرتا پا خونین،
ما سرتاپا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.

وقتی که زبان از لب می‌ترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه ازوحشت در خواب سخن گفتن، می‌آشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
می‌کندیم.

وقتی که در آن کوچه‌ی تاریکی
شب از پی شب می‌رفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجره‌ی بسته فرو می‌ریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.

وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان می‌برد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه می‌بستیم.

از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ،از خورشید،
می‌گفتیم.

از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
می‌گفتیم.

آن مرغ که در ابر سفر می‌کرد،
آن بذر که در خاک چمن می‌شد،
آن نور که در آینه می‌رقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژده‌ی دیدار تو می‌آورد.

در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنجیر،
ما نام تو را زمزمه می‌کردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!

آن شب‌ها، آن شب‌ها، آن شب‌ها،
آن شب‌های ظلمت و حشت زا،
آن شب‌های کابوس،
آن شب‌های بیداد،
آن شب‌های ایمان،
آن شب‌های فریاد،
آن شب‌های طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!

می‌گفتم:
روزی که تو باز آیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.

می‌گفتم:
روزی که تو باز آیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقه‌ی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.

ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گسترده‌ست،
از خون است.
این حلقه‌ی گل خون است
گل خون است ...

ای آزادی!
از ره خون می‌آیی،
اما
می‌آیی و من در دل می‌لرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟
ای آزادی!
آیا با زنجیر می‌آیی ؟...

هوشنگ ابتهاج (الف .سایه)

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

سعی می کنم نیمه ی هرماه یکی از غزلهای حافظ رو به انتخاب خودم (یا به انتخاب شما ،اگه استقبال کنید) بذارم توی وبلاگ و شرحش رو هم از کتاب شرح سودی بر حافظ بنویسم. 

از امید تشکر می کنم به خاطر امانت دادن این کتاب چهار جلدی و نجات دادن من از جستجو  های بی نتیجه توی این دنیای مجازی برای یافتن سر سوزنی شرح و تفسیر غزلهای حافظ!

من



آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم

من نه آنم که به جور از تو بنالم حاشا

چاکر معتقد و بنده ی دولتخواهم

بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره ی خاکم و در کوی توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

صوفی صومعه ی عالم قدسم لیکن

حالیا دیر مغانست عبادتگاهم

پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد

واندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم

با من راه نشین خیز و سوی میکده آی

تا ببینی که در آن حلقه چه صاحب جاهم

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود

آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

خوشم آمد که سحر خسرو خاور میگفت

با همه پادشهی بنده ی تورانشاهم


شرح غزل در ادامه ی مطلب


پ.ن. جاداره از استقبال بی نظیرتون تشکر کنم و به این اعتماد به نفسم که باعث میشه فکر کنم وبلاگم خواننده داره آفرین بگم!!!


ادامه مطلب ...