و این آغاز انسان بود ...

از بهشت که بیرون امد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه ...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دستهایش را گشود و خدا به او "اختیار" داد.

خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شده ای. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.

صفحه ی 7


میکائیل به خدا گفت: خسته ام، خسته ام از این آدم ها، که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا، چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر!

خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند، نان نیست، نور است. تو مامور آنی که نان بیاوری، اما نور تنها نزد من است، و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد، گرسنه خواهد ماند.

صفحه ی53


پرده اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت.

رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان.

رازی به اسم هر چه که می دانی.

و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.

و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی ، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.

در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند.

گروهی گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند.

خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.

و گروهی دیگر گفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم، و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید.

و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.

خدا گفت: نام شما را مؤمن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لا به لای رازها عبور داد و در هر عبوری رازی گشوده شد.

و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید.

و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین واماند، و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند.

صفحه ی 57


کتاب: پیامبری از کنار خانه ما رد شد/ نویسنده: عرفان نظرآهاری


با تشکر از مهرنوش برای کادو دادن این کتاب! :) در ضمن عرفان نظرآهاری مرد نیست، زنه!

من

و «بهترین» گاوها همیشه کشته می شوند ...

  

 

ــ پدربزرگ٬ آدمها ما را می کِشند ... ما را می کُشند و همه جای ما را می خورند ... اما خرها را نه می کُشند ... و نه هیچ جایشان را می خورند ... یعنی واقعآ آنها خوردنی نیستند؟ چرا اینهمه اختلاف ...؟! 

ــ پسرم ... آنها به «مزرعه دارها» سواری می دهند ... پس زنده می مانند. یادت باشد ... راز زنده ماندن در مزرعه این است ... 

قسمت نوزدهم 

 

 

کتاب: من گوساله ام/ بزرگمهر حسین پور


به علت کمیک استریپ بودن این کتاب قادر به نوشتن تکه های دوست داشتنی ش نبودم٬ خودتون کتاب را تهیه فرموده مطالعه نموده کیف کنید! با تشکر از پرستو برای معرفی کتاب :)

من