مدیر از لحن برنارد به صرافت افتاد که کجاست. نگاه تندی به وی انداخت و در حالی که رنگش کبود شده بود چشمانش را برگرداند؛ دوباره با بدگمانی و خشم توآم با غرور به او نگریست و گفت: «فکر نکنی من با دخترک رابطه ی نامشروعی داشتم. عاطفه ای در کار نبود. رابطه ام کاملا سالم و طبیعی بود.»

123


برتری ذهنیش برایش به همان نسبت مسؤولیت های اخلاقی به بار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عده ی زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید می بینید که هیچ اهانتی شنیع تر از داشتن رفتار غیر متعارف نیست. قتل فقط باعث از بین رفتن فرد می شود - وانگهی مگر فرد چیست؟»

174


همین حالا از کوره های مرده سوزی برگشته اند. شرطی سازی مرگ از حدود هجده ماهگی شروع میشه. هر یک از کوچولوها هفته ای دو روز صبح رو در مردنگاه می گذرونه. بهترین اسباب بازیها در اونجا هست و اونا در روزهای احتضار شکلات می خورند. یاد می گیرند که مرگ رو یه چیز عادی تلقی کنند.

189


حلقه ی نوار روی دستگاه موسیقی ترکیبی شروع به باز شدن کرد. یک قطعه ی سه سازی بود برای هیپرویولون و سوپرویولون سل و شبه اوبوا، که اکنون فضا را انباشته از رخوتی مطبوع کرده بود. سی چهل خط میزان - و آنگاه در زمینه ی صدای این آلات صدایی فوق انسانی شروع به نغمه پردازی کرد؛ گاهی تو گلویی می شد، گاهی تو دماغی، گاهی تو خالی مثل فلوت؛ به آسانی رکورد بمی صدای گاسپارد فارستر را شکست و در آخرین حدود لحن موسیقیایی تا نت صدای خفاش صعود کرد، یعنی خیلی بالاتر از بالاترین نت سی که یک بار (در حدود 1770 در اپرای دوکی پارم و در برابر چشمان حیرتزده ی موتسارت) لوکرتسیا آجوگاری، تنها در میان تمام آوازخوانان تاریخ موسیقی، به نحنوی نافذ ادا کرده بود.

192


اوضاع دنیا در حال حاضر تثبیت شده است. مردم خوشبختند. آنچه را که می خواهند به دست می آورند و آنچه را نتوانند به دست بیاورند، نمی خواهند. وضعشان رو به راه است. در امان اند. هیچ وقت مریض نمی شوند. از مرگ پروایی ندارند. از شر و شور و پیری بی خبرند، که مایه ی سعادتشان است. وبالی به اسم پدر و مادر ندارند. زن یا بچه یا عشاقی هم که دل در گرو آنها ببندند ندارند. طوری شرطی می شوند که نمی توانند رفتار غیر مقتضی داشته باشند. 

248

شما مرا به یاد یکی دیگر از همین قدیمیها به نام برادلی انداختید. او فلسفه را این طور تعریف می کند که عبارت است از پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به طور غریزی به آنها اعتقاد پیدا می کند. انگار اصلا می شود که به طور غریزی به چیزی معتقد شد! اگر آدم به چیزهایی اعتقاد دارد به این سبب است که نحوه ی شرطی شدنش حکم می کندکه به آنها معتقد باشد. فلسفه یعنی این: پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به دلایل ناموجه دیگر به آنها اعتقاد پیدا کرده. اگر مردم به خدا معتقد باشند به این دلیل است که طوری شرطی شده اند که به خدا اعتقاد داشته باشند.

263


تمدن مطلقا احتیاجی به شرافت و شجاعت ندارد. این چیزها نشانه های ضعف سیاسی است. در یک اجتماع سازمان یافته مثل اجتماع ما، هیچ کس مجال شرافت و شجاعت به خرج دادن ندارد. به محض اینکه این مجال درست بدهد اوضاع به کلی به هم می خورد در جایی که جنگ وجود دارد، در جایی که دو دستگی هست، در جایی که مقاومت در برابر وسوسه های نفس در کار است، و مسائل عشقی وجود دارد که به خاطر آنها جنگ و ستیز صورت بگیرد یا از آنها دفاع بشود - در چنین جایی بدیهی است که شرافت و شجاعت معنایی دارد. اما امروزه روز جنگ و ستیزی در کار نیست. نهایت مراقبت به عمل می آید تا از دوست داشتن بیش از حد جلوگیری بشود. دیگر چیزی به اسم دو دستگی وجود ندارد؛ آدم را طوری شرطی می کنند که از انجام کارهایی که باید بکند چاره ای ندارد. و آنچه باید یکند رویهمرفته آنقدر ملایم طبع است، و به خیلی از محرکات طبیعی آنقدر آزادی عمل داده شده، که دیگر واقعا وسوسه ای در کار نیست تا در برابرش مقاومت بشود.

266


دنیای قشنگ نو

آلدوس هاکسلی

ترجمه: سعید حمیدیان



در روزگاری زندگی می کنیم که «معنی» ها بی نهایت شدن. برای کلمه هایی مثل عشق، شجاعت، فداکاری ... به تعداد همه ی آدم های کره ی زمین تعبیر و تفسیر و معنی وجود داره به قدری که دیگه این کلمات هویت خودشون رو از دست دادن.  «دنیای قشنگ نو» پیش بینی می کنه که در آینده همه ی این کلمات به نهایت بی هویتی می رسن و دور انداخته می شن! فقط کلماتی باقی می مونن که میشه به طور عینی اونها رو دید. البته حتی در اون شرایط هم خوب و بد وجود داره اما معنی شون کاملا با معنی امروزی شون متفاوته و حتی در تضاده!  

اینکه این پیش بینی ها به واقعیت تبدیل میشه یا نه مهم نیست. اون چیزی که مهمه اینه که یک سری چیزها در کنار هم قرار نمی گیرن. برای بدست آوردنشون باید از یک سری ارزش ها دست کشید. این دست کشیدن جنبه ی فداکاری نداره البته! بلکه یک اجباره. مثل یک قانون فیزیکی. مثل اینکه دو تا قطب همنام آهنربا نمی تونن کنار هم باشن. آخرین پاراگرافی که از این کتاب نقل کردم تا حدودی منظورم و در این زمینه می رسونه. تو یک زندگی بدون رنج و غم و سختی و بیماری و ... جایی برای عشق شجاعت فداکاری و سایر ارزش های امروزی نیست. نمی تونه باشه. اگه دلمون نمی خواد این ارزش ها منقرض بشن باید رنج رو بپذیریم.

من

به یاد گذشته!

داشتم تو اینستاگرام قدم می زدم که چشمم افتاد به این کتاب. خیلی سال پیش فکر کنم زمانی که پونزده شونزده ساله بودم خونده بودمش. یادمه وقتی می خوندمش احساس بزرگ بودن و بزرگ شدن می کردم. به این دلیل که فهمش تا حدود سیصد صفحه ی اول کمی دشوار بود و تعداد صفحاتش هم حدود هزار تایی می شد. جز اولین کتاب های بزرگسالانه ی زندگی م بود. واقعا شانس بزرگی بود که با چنین کتاب فوق العاده ای وارد دنیای رمان بزرگسال شدم. به قدری تصویر سازی این کتاب - و صد البته بقیه ی کتاب های این نویسنده - فوق العاده ست که واقعا استعاره ی «غرق شدن توی کتاب» در موردش صدق می کنه. بعد این همه سال که از خوندنش گذشته هنوز شخصیت های کتاب، تم داستان و از همه مهم تر اون حس و فضای داستان به یادم مونده که از حافظه ی من بعیده! این کتاب تو خیلی چیزها برای من اولین کتاب بود. مثلا اولین کتابی بود که به محض تموم شدنش به خودم قول دادم حتما دوباره بخونمش. اولین کتابی بود که بعد تموم شدنش حس کردم دلم واسه شخصیت هاش تنگ میشه! اولین کتابی بود که یکی دو تا از تکه های دوست داشتنی ش و جدا کردم و تو دفتر خاطرات اون دوران نوشتم. این وبلاگ هنوز متولد نشده بود اون زمان. اصلا دروغ چرا؟! هر رمانی که میخونم به طور ناخودآگاه آرزو می کنم به اندازه ی این رمان باهاش ارتباط برقرار کنم.بعد از این رمان های عالی و درجه و یک زیاد خوندم اما تاثیر این کتاب در من چیز دیگه ای بود. حیفم اومد تو این وبلاگ از کتابی که تا این حد تو زندگی م خاص بوده حرفی زده نشه.

من


«زبانت ِ نشان بده ببینم

پیرزن رو می کند به پسر: «گفت زبانم ِ چه بکنم؟»

پسر می گوید: زبانتِ بیار بیرون نشان دکتر بده.

پیرزن می گوید: گوشام دُردُر. نمی شنفم. و زبان را می کشد.

دکتر می گوید: خیلی خب. و نبض پیرزن را می گیرد و می گوید: زبانتِ دیدم مادر، ببرش تو!  


درخت انجیر معابد 

احمد محمود 

متاسفانه شماره صفحه نزده بودم!



پی نوشت: بنا به تاریخ دفتر خاطراتم تیرماه سال 85 مشغول خوندن این کتاب بودم.