برف، ماه، پدر

«اول چایی ت و می خوردی بعد.» مادر استکان چای بدست کنج ایوان ایستاده بود. پدر زیر نور زرد رنگ لامپ با همان لباس خاکی رنگ و پوتین های رنگ و رو رفته اش نشسته بود به کامل کردن آدم برفی نیمه کاره ی لیلی. لیلی دهانش را رو به آسمان باز کرده بود و با ولعِ تمام دانه های ریز و درشت برف را مزه می کرد. آدم برفی دو ذغال سیاهش را دوخته بود به لیلی و با دهانی که هنوز جایش خالی بود می خندید.  پدر هویج را چپاند وسط صورت سرد و سفید آدم برفی :«این هم دماغ» مادر گفت: «بگردیم دنبال یه چیز هلالی برای دهنش.» لیلی پرسید: «هلالی یعنی چی؟» مادر گفت: «هلالی دیگه! چیزی شبیه ماه.» لامپ حیاط پرپری کرد و خاموش شد. باز برق ها رفته بود. پدر لیلی را بغل گرفت. دوباره صدای آژیر بلند شده بود. پدر دست مادر را گرفت. زیر زمین بوی نم می داد.
صبح سردی بود. لیلی چشمانش را باز کرد. دوید کنار پنجره. رد پوتین ها تا پشت در بسته ی حیاط روی برف مانده بود. کلاغی کنج حیاط روی تلی از برف تکه هویجی را نوک می زد. ماه، رنگ پریده و بی حوصله وسط آبی آسمان آویزان مانده بود و به دود سیاه رنگی نگاه می کرد که کمی دورتر به هوا می رفت.


من

زمستان 93