ما هم غبار ستاره هاییم

دنیای سوفی. 

بالاخره تمومش کردم. خیلی دوستش داشتم. یا بهتر بگم دارم. پر از تکه های دوستداشتنی بود که نمی شد تو این وبلاگ نوشت. بخصوص فصل آخرش. وقتی تموم شد حس فوق العاده ای داشتم.



من

بودن یا نبودن ...

... توی مدرسه یک نمایشنامه خواندیم. اسمش یپه در کوهستان بود.

_ بله، اثر لودوی هول بیاو. او یکی از شخصیت های مهم بین عصر باروک و عصر روشنگری شمال اروپا بود. 

_ یپه روی یک صخره خوابش برد ... و یکدفعه توی تخت بارون از خواب بیدار شد. فکر کرد موضوع کشاورز فقیر مزرعه بودن او، فقط خواب بوده است. بعد دوباره توی خواب او را به گودال قبلی منتقل کردند و وقتی دوباره بیدار شد فکر کرد قرار گرفتنش توی تخت بارون خواب بوده است.

.

.

.

چاونگ تسو، متفکر چین باستان گفته است:

یک بار خواب دیدم پروانه بودم و اکنون دیگر نمی دانم چاونگ تسویی هستم که خوب دید پروانه است یا پروانه ای هستم که خواب می بینم چاونگ تسوست.

صفحه ی 180


هیوم می گفت: «مغایر عقل نیست که کسی ویرانی جهان را بر خراشی روی انگشت خود ترجیح دهد.»

صفحه ی 343


به نظر هگل دولت چیزی بیشتر از شهروند است. بله، حتی چیزی بیشتر از جمع همه ی شهروندهاست. بنابراین هگل معتقد است امکان خارج شدن از جامعه وجود ندارد. فردی که بخواهد از جامعه ای که در آن زندگی می کند رو برگرداند و تنها «خودش را پیدا کند» مسخره می شود.

صفحه ی 451


وقتی کار اشتباهی می کنی نمی توانی بفهمی طرف مقابل تو را بخشیده یا نه. برای همین موضوع برایت اهمیت حیاتی دارد. این سوالی است که با آن ارتباط زنده داری. نمی توانی بدانی کس دیگر تو را دوست دارد؛ این چیزی است که می توانی باور کنی و به آن امیدوار باشی. این موضوع برایت مهمتر است از اینکه مجموع زوایای داخلی مثلث 180 درجه است. در حین تجربه ی اولین بوسه به قانون علیت یا انواع ادراکات فکر نمی کنی

_نه، آن وقت باید خل و چل باشم.

_ایمان بیش از هر چیز در مسائل دینی مهم است.

صفحه ی 465


دنیای سوفی

یاستین گوردر

مهرداد بازیاری

نشر هرمس


 احتمالن ادامه دارد ...

روح جهان

می گویند سقراط یک بار جلو دکه ای که مقداری کالا به نمایش می گذاشت ایستاد. آخرش گفت: چه چیزها که به آنها نیاز ندارم!

این جمله می تواند شعار فلسفه ی کلبی باشد . . . . کلبی ها عقیده داشتند خوشبختی واقعی از چیزهای بیرونی مثل تجملات مادی و قدرت سیاسی و سلامتی تشکیل نشده است. خوشبختی واقعی در وابسته کردن خود به این جور چیزهای آسیب پذیر و اتفاقی نیست. دقیقا چون خوشبختی هیچ ربطی به این جور چیزهای ندارد، همه می توانند به آن برسند. علاوه بر این، وقتی به دستش آوردی ممکن نیست از دستش بدهی و همیشه خوشبخت می مانی. 

مشهورترین کلبی دیوگِنِس یا دیوژن بود، از شاگردان آنتیستنس. می گویند او در یک خم زندگی می کرد و غیر از یک ردا و یک عصا و یک کیسه نان چیز دیگری نداشت. (برای همین گرفتن خوشبختی از او کار چندان ساده ای نبود!) یک بار جلو خمش نشسته بود و آفتاب می گرفت که اسکندر کبیر به دیدنش آمد. اسکندر رو به روی آن مرد حکیم ایستاد و پرسید آرزویش چیست تا فورا برآورده کند. دیوگنس جواب داد: 

_ آرزویم این است که یک قدم بروی کنار تا خورشید به من بتابد!

صفحه ی 159


تجربه ی عرفانی به این معناست که با خدا یا روح جهان یکی بشویم. در خیلی از دینها تاکید شده که تفاوت و فاصله ی زیادی بین خدا و مخلوقاتش وجود  دارد، اما عرفا به چنین شکاف و فاصله ای اعتقاد ندارند. عرفا وحدت با خدا و با خدا یکی شدن یا ذوب شدن در خدا را تجربه کرده اند. فکر آنها این است که چیزی که در محاورات روزمره «من» می خوانیم من واقعی نیست. در لحظات کوتاهی می توانیم هویت خودمان را با «من» بزرگتری یکی بدانیم. بعضی عرفا آن را خدا می نامند و بعضی هم روح جهان، طبیعت کل یا کائنات. وقتی ذوب صورت می گیرد، عارف حس می کند خودش را می بازد و در خدا محو می شود یا در خدا گم می شود. درست مثل قطره ی آبی که در پیوستن به دریا محو و گم می شود. یکی از عرفای هندی یک بار گفت:«وقتی من بودم خدا نبود. وقتی خدا هست من نیستم». سیلنزیوس، عارف مسیحی این مطلب را به این شکل گفته است:«هر قطره ای که به دریا بریزد دریا می گردد و به همین صورت وقتی روحی به خدا متصل شود خدا می شود.»

یک هندی به اسم سوامی ویوکنانادا که آیین هندو را به غرب منتقل کرده گفته است:

همان طور که بعضی ادیان جهان می گویند انسانی که به خدایی شخصی بیرون از وجود خود اعتقاد نداشته باشد کافر است، ما می گوییم انسانی که به خود اعتقاد ندارد کافر است. از نظر ما کافر کسی است که به شکوه و مقام والای روح خود اعتقاد نداشته باشد.

صفحه ی 166 


_از زمان رنسانس انسان مجبور شد خود را به این موضوعات عادت بدهد که روی سیاره ای اتفاقی در فضایی لایتناهی زندگی می کند. هنوز هم مطمئن نیستم کاملا با این موضوع کنار آمده باشیم. اما از زمان رنسانس کسانی به این موضوع اشاره داشتند که تک تک انسانها جایگاهی مرکزی تر نسبت به گذشته پیدا کرده اند.

_ نمی فهمم.

_قبلا زمین کانون جهان بود. اما رنسانس اشاره کرد هیچ کانون مطلقی در جهان هستی نیست و بنابراین به تعداد آدمها کانون وجود دارد.


صفحه ی 258


دنیای سوفی

یاستین گوردر

ترجمه: مهرداد بازیاری

نشر هرمس


ادامه دارد ...

Je t'aime

دانلود کنید


D'accord, il existait
D'autres façons de se quitter
Quelques éclats de verre
Auraient peut-être pu nous aider
Dans ce silence amer
J'ai décidé de pardonner
Les erreurs qu'on peut faire
A trop s'aimer

D'accord, la petite fille
En moi souvent te réclamait
Presque comme une mère
Tu me bordais, me protégeais
Je t'ai volé ce sang
Qu'on aurait pas dû partager
A bout de mots, de rêves
Je vais crier

Je t'aime, je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ça

D'accord je t'ai confié
Tous mes sourires, tous mes secrets
Même ceux dont seul un frère
Est le gardien inavoué
Dans cette maison de pierre
Satan nous regardait danser
J'ai tant voulu la guerre
De corps qui se faisaient la paix

Je t'aime, je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ça

Je t'aime, je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t'aime, je t'aime, je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ça

Tu vois, je t'aime comme ça


Je t'aime

by Lara Fabian


گاهی یک آهنگی رو به یه زبان دیگه ای مثلا فرانسوی گوش می کنی و تصمیم می گیری که بری اون زبان رو یاد بگیری. تجربه ثابت کرده که زیاد این تصمیم رو جدی نگیری و عمل خاصی رو بر اساس اون انجام ندی، یادت باشه که این تصمیم یک جوگیری زود گذره که به خاطر ترکیب زیبای تلفظ اون زبان با موسیقی اتفاق افتاده و بعد از مدتی از بین میره! در غیر این صورت نتیجه ی نا خوشآیند این تصمیم یک مشت کتاب آموزش زبان مذکور خواهد بود که در کتابخونه ت نشسته ن و دارن خاک می خورن و تو همه ش نگاهشون می کنی و یاد تصمیم های نیمه کاره رها شده ت می افتی و حالت گرفته میشه!

من

فـیـلـمـــــ

من مادر هستم

هیس دخترها فریاد نمی زنند

خانه ی پدری

چ

شیار 143

...

زیاد اهل فیلم دیدن نیستم اما این لیستی از آخرین فیلم های ایرانی هست که دیدم و یک نکته ی مشترک در همه ی اونهاست. قبل از این که به این نکته اشاره کنم باید بگم که اصلا منظورم قضاوت کردن راجع به خوب و بد بودن این فیلم ها نیست چرا که من اصلا به اون شکل اهل فیلم و نقد و بررسی اون نیستم. فقط بعد از دیدن این فیلم ها و چندتا فیلم دیگه که اونها هم همین نکته ی مشترک رو داشتن به یک نتیجه ای رسیدم. همه ی این فیلم ها بسیار پر طرفدار و تاثیر گذار شناخته شدن. چرا که بعد از دیدن همه ی اون ها زنها بدون استثنا با چشمهای پف کرده و ریمل های پخش شده از در سینما خارج شدن و بعضن دیده شده که مردها هم قانون اصیل «مرد که گریه نمی کنه» رو شکستن و به علت عمق فاجعه ای که در هر یک از این فیلم ها به نمایش گذاشته شده به گریه افتادن. در اینکه همه ی این فیلم ها تونستن صحنه های تاثیر گذار داشته باشن شکی نیست. مثلا اون لحظه ای که الفت بعد از چندین سال باخبر میشه پسرش داره بر می گرده و با ذوق و شوق مثل دیوونه ها میاد تو کوچه که همه محله رو خبر کنه بدون شک یکی از تاثیرگذارترین لحظه های سینماست حتی برای کسی مثل من که هنوز معنی «پسر داشتن» رو درک نکرده. باز هم می گم اصلا نمی خوام از این مسئله انتقاد کنم امـــــــــــا واقعا فکر می کنم دیگه کافیه! ساختن فیلم هایی تا این حد سیاه و به عقیده ی من ناتورالیستی دیگه بسه! تاثیرگذاری یک فیلم فقط به این معنی نیست که اشک مردم رو دربیاره. چرا که مردم ما انقدر از بغض پر هستن که برای به گریه انداختنشون نیازی به این همه سناریو نوشتن نیست. من که هیچ وقت برای اینکه جلوی گریه م و بگیرم تلاشی نکردم و نمی کنم موقع دیدن این مدل فیلم ها هرچقدر هم که صحنه تراژیک باشه یه حس تازه ای در من بوجود میاد که وادارم می کنه جلوی بغض کردن و گریه کردنم رو بگیرم! نمی دونم این حس دقیقا از کجا سرچشمه می گیره اما فکر می کنم واقعا دیگه بسه! نشون دادن  فاجعه های زندگی به مردمی که بهتر از هرکسی عمق این فاجعه ها رو درک کردن چرا که هر کدوم به نوعی با اونها درگیر هستن به نظر من ضرورتی نداره، اون هم در این مقیاس وسیع که از هر ده تا فیلمی که می بینی هفت تاش این طوری ِ . شاید بهتر باشه به جای ساختن فیلم هایی که مردم بعد از دیدن اون فقط می تونن گریه کنن فیلم هایی بسازیم که مردم رو به فکر کردن وادار کنیم. فیلم های امیدوار کننده ای که به مردم بگه از بین این همه سیاهی که وجود داره یک راهی هم برای رسیدن به سپیدی هست اگر بخوایم، اگر برای پیدا کردن اون راه تلاش کنیم. وگرنه در وجود داشتن سیاهی که شکی نیست. به همه ثابت شده نیازی نیست به تصویر بکشیمش. مردمی که توی مذاب خونه دارن عکسی از تصویر آتیش به دیوار خونه شون آویزون نمی کنن. باز هم می گم نمی خوام ارزش هنری این فیلم ها رو زیر سوال ببرم چرا که هیچ تخصصی در نقد فیلم ندارم فقط به عنوان یک تماشاگر ترجیح میدم تعداد «شهر موش ها» هایی که می بینم خیلی خیلی بیشتر از اینگونه فیلم ها باشه. ترجیح میدم یه تابلو از قطب جنوب به دیوار خونه م بزنم!!

من