دفترچه ی خاطرات!

... آدم ها گاهی به قدری تنها و غمگین میشن که برای فرار از این حس ها هر کاری می کنن. آدم ها عجیبن. هر کدوم دنیای متفاوتی دارن. فقط یه چیزی کاملا مشخصه و اونم اینه که هیچکدوم «قهرمان» نیستن. هر وقت دیدی داری از یک آدم تو ذهنت قهرمان می سازی احساس خطر کن! آدم ها سیاه و سفیدن. همه شون. بعضی ها ممکنه توهم سیاه بودن داشته باشن، بعضی ها توهم سفید بودن، ولی واقعیت اینه که قهرمانی وجود نداره. آدم مطلقی وجود نداره. اگه دنبال آرامش هستی عاشق آدم ها باش با همه ی سیاهی هایی که دارن. منتظر یک آدم سفید نباش که دلت و ببره!چون تو هم برای هیچ کس سفید نیستی. نه تو یک قهرمانی، نه از بین بقیه ی آدم ها قهرمانی درمیاد! هر وقت دیدی کسی داره واست به یک »قهرمان» تبدیل میشه هر چه سریع تر کارزار و ترک کن!


بخشی از یادداشت ها ی روزانه ی من

بیست و ششم بهمن نود و چهار

یازده شب


لذت بخش تر از نوشتن چیزهایی که ذهنت رو مشغول می کنن، خوندن اونهاست بعد چند وقت! تکرار مداوم این کار باعث میشه افکارت طبقه بندی بشن و به یک ثباتی برسی. # حس_خوب

و دیگر حتی کلاغی ...

درختی بودم ایستاده در برابر طوفان،

کبریت بی خطر شدم،

و سیگار زنی را در آشپزخانه ی کوچکش روشن کردم،

که از درخت 

تصویری میان قاب پنجره در خاطر داشت.

زن

شعله ام را فوت کرد

و حادثه با ابعاد کوچکتری تکرار شد

طوفان 

و برگ هایم؛

خاطرات پیش پا افتاده ی پاییز

طوفان

و شاخه هایم؛

خاطرات شکست های غم انگیز

طوفان ...

و دیگر حتی کلاغی،

برای روزهای پیری و کوری ام نمانده است.


درختی بودم ایستاده در برابر طوفان

که یک شب از ترس

به شاخه های خودم گیر کردم و خشکم زد

و دست های بلند بادی مست

پنجره ها را

میان من و آدم ها بست.


شعر: طوفان

کتاب: کلاغمرگی

از: لیلا کردبچه