مرا راه صوابی بود٬ گم شد ...

مرا گویی که رایی؟ من چه دانم 

چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم 

مرا گویی بدین زاری که هستی 

به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم 

منم در موج دریاهای عشقت 

مرا گویی کجایی؟! من چه دانم 

مرا گویی به قربانگاه جان ها 

نمی ترسی که آیی؟ من چه دانم 

مرا گویی اگر کشته خدایی 

چه داری از خدایی؟ من چه دانم 

مرا گویی چه می جویی دگر تو 

ورای روشنایی؟ من چه دانم 

مرا راه صوابی بود گم شد 

از آن ترک خطایی من چه دانم 

بلا را از خوشی نشناسم ایرا 

به غایت خوش بلایی من چه دانم 

شبی بربود ناگه شمس تبریز 

ز من یکتا دو تایی من چه دانم 

 

دانلود کنید   

تصنیف «من چه دانم»٬ آلبوم«مولویه»٬ شهرام ناظری

ماجرای عجیب سگی در شب ...

دو سه روز بعد از اینکه این کتاب بدستم رسید بازش کردم که بخونمش. از مقدمه ی مترجم شروع کردم.( تازگی ها سعی می کنم یه نگاه به مقدمه ی کتابها هم بندازم. به شرط اینکه از سه چهار صفحه بیشتر نباشن!) یه پاراگراف از مقدمه ی مترجم این بود: 

«نکته ی قابل توجه این است که «ماجرای عجیب سگی در شب» از جمله کتاب های دو طیف سنی است (ژانری که با آمدن هری پاتر رونق گرفت و خیلی ها معتقدند هری پاتر موفق ترین الگوی این ژانر بوده است) به این معنی که می تواند از سوی بزرگسالان و در عین حال نوجوانان و جوانان با استقبال موجه شود.» 

اومدن کلمه ی «هری پاتر» باعث شد فکر کنم قراره یه کتاب علمی ـ تخیلی بخونم و چون کلا با کتابهای این مدلی حال نمی کنم به کم ذوقم رو واسه شروع کردن کتاب از دست دادم.جدول ها و شکلهایی که با ورق زدن کتاب به چشمم خورده بود باعث شد بیشتر فکر کنم که کتاب علمی ـ تخیلی ئه!  

تو قسمت مقدمه ی مترجم به کلی جایزه اشاره شده بود که این کتاب گرفته! روی جلد کتاب نوشته شده بود:

«برنده ی ۱۶ جایز٬ ترجمه به ۱۵ زبان٬ فروش در ۳۲ کشور٬ از پرفروش ترین های دنیا» 

پشت کتاب هم یه عکس کوچیک از نویسنده بود. زیرش نوشته شده بود:  

«مارک هادون نویسنده٬ تصویرگر و فیلمنامه نویس انگلیسی به خاطر نگارش این کتاب جوایز بسیاری را از آن خود کرد٬ از جمله: 

ــ جایزه ی بهترین کتاب داستانی سال ویت برد 

ــ جایزه ی گاردین 

ــ جایزه ی ساوت بانک شو 

تاکنون بیش از یک و نیم میلیون نسخه از این کتاب تنها در بریتانیا به فروش رسیده است.   

نقل از سایت BBC »  

اینهمه تعریف و تمجید باعث شد تصمیم بگیرم این کتاب رو بخونم.(حتی اگه در حد المپیک علمی - تخیلی باشه!!) 

کتاب همین چند دقیقه پیش تموم شد. کلی خوشحالم که خوندمش. واقعا جالب بود.  الان که کتاب جلوی چشمامه می بینم که یه خلاصه ای از داستان روی  پشت جلدش (شاید هم جلد پشتش!!) نوشته شده:  

"کریستوفر نو جوانی مبتلا به سندرم اوتیسم است. او به علت این بیماری خاص از درک مسایل عادی زندگی عاجز است٬ اما هوش فوق العاده ای دارد و دنیا را دیگر گونه می بیند. ماجرا باکشته شدن سگی در همسایگی آنها آغاز می شود و کریستوفر سعی می کند قاتل سگ را با ابتکارات منحصر به فرد خویش بیابد. از این جهت ماجرا ی عجیب سگی در شب روایتی خواندنی و ویژه است. اثری همان قدر شادی آور که غم انگیز ... داستانی درخشان" 

چیه؟ نشستی برٌ و بر مانیتور رو نگاه می کنی. برو گیرش بیار بخونش دیگه! ای بابا !!  

 

من

هیچ کس در فاصله هزاران هزار مایلی من نیست

به پدر گفتم که احتمالا سکته مادر آنیوریسم بوده است. سکته وقتی اتفاق می افتد که به برخی از ماهیچه های قلب٬ خون نمی رسد و در نتیجه می میرند. دو نوع سکته قلبی داریم. اولی در اثر خون لختگی ایجاد می شود و این موقعی اتفاق می افتد که یک لخته خون در یکی از شریان های خونی مانع از رسیدن خون به ماهیچه های قلب شود.و می توان جلوی این اتفاق را با خوردن آسپیرین و ماهی گرفت. و به همین دلیل است که اسکیموها به این نوع سکته قلبی دچار نمی شوند چون ماهی میخورند و ماهی مانع از لخته شدن خون می شود اما در عوض اگر یک جای بدن شان بریده شود از خونریزی زیاد می میرند. 

صفحه ی ۵۵


من فکر می کنم مردم به این دلیل به بهشت اعتقاد دارند چون از تصور مرگ خو شان نمی آید و چون دوست دارند زنده بمانند و همین طور دوست ندارند پیش خودشان فکر کنند که آدم های دیگر پس از مرگ آنها وارد خانه های شان بشوند و وسایل آنها را در زباله دانی جا دهند. 

صفحه ی ۶۳


 ... در ضمن می توانم از پنجره ی کوچک سفینه فضایی به بیرون نگاه کنم و مطمئن باشم که هیچ کس در فاصله هزاران هزار مایلی من نیست و این همان چیزی است که شب های تابستان وقتی که در چمن دراز می کشم به آن تظاهر می کنم. به آسمان نگاه می کنم و دست هایم را دور صورتم قاب می کنم تا حصار و دودکش و طناب های رخت را نبینم و تظاهر می کنم که در فضا هستم. 

صفحه ی ۹۱


 دانشمندان در آینده چیزی را کشف خواهند کرد که به ابهامات ما درباره ارواح جواب خواهد  داد. همان طور که الکتریسیته را کشف کردند و علت رعد و برق را توضیح دادن. و چیزی که آنها کشف خواهند کرد ممکن است درباره مغز انسان ها باشد٬ یا چیزیی درباره ی میدان مغناطیسی زمین٬یا اصلا درباره ی یک نیروی جدید و ناشناخته. و در آن صورت ارواح دیگر راز نخواهند بود. آنها برای ما مثل الکتریسیته و رنگین کمان و ماهی تابه های نچسب خواهند شد. 

صفحه ی ۱۶۵


و وقتی به آسمان گاه می کنی می دانی که داری ستارگانی را تماشا می کنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و جتی بعضی از آنها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تانور این ستاره ها به ما برسد و ما الان آنها را می بینیم در حالی که خود این ستاره ها دیگر مرده اند و یا متلاشی شده اند و به کوتوله های قرمز تبدیل شده اند. و این باعث می شود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات٬ قابل چشم پوشی هستند یعنی این که آن قدر کوچک هستند که می توانی آنها را به حساب نیاوری. 

صفحه ی ۲۰۶


سه مرد در قطار هستند. یکی از آنها اقتصاددان است و یکی دیگر استاد منطق است ونفر آخر ریاضی دان است و آن ها از مرز عبور می کنند و وارد اسکاتلند می شوند (نمی دانم چرا به اسکاتلند می روند) و در مسیر سفرشان گاو قهوه ای رنگی را در چراگاه م یبینند ( و گاو به موازات قطار ایستاده) و اقتصاددان می گوید: «نگاه کنید٬گاوهای اسکاتلند قهوه ای هستند.»  

و استاد منطق می گوید: «نه. گاوهایی در اسکاتلند هستند که حد اقل یکی از آنها ٬ قهوه ای رنگ است.» 

و ریاضی دان می گوید: «نه . حداقل یک گاو در اسکاتلند هست٬که یک طرفش قهوه ای است.» 

صفحه ی ۲۲۸ 

 

کتاب:ماجرای عجیب سگی در شب/نویسنده:مارک هادون/ترجمه:شیلا ساسانی نیا 

عشق عمومی

اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

 

اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.

 

 

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

 

من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.

 

 

درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم

 

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستانِ من آشناست.

 

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.

 

 

دستت را به من بده
دست‌های تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

 

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.  

 احمد شاملو/عشق عمومی/هوای تازه 

 

دانلود کنید

فکر٬فکر٬فکر!! (۳)

ما حالت انبساط و شعف اصیل خود را گم کرده ایم و اکنون فکر همه جا در جستجوی "بدل" آنها٬ یعنی در حستحوی "لذت" است. چرا ما برای لذت و خوشی اینهمه اهمیت قائلیم؟ آیا باین جهت نیست که در درون خود احساس ناخوش بودن و خلاء معنوی می کنیم و حالا می خواهیم این شبه معنویت ها را بحساب معنویت بگذاریم؟ 

صفحه ی ۵۰


 جامعه با ابرام عجیبی مدام بر آن است تا جوهر فطری تو را تسلیم "من"هایی گرداند که خودش در تو نشانده است. اما فطرت تو با این پدیده ی تحمیلی القائی سر ناسازگاری دارد. این ناسازگاری یعنی یک تضاد و کشمکش دائمی و پنهانی. تضاد فطرت و "ارزش"ها باعث می شود که انسان در تمام عمر و در تمام زمینه های وجودی خویش علیه خود زندگی کند و همیشه با خود سر جنگ و ناسازگاری داشته باشد. حرکت هایش یا مورد تایید فطرتش نیست یا مورد تایید "من"ها نیست. بنابراین همیشه در تضاد با خویش است. 

صفحه ی ۵۷


 بعضی از ارزشها ممکن است با یکدیگر تعارض مستقیمی نداشته باشند٬ ولی از هر کدام آنها آثار و نتایجی تبعی حاصل می شود که آن نتایج با یکدیگر متضاد است. مثلا یکی از ارزشهای اجتماعی این است که انسان باید "زرنگ" باشد. یک ارزش دیگر هم این است که باید دیگران را دوست داشته باشد و دوستی دیگران را نیز جلب کند. این ارزشها فی نفسه با هم مغایرتی ندارندو ولی ببینید در کجا با یکدیگر برخورد پیدا می کنند و انسان را مواجه با تضاد می گردانند. برای کسب ارزش "زرنگ بودن" انسان باید دست به کارهائی بزند که مستلزم درگیری٬ مبارزه و شکست دادن٬ تعدی٬ حقه بازی٬ پشت هم اندازی و کارهائی از این قبیل است. ولی برای جلب دوستی دیگران انسان مجبور است  در رابطه با آنها مقدار زیادی گذشت و ملایمت کند٬ باید از هر عملی که مستلزم رقابت و در افتادن است٬ و بطور کلی از هر حرکتی که ممکن است موجب رنجش دیگران بشود اجتناب ورزد. زیرا انسان نمی تواند هم از دیگران انتظار دوستی داشته باشد و هم بدون پروا با آنها به مبارزه پردازد. پس می بینیم که ارزش به «زرنگ بودن» با ارزش «دوست داشتنی بودن» اگر چه باهم تضادی ندارند٬ ولی از هر کدام نتایجی حاصل می شود که آن نتایچ کاملا با هم متضاد است. 

صفحه ی ۵۹


 تضاد باعث می شود که انسان در عمق وجود خود احساس٬ یاس گیر افتادگی و ناتوانی شدید داشته باشد. علیرغم نمایشاتی که برای قدرت نمائی می دهد٬ باطنا احساس می کند که موجودی است اسیر٬ ناتوان٬ مستاصل و گرفتار. این احساس را وقتی با خود خلوت می کند با عمق بینش خود میبیند. می بیند درونش غیر از آن است که بدیگران نشان می دهد. در می یابد که زندگی نمایشی٬ قیل و قالی و متظاهرانه ای هم که در پیش گرفته است برای پوشاندن همین احساس ناتوانی است. در لحظاتی همه چیز را درک می کند٬ ولی بلافاصله چشمش را می بندد ــ مثل کسی که لب یک پرتگاه قرار می گیرد. 

صفحه ی ۶۰


 احساس آزادی٬ احساس عدالت٬ و احساسی که در آن انسان نه استثمار می شود و نه استثمار می کند٬ یک امر درونی است. و عدالت و آزادی برونی هم تجلی آزادی درونی است. اگر انسان از درون خود آزاد نباشد و احساس آزادگی نکند٬ اساسا آزادی به معنای واقعی آنرا نمی شناسد. هر نوع آزادی خارجی بدون آزادی درونی بی معنا و یک امر دلخوش کن است. انسانی که از لحظه ی چشم گشودن بزندگی خود را آلتی در دست عوامل محیط احساس می کند٬ نمی داند آزاد بودن یعنی چه. این آزادیهائی که ما در بعضی از کشورها میبینیم٬ همه کیفیت «دلخوشکنک» دارد. در بعضی از کشورها زور گرز و سرنیزه از بین رفته است٬ ولی زور تبلیغات جای آن را گرفته است. یا زور فردی و گروهی جای خود را به زور دولتی داده است. بنابراین در اصل موضوع توفیری حاصل نشده است. شما چه با زور فردی گرز و سرنیزه مرا وادارید تا مطابق سلیقه ی شما زندگی و فکر کنم و چه با زور تبلیغات٬ فرق نمی کند. شما با تبلیغات آنچنان ذهن مرا زیر فشار و تلقین قرار می دهید که هر گونه اندیشیدن آزادانه را از من سلب می کنید٬ به من فرصب نمی دهید جز آنچه شما به من تلقین و تبلیغ می کنید چیز دیگری را ببینم. 

صفحه ی ۶۸


 مولوی داستانی دارد که تمثیلی است از وضع روانی و ذهنی ما. می گوید خواجه ای غلامی داشت که احول بود. ( یعنی «دوبین») روزی باو گفت در پستوی حجره یک بطری هست٬ آن را بیاور. غلام که بعلت دوبینی یک شیئی را دوتا می دید وارد پستو شد و برگشت گفت دو تا بطری هست٬ کدام یک را بیاورم؟ خوجه گفت نه٬ یک بطری بیشتر نیست. غلام رفت و باز آمد گفت دوتا است. خواجه گفت برو یکی از آندو را بشکن. غلام این کار را کرد و برگشت گفت هیچ بطری ای باقی نماند! 

صفحه ی ۷۷ 

 

کتاب:تفکر زائد/نویسنده:محمد جعفر مصفٌا

فکر٬فکر٬فکر!! (۲)

شما فکر می کنید جنگ و اختلاف من و شما از کجا شروع می شود؟ جنگ ملت ها٬ که از افرادی مثل من و شما تشکیل شده اند٬ بر سر چیست؟ شما از نظریات مارکس برای خود هویت ساخته اید و من از نظریات دیگری. بعد هریک از ما در ظاهر بعنوان دفاع از حق و حقیقت و در باطن برای دفاع از هویت خود مثل آب خوردن یکدیگر را سلاخی می کنیم! 

*** 

... حال آنکه عمل دلیل اصلی صفت نمی شود. همانطور که قبلا گفتم٬ البته این صفت اگر اصالت داشته باشد نیازی به عمل و تجلی خارجی ندارد ( البته این به آن معنا نیست که تجلی پیدا نمی کند٬ منظور این است که وقتی هم تجلی پیدا نمی کند باز هم وجود دارد). ولی صفات فکری بر مبنای عمل قرار دارند. شما اول عملی انجام می دهید؛ بعد بر اساس الگوهای ذهنی خود بر چسبی هم بر آن می زنید.. و چون عمل واقعیت دارد فکر می کنید بر چسبی هم که بر آن خورده است ــ بر چسبی که شما از آن هویت ساخته اید ــ نیز واقعیت دارد.) 

صفحه ی ۴۳


 نمی دانم توجه کرده اید که ما تا چه حد از لحظه ی حاضر بیزاریم! یکی از دلائل بی حوصلگی٬ شتابزدگی٬ بی قراری و حالت کلافگی انسان همین بیزاری از لحظات حاضر است. مثل اینکه ما عاشق آینده ایم. با یک کیفیت دغدغه آلود و بی صبرانه منتظریم که حال هرچه زودتر تمام شود و آینده برسد. آینده ای هم که عاشقش هستیم بمحض اینکه حال شد از آن فرار می کنیم و به آینده ی دیگر دل می بندیم. ذهن ما هرگز در حال نمی ماند٬ پا به پای حال جلو نمی رود. بلکه همیشه با شتاب می دود تا از حال جلو بیفتد. ما هراس عجیبی از حال داریم. زیرا واقعیت امری است مربوط به حال. و ما از واقعیت می ترسیم. با نظری اجمالی نگاهی به سطح واقعیت می اندازیم و تند از آن رد می شویم و می دویم به آینده ــ آینده ای که ساخته و پرداخته ی ذهن خود ما است٬ و آنطور که دلمان می خواهد آنرا ترسیم کرده ایم. از اینجا٬ این زمان و آنچه در اینجا هست فرار می کنیم و می رویم به آنجا٬ آن زمان و هر آنچه در آنجا خواهد گذشت. 

صفحه ی ۴۶


حیله ی دیگر فکر برای واقعی جلوه دادن هویتی که از الفاظ درست شده است٬ بکار گرفتن احساسات است. فکر همراه با هر کلمه٬ احساسی هم در ما بوجود می آورد تا آن احساس را به حساب محتوای کلمه بگذاریم. اگر بشما گفته شود چه آدم زرنگ و دانایی هستی و هیچ احساسی در شما ایحاد نشود٬ طبیعی است که دلبستگی و علاقه ای بحفظ این کلمات نخواهید داشت. شما خاضر نخواهید بود مقداری کلمه ی خشک و خالی را بعنوان معنویت خود بپذیرید. پس فکر که این خطر را تشخیص می دهد٬ می آید همراه هر کلمه و متناسب با آن٬ یک نوع احساس هم در ما ایجاد می کند تا تصور کنیم هویت فکر محتوایی هم دارد و چیزی بیشتر از کلمه است. 

صفحه ی ۴۹ 

 

کتاب:تفکر زائد/نویسنده:محمد جعفر  مصفٌا

فکر٬فکر٬فکر!!

بعد از آشنایی با ارزشهای تعبیری٬ رابطه ی انسان با حالات درونی خود قطع می گردد و در هر مورد آنطور عمل می کند که "ارزش" ها باو دیکته می کنند. بعد از اینکه کلمه ی "سخاوتمند" بعنوان یک صفت با ارزش و بعنوان یک پدیده ی لازم و حیاتی که هر کسی باید آنرا داشته باشد در ذهن او ثبت شد دیگر توجهی به میل یا عدم میل ذاتی و درونی خود نمی کند؛ بلکه در هر مورد خود را موظف می بیند به اینکه"سخاوتمندانه" عمل کند. بعد از حاکمیت "ارزش" ها بر ذهن انسان دیگر صدای باطن خود را نمی شنود٬ با فطرت و اصالت خود بیگانه می شود٬ رابطه اش با حالات درونی خود قطع می گردد و پدیده ای که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است حاکم بر رفتار٬ روابط و مجموعه ی زندگی او می شود. بعبارت دیگر "انسان ماهیتی" تبدیل به "انسان اعتباری و قراردادی" می گردد.  

صفحه ی ۹


 در مقایسه وجود رقابت مستتر است. اگر بخاطر رقابت نیست٬ چه ضرورتی ما را وا می دارد تا در هر قدم از زندگی٬ خود و متعلقات خود را با دیگران مقایسه کنیم؟ آیا این مقایسات دائمی حکایت بر آن نمی کند که ما درگیر نوعی مبارزه ی پنهان و قابت با یکدیگریم؟ خوب به روابط خود توجه کنید ببینید اینطور هست یا نه. من می گویم بچه ی من یاد گرفته است از یک تا صد بشمارد. شما بلادرنگ می گویید بچه ی منهم شنا یاد گرفته است. من شعری از مولوی می خوانم تا دانش مولوی شناسی خود را برخ شما بکشم. شما هم فورا حافظ شناسی خود را مطرح می کنید. اگر خوب توجه کنیم می بینیم سراسر زندگی ما یک سلسله مقایسه است و در پشت مقایسه رقابت نهفته است.البته مقایسه و رقابت همیشه صریح نیست بلکه اغلب با توجیهات و لفافه هایی پوشیده است. ولی از مجموعه روابط و زندگی مان می توان بروشنی دید که در زیر تمام توجیهات و لفافه ها جرثومه ی رقابت نهفته است.  

صفحه ی ۱۱


...بعد از درک این واقعیت که مهمترین هدف زندگی و روابط انسانها را مبارزه و رقابت تشکیل می دهد٬ انسان به معنای واقعی کلمه دیگر زندگی نمی کند٬ علاقه و توجه اش از زندگی و آنچه در آن می گذرد سلب می شود...  

***

... در این جریان انسان وسعت معنای زندگی را از دست می دهد. تشبیهآ مثل این است که من در یک دشت وسیع و باز ایستاده ام٬ ولی بمن می گویند تو حق داری تنها به یک جهت نگاه کنی. بعد از اینکه انسان با دید رقابت وارد زندگی و روابط آن شد٬ هدف و معنای زندگی را خلاصه شده در جنگ و مبارزه می بیند. چنان است که انگار زندگی همین یک هدف و همین یک معنا را دارد. درست است که من هدف های متفاوتی را دنبال می کنم٬ درست است که دست به فعالیت های گوناگون می زنم کتاب می نویسم٬ ثروت حاصل می کنم٬ دنبال شهرت و منصب و مقام هستم و خیلی کارهای دیگر اما به همه ی آنها تنها از یک بعد نگاه می کنم. همه چیز را به عنوان ابزار و حربه ی تفوق و پیروزی در جنگ و مبارزه ی پنهانی ارزش ها نگاه می کنم. آیا در این جریان کم ضایعه ای نهفته است؟ آیا زندگی یک هدف و یک معنا دارد؟ وسعت زندگی را از دست دادن و در آن تنها یک بعد دیدن کم فاجعه ایست؟ آنهم چه بعد مخرب و تباه کننده ای! 

صفحه ی ۱۲


 امیدوارم دوستانی که کتابهایی می خوانند از قبیل "چگونگی تقویت اعتماد به نفس"٬ یا دوستانی که می گویند "خوش به حال فلانکس که اعتماد به نفس دارد"٬ باین اصول توجه کنند. کدام"نفس"؟ کدام "اعتماد"؟ اعتماد به چه چیز؟ به پدیده ای که بنیادش بر یک مقدار ارزشهای تعبیری٬ قراردادی و هوایی است؟ به پدیده ای که چیزی جز سایه و تصویر نیست؟ آیا به چنین "نفس" و "هویتی" می توان اعتماد کرد؟   

***

 با توجه باین کیفیات آیا ما می توانیم احساس مطلوبی نسبت به یکدیگر داشته باشیم؟ هر یک از ما برای دیگری یک عامل خطرناک و تهدید کننده ایم و بنابراین بشدت از یکدیگر می ترسیم. در این صورت آیا طبیعی نیست که از یکدیگر عمیقا نفرت و بیزاری داشته باشیم؟ تا زمانی که مقایسه و رقابت حاکم بر روابط انسانها است٬ امید  عشق و محبت اصیل یک امر محال است. تا وقتی رقابت وجود دارد٬ احساس حقارت و ترس هم وجود خواهد داشت٬ و ایندو مخل عشق و هر گونه احساس مطلوب اند. اگر ارزشهای ما بر دیگران بچربد نتیجه ی آن احساس نوعی سرمستی نخوت آلود و در عین حال توام با ترس و دلهره خواهد بود. زیرا ارزشهایی که احساس سرمستی در ما ایجاد کرده اند هر آن ممکن است از ما گرفته شوند شما امروز رئیس هستید ولی فردا ممکن است نباشید. و اگر ارزشهای دیگران بر ما بچربد٬ نتیجه ی آن احساس حقارت٬ ناکامی٬ حسرت و نفرت خواهد بود. و آنچه در رابطه ی رقابتی و مقایسه ای ابدآ وجود ندارد احساس تساوی و برابری است. رابطه ی ما را ارزشها تعیین می کنند. 

صفحه ی ۱۴


انسان از دنیای واقعیات بریده و در عالم ارزشهای خود ساخته بسر می برد. 

صفحه ی ۱۷


 ... این بچه دارای یک مقدار کیفیات و حالات معنوی ذاتی است؛ و بحکم این کیفیات و حالات کارهایی هم می کند. مثلا میل دارد از غذایی که می خورد به بچه ی دیگر هم بدهد٬ یا چنین میلی ندارد٬ فرق نمی کند. حالا اگر ما باو نگوییم "چه بچه ی سخاوتمندی" آیا آن میل و حالتی که بحکم آن عمل بخشش را انجام داده است٬ از بین می رود؟ معلوم است که نه. آن میل جزء ماهیت انسانی اوست و در او باقی میماند و در تمام بخشش های بعدی هم همین میل معنوی مدخلیت دارد. ولی بعد از اینکه باو گفتیم "چه بچه ی سخاوتمندی٬" بخششهای بعدی اش بحکم این کلمات صورت خواهد گرفت٬ نه به حکم آن میل معنوی اصیل ... 

صفحه ی ۲۰


 اگر رقابت موجب پیشرفت اخلاق می شد با این همه رقابتی که وجود دارد انسان باید حالا از آنسوی بهشت هم گذشته باشد٬ نه اینکه در این جهنم اخلاقی دست و پا بزند

  

***

 ... البته به یک معنا حرف شما صحیح است. از آنجا که ما نمایشات معنویت را عبارت از خود معنویت می دانیم٬ تصور پیشرفت آنهم برایمان ممکن است. من می توانم سعی کنم نمایش سخاوت٬ شجاعت٬تواضع و هر صفت دیگر را بهتر از شما بدهم. معنویت اجتماعات هم فعلا چیزی جز همین نمودها و نمایشات نیست.  

صفحه ی ۲۱


سئوال ــ ولی اگر رقابت هم نباشد انسان انگیزه ای برای پیشرفت ندارد. 

جواب ــ در مورد انسان فعلی همینطور است. رقابت و نفرت ناشی از آن حکم بنزین موتور شخصیت او را دارد. ولی اگر همین انسان عمیقا و صادقانه دست از رقابت بردارد به ماهیت اصیل انسانی خود دست می یابد و آن ماهیت محرک پیشرفت او می شود ــ بی آنکه به پیشرفت بیندیشد یا تصوری از پیشرفت داشته باشد. 

صفحه ی ۲۲

علت اختلاف و ناسازگاری کلی انسان با انسان نیز ناشی از همین دید پندار گونه یا دید قالبی است. شما عمل معینی انجام می دهید و با قالب خاص خودتان آنرا معنا می کنید. همان عمل را من با قالب خودم٬که با قالب شما متفاوت است٬ معنی می کنم و آنرا طور دیگر ی می بینیم و از آنجا که قالب هر یک از ما حکم حیات روانی ما رادارد و حاضر نیستیم در اصالت آن تردید کنیم٬ با یک کیفیت متعصبانه و خصمانه از قالب های خود دفاع می کنیم. و دفاع از قالب های متفاوت و متضاد منجر به جنگ و اختلاف و ناسازگاری می شود. 

صفحه ی ۳۱


 به هر حال حالا من این سئوال را از شما می کنم که اصولا چه مانعی دارد شما بخشش کنید بدون آنکه از بخشش خود ثبت ذهنی هم بردارید؟ بخشش کنید٬ ولی از بخشش خود "من" نسازید. یک ملیون بمن بدهید و همینجا پرونده اش را ببندید٬ با آن رابطه ذهنی برقرار نکنید. شما وقتی از بخشش خود ثبت ذهنی ــ بعنوان اینکه "من آدم سخاوتمندی هستم" بر می دارید٬ "من" برایتان مهم تر از عمل بخشش می شود. برای شما بخشش مطرح نیست٬ بلکه" من بخشنده" مطرح است. شما به ارزش می اندیشید نه به بخشش. هر وقت هم احساس کنید بوسیله ی بخشش ارزشی عاید شما نمی شود بخشش نخواهید کرد. پس در حقیقت شما بخشش نمی کنید٬ بلکه نوعی معامله می کنید ــ پول می دهید و ارزش می گیرید. در بخششی که بحکم حالت و ماهیت اصیل انسان صورت می گیرد انتظار معوض و برگشت وجود ندارد ــ نه معوض مادی و نه معنوی. این بچه غذا یا اسباب بازی اش را به بچه دیگر نمی دهد باین نیت که او هم روزی همین کار را بکند٬ یا باین نیت که باو  بگویند عجب آدم دست و دلبازی است. بلکه می بخشد فقط برای اینکه میل دارد ببخشد. بخشش٬ تواضع٬ فداکاری٬ فضیلت و هر صفت دیگر زمانی اصالت و محتوا دارد که بدون آگاهی فکر و خودبخود صورت گیرد. فضیلت فکری٬ تواضع فکری٬ سخاوت فکر یا فداکاری فکری٬ فضیلت و تواضع و فداکاری نیست٬ بلکه نمایشی است در جهت تحقق تصاویر ارزشی.

صفحه ی ۳۸


 همین موضوع عفیف بودن و ناموس پرستی را که خودتان مثال زدید در نظر بگیرید. می دانیم که موضوع عفیف بودن ــ مخصوصا برای زن ــ در نظر ماشرقی ها خیلی اهمیت دارد. همه ی ما با این موضوع کاملا آشنائیم. ولی می بینیم بعضی جوانها که از شرق به کشورهای اروپا یا آمریکا می روند٬ بمحض اینکه پایشان به آنجاها رسید انگار نه انگار چنین مسائلی برایشان مطرح بوده است. بعضی ها در آنجا با دخترهایی ازدواج می کنند که حتی به باکره بودن اهمیت نمی دهند. این نتیجه ی ارزش قراردادی است. ارزشی که بی مبنا و بر پایه ی "هوا" باشد با هوا هم می رود. من می گویم اگر در عفیف بودن حکمتی وجود دارد بیائید به آن حکمت پی ببریم٬ فلسفه ی آنرا بعنوان یک ضرورت اجتماعی و مطلوب واقعی درک کنیم. در این صورت به اروپا که سهل است٬ به اقیانوسیه هم که برویم عفت را با خودمان می بریم و بر می گردانیم ــ در آنجا رهایش نمی کنیم. 

صفحه ی ۳۹


از هنگام کودکی "تحفه" ای را همراه ما کرده اند و با تلقین و تکرار فراوان گفته اند که این "تحفه" ای است بسیار گرانبها و ضروری. ماهم چنان محذوب و مفتون آن شده ایم و به آن مشغول گشته ایم که هرگزننشسته ایم و با چشم باز و با صراحت آنرا نگاه و بررسی کنیم.اگر این کار را بکنیم می بینیم این "تحفه" نه تنها عزیز نیست بلکه وبال جان ماست.زمانی که به روشنی و با عمق بینش خود به وبال بودن آن آگاه گشتیم٬ خودش بی هیچ تلاش و کوششی از بین می رود. 

صفحه ی ۴۰ 

 

 

کتاب:تفکر زائد/نویسنده : محمد جعفر مصفٌا 

مستان می آیند

مستان، مستان، مستان می آیند مستان، مستان، مستان می آیند

زاغـــــان می میـــرند

خـاموشی می گیرند

هزار دستان می آیند



مستان، مستان، مستان می آیند مستان، مستان، مستان می آیند

ساقی وا کن آغوشت مـی ده از لـب نوشت

خود پرستـــان میروند می پرستان می آیند 


مستان، مستان، مستان می آیند 

دانلود کنید      منبع:حنیفا

  

آلبوم«مستان می آیند»٬ گروه «مستان»٬ به سرپرستی «همای» 


وقت گوش کردن ترجیحا چشمهاتون رو ببندید!! 

زمزمه ها

ای بهاران در تو 

بوی باران در تو 

ای که در خلوت تنهایی من 

غزل سبز و روان عشق را می خوانی 

ای که هرم نفس آتش سوزان از تو 

که صدایت همه سبز 

که نگاهت همه نور 

که سرایت همه از جنس بلور 

بشنو این زمزمه ی خسته ی پنهانی را 

که تو را می خواند 

از ته دره ی کور

از نهانخانه ی دور 

بشنو این زمزمه ی خسته ی پنهانی را 

از دل خسته ی این سنگ صبور. 

من٬ زمستان ۱۳۸۵

آزادی (ادامه)

"زنای تموم دنیا مثل همن!"

تو دلم این نظر اون رو تایید کردم. راکوماری آمریت کور ــ عاقل ترین زن دنیا ــ هم بالای یکی از تپه های دهلی همین حرف رو بهم زده بود. 

اون گفته بود: 

زنای سر تا سر دنیا سر و ته یه کرباسن! تو هر آب و هوایی بزرگ شده باشن از هر نژاد و پشته و معتقد به هر دینی باشن با هم هیچ فرقی ندارن! چون نمی شه صبیعت آدمی زاد رو عوض کرد... 

واقعا حق با اون نیست؟ وقتی به اوضاع زنای دور تا دور دنیا فکر کنیم می بینیم اکثرشون دارن تو باتلاق اشتباه و بی خبری دست و پا می زنن. چه مثل حیوونای باغ وحش جدا از مرداشون زنده گی کنن چه عین کلاغا خودشون رو از چشم مردا پنهون کنن چه مثل جنگ جوهای افسانه یی از خودشون شجاعت نشون بدن و هزار تا مدال و نشون به سینه هاشون باشه... هیچ کدوم اون جوری که باید به وخوش بختی و زنده گی خوبی که حق اوناس نرسیدن. من نم یتونستم بین غم دیدن عروس بدبخت کراچی و غم تماشای پاهای کوچیک زنای چین فرقی بذارم و بگم یکی از اونا از اون یکی ناراحت کننده تر بوده. نمی تونستم بفهمم زنده گی زنای قایق نشین هنگ کنگ وحشتناک تره یا این زن امریکایی که داشت سعی می کرد یه مرد خواب آلود ایتالیایی رو تو دام بندازه! ... 

... بعد چرخیدن دور دنیا باز به همون جای اول برگشته بودم. تو این مسافرت جز چرخیدن یه نواخت تمام زنا دور یه محور بدبختی احمقانه چیزی به چشمم نخورده بود و به این نتیجه ی تلخ رسیده بودم که هیچ کدوم از زنا نتونسته بودن اون جوری که باید راه خوش بختی واقعی رو از بی راهه ها تشخیص بدن ... 

صفحه ی آخر 

 

کتاب: جنس ضعیف/ نویسنده: اوریانا فالاچی/ترجمه یغما گلرویی