حفره ی عشق رو با تماس نمی شه پر کرد...

قربان٬ ماهان می گه اختیار وقتی معنا داره که نظمی در کار باشه و شما بتونید نتیجه ی کارتون رو پیش بینی کنید. [مکث.] ماهان می گه وقتی هیچ چیز رو نشه پیش بینی کرد٬ معنی ش اینه که وقتی شما کاری رو انجام م یدید نیروهای دیگه ای به جای شما تنیجهی کارها رو تعیین می کنند؛ و این دقیقا یعنی بی نظمی. به تعبیر خودش٬ یعنی دویدن در میدان مین اون هم در تاریکی مجض. به همین خاطره که او به این نتیجه رسیده که اختیار تابع نظمه و تا نظمی نباشه٬ اختیار هم معنای روشنی نداره. 

صفحه ی ۲۵


قربان توی یک کتاب خوندم. توی یه کتاب کوچیک. اون جا نوشته بود اگه دریچه های دانستن رو مسدود کنیم رستگار می شیم. نوشته بود همه ی نکبتی که ما دچارش هستیم از توی همین دریچه ها می آد تو. 

صفحه ی ۳۹


امروز کشف مهمی کردم.این کشف محصول سه ماه تفکر و تآمل و مراقبه است. من به طرز غریبی٬ که این کلمات هرزه هرگز نمی توانند بگویند چه قدر٬ از این کشف هیجان زده ام. آن قدر که دلم می خواهد بروم بالای ساختمان این جا و فریاد بکشم. من امروز دریافتم که سرانجام همه ٬ بی گمان همه و بدون هیچ استثنایی٬ خواهیم مرد. من امروز این واقعیت را٬ این یقین یگانه و یکتا را٬ که بی تردید و تا صد سال دیگر هیچ اثری از ما هنرپیشه های سینما٬ فوتبالیست ها٬ نویسنده ها٬ خواننده ها٬ فیلسوف ها٬ ملکه های زیبایی٬ قاضی ها٬ محکوم ها٬ رئیس جمهورهای دنیا٬ عاشق ها٬ معشوق ها٬ سیاه ها٬ سفیدها٬ زردها٬ سرخ ها٬ و هر کس که فکرش را بکنید بر روی زمین نخواهد بود٬ از عمق جان دریافتم. من از این حقیقت٬ از این عدالت محض٬ از این تنها عدالت مطلق هستی که هیچ عدالتی به وضوح و شفافیت و شکوه و قطعیت و معناداری آن نیست٬ از این که تنها تا صد سال٬ فقط تا صد سال دیگر حتا یک نفر از ما شش میلیارد آدمی که حالا مثل کرم روی این تل خاکی در هم می لولیم  وجود نخواهیم داشت٬ به طرز به شدت سکر آوری خوش حالم. 

صفحه ی ۴۱


گفتم که تماس بیهوده ست. گفتم که حفره ی عشق رو با تماس نمی شه پر کرد. 

صفحه ی۴۲ 

 

کتاب: دویدن در میدان تاریک مین/نمایشنامه در چهار پرده/ نویسنده: مصطفی مستور

تو از دیروز فرورفته ای٬در کلمه ای انگار٬در شین٬در قاف٬در نقطه

یارو را که دیدم بهش گفتم:« از نظر من تو یه تخته کم نداری. یعنی هیچ کدوم از ما یه تخته کم نداریم و اگه قرار باشه کسی یا چیزی توی این دنیا یه تخته ش کم باشه به نظر من خود این دنیای عوضی یه. دنیای عوضی با قانون های عوضی ترش. وقتی دنیا یه تخته ش کم باشه٬ اون وقت هر اتفاقی ممکنه مبیفته.» 

صفحه ی ۲۲ ٬چند روایت معتبر درباره ی کشتن


تا حالا هزار بار به خودم گفته ام میلیون ها نفر هستند که از هم طلاق گرفته اند٬ تو هم یکی مثل آن ها. آسمان که به زمین نیامده است؟  اما بعد فوری احساس کرده ام که حتی اگر آسمان به زمین نیامده باشد٬ اما فاصله ی زمین و آسمان بدجوری کم شده است. آن قدر کم که احساس خفگی می کنم. 

صفحه ی ۴۰ ٬ چند روایت معتبر درباره ی خداوند


سال ها است به این نتیجه رسیده ام که خوشبخت ترین آدم ها - اگر اصلا توی این خراب شده آدم خوشبختی وجود داشته باشد - کودکان هستند و پیرزن های بی سواد. 

صفحه ی ۴۴ ٬چند روایت معتبر درباره ی خداوند


حرف که میزنی/ از هراس طوفان/ زل می زنم به میز/ به زیر سیگاری/ به خودکار/تا باد مرا نبرد به آسمان. /لبخند که می زنی/من - عین هالوها - زل می زنم به دست هات / به ساعت مچی طلایی ات/ به آستین پیراهن ات/ تا فرو نروم در زمین. / دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته ای/ در کلمه ای انگار/ در شین/ در قاف/در نقطه ها. 

صفحه ی ۵۳ ٬حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه 

 

کتاب:حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه/ نویسنده: مصطفی مستور 

من از زمانی که قلب خود را گم کرده است می ترسم ...

اولین بار داشتم چایی شیرین با نون و پنیر می خوردم که خواهرم این شعر رو واسم خوند. بعد از اون چند بار هم خودم خوندمش. بیشتر شعرهای کتاب «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد» رو خوندم. اما این یکی انگار یه چیز دیگه ست. وقت هایی که دلم قراره واسه یه چیزی که نمی دونم چیه بسوزه این شعر رو می خونم. در واقع این شعر یک تکه ی اصیل دوست داشتنیه! با اینکه از کنار هم نوشتن جمله های یه شعر بدم میاد ولی واسه اینکه کمتر دراز و بی قواره باشه اینطوری می نویسم! 

من


کسی به فکر گلها نیست/ کسی به فکرماهیها نیست/ کسی نمیخواهد باور کند/ که باغچه دارد می میرد/ که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/ که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود/ و حس باغچه انگار چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.  

حیاط خانه ی ما تنهاست/ حیاط خانه ی ما/ در انتظار بارش یک ابر ناشناس/ خمیازه میکشد/ و حوض خانه ی ما خالیست/ ستاره های کوچک بی تجربه/ از ارتفاع درختان به خاک میافتند/ و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها/ شب ها صدای سرفه میآید/ حیاط خانه ی ما تنهاست. 

 پدر میگوید:/ "از من گذشته ست/ از من گذشته ست/ من بار خودم را بردم/ و کار خودم را کردم"/ و در اتاقش ، از صبح تا غروب، /یا شاهنامه میخواند/ یا ناسخ التواریخ . 

پدر به مادر میگوید:/ " لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ/ وقتی که من بمیرم دیگر/ چه فرق میکند که باغچه باشد/ یا باغچه نباشد/ برای من حقوق تقاعد کافیست."

مادر تمام زندگیش/ سجاده ایست گسترده/ در آستان وحشت دوزخ/ مادر همیشه در ته هر چیزی/ دنبال جای پای معصیتی میگردد/ و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه/ آلوده کرده است./ مادر تمام روز دعا میخواند/ مادر گناهکار طبیعیست/ و فوت میکند به تمام گلها/ و فوت میکند به تمام ماهیها/ و فوت میکند به خودش/ مادر در انتظار ظهور است/ و بخششی که نازل خواهد شد .

برادرم به باغچه میگوید قبرستان/ برادرم به اغتشاش علفها میخندد/ و از جنازه های ماهیها/ که زیر پوست بیمار آب/ به ذره های فاسد تبدیل میشوند/ شماره بر می دارد/ برادرم به فلسفه معتاد است/ برادرم شفای باغچه را/ در انهدام باغچه میداند./ او مست میکند/ و مشت میزند به در و دیوار/ و سعی میکند که بگوید/ بسیار دردمند و خسته و مأیوس است/ او نا امیدی اش را هم/ مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش/ همراه خود به کوچه و بازار میبرد/ و ناامیدیش/ آنقدر کوچک است که هر شب/ در ازدحام میکده گم میشود .

و خواهرم دوست گلها بود/ و حرفهای ساده قلبش را/ وقتی که مادر او را می زد/ به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد/ و گاهگاه خانواده ی ماهیها را/ به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد.../ او خانه اش در آنسوی شهر است/ او /در میان خانه ی مصنوعی اش/ و در پناه عشق همسر مصنوعی اش/ و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی میخواند/ و بچه های طبیعی می سازد/ او/ هر وقت که به دیدن ما میآید/ و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشو/د حمام ادکلن میگیرد/ او/ هر وقت که به دیدن ما میآید/ آبستن است.

حیاط خانه ی ما تنهاست/ حیاط خانه ی ما تنهاست/ تمام روز/ از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید/ و منفجر شدن/ همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل/ خمپاره و مسلسل میکارند/ همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان/ سرپوش میگذارند/ و حوضهای کاشی/ بی آنکه خود بخواهند/ انبارهای مخفی باروتند/ و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را/ از بمبهای کوچک/ پر کرده اند./ حیاط خانه ی ما گیج است.

من از زمانی/ که قلب خود را گم کرده است میترسم/ من از تصور بیهودگی این همه دست/ و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم/ من مثل دانش آموزی/ که درس هندسه اش را/ دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم/ و فکر میکنم... /و فکر میکنم... /و فکر میکنم... /و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/ و ذهن باغچه دارد آرام آرام/ از خاطرات سبز تهی میشود. 

 

دلم برای باغچه می سوزد/کتاب: ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد/ فروغ فرخزاد

در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست ...

یک روز فروغ پرسید: "کی ازدواج می کنیم" گفتم:" اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیش تر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دل سوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد …" 

صفحه ی ۵۵ ٬عشق روی پیاده رو


یاد بعد از ظهر چند روز پیش می افتم که کتاب درد جاودانگی اونامو را می خواندم و مهتاب همین طور که سینی چای را روی میز، جلوم می گذاشت بی مقدمه و با خنده گفت: " کاش همه هیچی سواد نداشتند. کاش هیچ کس درس نمی خواند." وقتی پشت میز رو به روم نشست و لبخند از لبانش پاک شد، خیلی جدی گفت: "به نظر من آنهایی که هیچ چیز نمی دانند خوشبخت ترند

صفحه ی ۷۲ ٬آن مرد داس دارد


توی ماشین بیخودی یاد حرف مهتاب می افتم که یک روز به من گفت: "دلم برای فیلسوف ها می سوزد." پرسیدم: "چرا؟" گفت: "برای این که یک عمر جان می کنند که بفهمند چی به چی هست و آخرش هم خیال می کنند که فهمیده اند، اما نفهمیده اند و همین طور می مانند تا می میرند." من پرسیدم: " از کجا می دانی که نمی فهمند چی به چی هست؟" بعد خندید و گفت: "برای این که اگر می فهمیدند چی به چی هست دیگر فیلسوف نمی ماندند." 

صفحه ی ۷۵ ٬آن مرد داس دارد


مهناز _ از سر دلسوزی _ شکایت مادر را می کند. می گوید صبح پشمالو از توالت بیرون آمده و عزیز، آن را دیده و به خاطر آن حیاط  و دیوارها و پنجره ها را آب کشی کرده است. حتی گربه ی بی چاره را در حوض شسته است. با حالتی سرزنش آمیز به مادرم نگاه می کنم و او دلیل می آورد که گربه حتما در توالت نجس شده است و هرجا که رفته آنجا را هم باخودش نجس کرده است.

_ "اگر حیاط را نمی شستم، آن وقت کفش های همسایه هایی که به دیدنم می آمدند هم نجس می شد و وقتی بیرون می رفتند نجاست را با خودشان به خانه هاشان می بردند و کم کم همه ی خیابان و محل آلوده می شد. حتی ممکن بود تمام شهر آلوده شود."

من با کارد تکه ای سیب می برم و چنگال را در آن فرو می کنم.

مادرم ادامه می دهد: "نجاست مثل آتش است، از یک جا که شروع شود به همه جا سرایت می کند. یک گربه ی نجس می تواند همه ی دنیا را به نجاست بکشاند. اگر گربه را نمی شستم مکن بود گناه نجس شدن همه ی دنیا به گردن می می افتاد." 

صفحه ی ۹۱ ٬ زلزله


خم می شوم و چشم های خیس شده ام را روی دست های عزیز می مالم. مادرم چیزهایی می گوید که هر چه سعی میکنم معنای آن ها را بفهمم نمی توانم. می گوید از این که در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست غمگین است. می گوید آن قدر دلش برای خداوند می سوزد که گاهی شب های جمعه تا صبح برای او گریه می کند. بعد دست هاش را در موهام فرو می برد و می گوید: "گاهی هوس می کنم بمیرم." 

صفحه ی ۹۵ ٬ زلزله    

                                                                     کتاب: عشق روی پیاده رو/ نویسنده مصطفی مستور

تقدیم

دلم میخواهد شعری بگویم و آن را تقدیم کنم به دوست داشتنی ها. به دوست داشتنی ترین های زندگی ام. حالا شعر هم نگفتم غمی نیست. دلم چیزی می خواهد که تقدیم کنم به دوست داشتنی ترین های زندگی ام! سخت است دلت تقدیم کردن بخواهد و آه در بساط نداشته باشی! تلخ تر از سخت این است که آنچه را برای تقدیم کردن داری بیشتر از دوست داشتنی ترین های زندگی ات دوست داشته باشی. تلخ این است که تقدیم نکنی!

 

 

من

God hath not promised٬Skies always blue

تا چند ایستگاه حرفی نزدیم. علیرضا گوش یکی از ماهی ها را باز کرده بود و با دقت آب شش آن را نوازش می کرد. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم٬ گفتم:«اگه کسی از دست خودش خسته شده باشه٬ تکلیفش چیه؟ منظورم اینه اگه کسی نخواد که وجود داشته باشه٬ چیکار باید بکنه؟ به زور توی این خراب شده پرتاب ت می کنند و بعد می گن خوب٬ آقا کوچولو مواظب باش کار بد نکنی. اگه کار بد کردی٬ عاقبت بدی در انتظارته. عاقبت خیلی بدی. پس بهتره که عاقل باشی و کار خوب انجام بدی. اما خودت بهتر می دونی کار خوب کردن خیلی هم ساده نیست. در واقع شاید بشه کار خوب هم کرد اما کار بد نکردن برای آدم ها تقریبا غیر ممکنه . به این ترتیب عاقبت چنین آدم هایی به جز دوزخ کجاست؟ اما اگه از همون اول چنین آدمی نبود٬‌دیگه صورت مسئله پاک شده بود. ما اگه نبودیم نه دغدغه ی بهشت رو داشتیم و نه ترس جهنم رو. اما چون هستیم باید جون بکنیم  که خوب باشیم و چون به احتمال نود و نه ممیز نه٬ نه٬ نه٬ نه نمی تونیم خوب باشیم٬ پس منطقی نیست که به این وضعیت معترض باشیم؟ اون هم چه وضعیتی؟ پر از درد و رنج و بیماری و تنهایی و ترس و پیری و آخر سر هم مرگ. جدی می گم منطقی نیست؟» 

فکر می کنید علیرضا چه جوابی داد یا جوابی داشت که بدهد؟ اول رفت زیر سایه ی درختی که کنار جاده بود٬‌ایستاد و بعد تکه شعری را از کارت تسلیتی که یکی از دوستان اش به مناسبت مرگ برادرش از فلوریدای امریکا برایش فرستاده بود از حفظ خواند:  

God hath not promised 

Skies always blue 

God hath not promised 

Sun without rain 

Joy without sorrow 

But God hath promised 

Light for the way 

Help from above  

Undying love 

صفحه ی ۳۷ ٬چند روایت معتبر درباره ی مرگ

 در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. در واقع مفهوم این حرف اینه که خداوند اون قدر هست که گویی نیست. اون قدر حضور داره که انگار غایبه. اصلا غیبتش به دلیل شدت ظهورشه. می گن خداوند مثل یه صداست که از اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوسته در هستی نواخته می شه. چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمیتونه بشنوه. در واقع دائمی بودن صدا مانع شنیدن ش می شه. شاید به همین دلیله که ما نمی تونیم خداوند رو درک کنیم. به نظر من این خیال انگیزترین شعری ییه که انسان در طول تاریخ سروده. 

صفحه ی ۶۶ ٬ در چشمهات شنا می کنم و در دستهات می میرم 

کتاب:چند روابت معتبر/ نویسنده: مصطفی مستور

رقص عروسک ها

به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیر تر است از استخوان خوکی در دست جذامی. 

صفحه ی  ۵۰


حامد به بخاری که از قهوه ها بلند می شد نگاه کرد. "می گه منظورم اینه که هر عکس محصول روح و ذهن عکاسه و اگه عکاس دیگه ای قرار بود با همون دوربین از همون سوژه عکس بگیره، حتما نتیجه چیز دیگه ای می شد. می گه هر چند ظاهرا عکاس توی عکس غایبه، اما اگه عکاس به معنای حقیقی عکاس باشه، شخصیت و هویتش به شدت و قوت توی عکس حضور داره. انگار همیشه تکه ای از روح عکاس گیر کرده توی عکس. در واقع اعتقاد داره که حضور عکاس در عکس حتی از حضور سوژه هم بیش تره، چون این عکاس بوده که تونسته اون شکل از ترکیب بندی، نور، زاویه ی دید و رنگ و بقیه ی جزئیاتت رو توی عکسش به وجود بیاره. کاری که به عقیده ی استاد ما از عکاس دیگه ای ساخته نیست. خودش می گه این یه نوع نگاه صوفیانه ست به عکاسی."  

                                                                                                                  صفحه ی ۶۴


زندگی وقتی شروع می شه سرعت زیادی نداره. در واقع می شه گفت خیلی هم کنده. یعنی برای بچه ها خیلی کنده. معمولا بچه ها از زندگی جلوترند. ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها و روزها برای اون ها کش می آد. اما همین طور که بزرگتر می شند، سرعت زندگی شون زیاد می شه. وقتی جوون هستیم زندگی همون قدر سرعت داره که ما داریم..." 

*** 

اما بعد زندگی سرعت می گیره. زن. بچه. کار. زندگی باز هم سرعت می گیره. بیماری. دبستان. ماشین. فریزر. یخچال.تعمیر شوفاژ. شغل دوم.شغل سوم. 

                                                                                                                  صفحه ی ۷۶ 


بروس شوارتز. فکر نمی کنم اسمش تا حالا به گوش هیچ کدوم از شما بی شعورها خورده باشه. ولی این اصلا مهم نیست. اون یکی از بهترین عروسک گردان های دنیاست.عروسک گردان ها معمولا وقت نمایش دست هاشون رو توی دستکش مخفی می کنند تا تماشاچی اونها رو نبینه و حواسش به نمایش باشه. بیش تر اونها از نخ و عصا و این جور چیزها استفاده می کنند، اما بروس شوارتز از این کارها نمی کنه. بروس دست هاش رو به شما نشون میده برای این که نمایش هاش اون قدر محشره که بعد از یکی دو ثانیه تماشاچی دست ها رو فراموش می کنه و محو بازی می شه. دست ها رو می بینه اما در واقع نمی بینه. می فهمید چی دارم می گم کله پوک ها؟ در واقع شما فقط رقص عروسک ها رو می بینید. بس که عالی می رقصند. اما نکته ی مهم، نکته ی خیلی مهم ماجرا اینه، یعنی من فکر می کنم اینه که اگه اون عروسک های شوارتز عقل و شعور داشتند، اگه می تونستند حرف بزنند، خیال می کردند نخی در کار نیست. این همون چیزی یه که شما کله پوک های عوضی تا دم مرگ هم متوجه ش نمی شید.  

                                                                                                                 صفحه ی  ۷۸ 

 

کتاب: استخوان خوک و دستهای جذامی/نویسنده: مصطفی مستور 

برگزیده ی جایزه ی ادبی اصفهان به عنوان بهترین رمان سال ۱۳۸۳

چند روایت معتبر درباره ی بهشت

شب های تابستان مادرم با روغن ماهی کله ام را چرب می کند. می گوید این طوری روزها خورشید کم تر کله ام را می سوزاند. مادرم می گوید خورشید فقط یک بندانگشت از جهنم است . می گوید جهنم چاه بزرگی است، چاه خیلی بزرگی است که هزارتا، که هزارهزارتا خورشید توی آن ریخته اند. می گوید من حتما می روم توی بهشت. می گوید تو بهشت دیگر کله ام بزرگ نیست. دیگر زبانم نمی گیرد. گوش هایم به اندازه ی گوش های بقیه ی آدم ها است. 

صفحه ی ۱۸ 

 

کتاب: تهران در بعد از ظهر/داستان:چند روایت معتبر درباره ی بهشت/نویسنده: مصطفی مستور

می خوام استعفا بدم. از آدم بودن.

خوب می دانم که گریه های بزرگی در انتظارم است. وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا می دانم. یعنی سال هاست که می دانم. از یادآوری اش به وحشت می افتم اما هیچ روزی رابدون فکر کردن به آن نگذرانده ام. اگر طوبی خواهرم بمیرد من باز گریه خواهم کرد. به شدت. شانه های من از گریه بر گور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه اش رسیده است.نرسیده است اما. هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند. 

صفحه ی ۳۱


می گویم:" اون حرف حکیمانه ش چی بود؟"

_"گفت دوست داره همه، همه ی مردم دنیا، دختره رو دوست داشته باشند. گفت از این که فقط خودش دختره رو دوست داشته باشه احساس خفت و حقارت می کنه. گفت پروین بزرگ تر از اونه که تنها یه نفر عاشقش باشه." 

صفحه ی ۳۳


نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید از مردن. از این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیزی متوقف می شود. 

صفحه ی۳۴


بسه دیگه. کافیه. من که دیگه نیستم. یعنی نمی خوام باشم. می خوام استعفا بدم. از آدم بودن. از این که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش می شد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمی خاک باغچه. کاش م یشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضی های دو پای بوگندو. لعنت به شما! لعنت به شما و دست هاتون و پاهاتون و چشم هاتون. صدام رو می شنفید؟" 

صفحه ی۴۰


بدتر از کشتن آدم ها چیزهاییه که می دونیم. منظورم خیلی چیزهاست. کاش می شد همه ی درها و دریچه های دانستن رو بست. کاش می شد برگشت. می شد کسی شد مثل تاجی. مثل مادر من که گاهی می آد اینجا و جتی جدول ضرب رو هم بلد نیست. حتی نمی دونه که زمین دور خورشید می چرخه." 

صفحه ی ۶۷ 

 

کتاب: من گنجشک نیستم/نویسنده:مصطفی مستور

«بادبادک من رسید به آسمون! رسید به خدا!»

وقتی هیچ دلیل قانع کننده ای نه برای اثبات وجود خداوند و نه برای انکارش فعلا نمی شناسم و شک مثل آونگی دائم مرا به سوی ایمان و کفرمی برد و می آورد٬ پیداست که حرف زدن درباره ی موضوعی مثل «مکالمات خداوند و موسی» تا چه حد برایم ناخوشایند و کسالت بار است. 

صفحه ی ۲۰


میلیون ها انسان بدون اینکه این سوال برای عمر شصت هفتاد ساله شون می چینند و من همیشه تعجب می کنم که چه طور کسی می تونه بدون اینکه پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال پیدا کرده باشه٬ کار کنه٬ راه بره٬ ازدواج کنه٬ غذا بخوره٬ خرید کنه٬ حرف بزنه و حتی نفس بکشه. چه برسه به برنامه ی دراز مدت. اگه نیست چرا ما هستیم؟ 

صفحه ی ۲۴


مرد اعدامی انگار که تنگی طناب دار را بیخ گلوش حس کرده باشد٬ با تمام وجود نعره می کشد. من از ترس از او فاصله می گیرم. من از چه می ترسم؟ 

صفحه ی ۲۹


کاش ذره ای از یقین سایه در من بود. حتی دربان این ساختمان٬ سپور محله٬ میوه فروش سر خیابان٬ پدر میلیونر سایه و هزاران آدم عادی دیگر چنان با یقین زندگی می کنند که من همیشه به یقین آنها حسرت می خورم. یقین آن ها از کجا آمده است؟ از جهل؟ اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی می آورد من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت می فرستم. 

صفحه ی ۳۶


ای پسر عمران! هرگاه بنده ای مرا بخواند٬ آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدای اویند جز من. 

صفحه ی ۵۲


موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلا شما اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه می میرید٬ چه احساسی خواهید داشت؟ کسانی احتمالا حتی مایلند پولی پرداخت کنند تا چیزهایی رو ندونند.  

*** 

من ترجیح می دم به جای روزنامه خوندن یا تماشای تلویزیون٬ موزیک گوش کنم یا غزلی از حافظ بخونم.

صفحه ی ۶۶


متاسفم. من واقعا از این که ملحد ها نمی تونند خداوند رو تجربه کنند متاسفم. در تجربه ی خداوند٬ بر خلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد٬ هرچه ایمان ت به اون قانون نیرومندتر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیش تره. یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همون اندازه برای تو وجود داره. هر چه بیش تر به او ایمان بیاری٬ وجود و حضور او برای تو بیش تر می شه. 

صفحه ی۷۲


گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه. 

صفحه ی ۷۳


خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده م می گیره: وقتی من یخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده ی دیگران رو می بینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می بینم که برای انجام اون به آب و آتش می زنند. 

صفحه ی ۹۹ 

 

کتاب: روی ماه خداوند را ببوس/ نویسنده: مصطفی مستور