تو صاحب آن شعرهایی, نمی دانی, می دانم!

بگذار هیچکس نداند
برای تو شعر می گویم
حتی خودت

بگذار هیچکس به یادم نیاورد
برای تو شعر گفته ام
حتی خودم

این

اگر برای شاعر خوب نباشد
برای شعر که هست

و امّا تو
صاحبِ آن شعرهایی
چه بدانی و چه نه

و من .....


افشین یداللهی

دوباره شبهای روشن

عجیب است. اینکه فیلمی چنین تلخ و اندوه بار به یکی از محبوب ترین فیلم های سینما دوستان ایرانی تبدیل شود واقعا جای تعجب دارد. آن هم در کشوری که در صدر پرفروش ترین فیلم های تارخ سینمایش عقاب ها ی اکشن و اخراجی های کمدی قرار گرفته. به خصوص در فضایی که آشنایی عموم مردم با ادبیات و شعر به دیوان حافظ و سعی خلاصه می شود و گهگاه مثنوی معنوی. شب های روشن یک استثنای مطلق در سینمای ایران است. نه ستاره خوش چهره ای دارد و نه جلوه های ویژه ی چشم نوازی. نه به سمت جاه طلبی های مشهور رفته و نه برای رسیدن به فروش بیشتر به تماشاگرش باج داده. تنها با سلاح کلام و دوربین به محبوبیت فعلی اش رسیده و به یکی از ماندگارترین فیلم های سینما ی ایران و یکی از پر فروش ترین فیلم های شبکه ویدئویی تبدیل شده.


عشق مردد

دلبستگی استاد به رویا فراند ساده ای ندارد. استاد خودش را در برابر عشق بیمه کرده تا به این راحتی ها به کسی دل نبازد. نه تنها تلاشی برای ایجاد رابطه نمی کند بلکه در برابر تلاش های دیگران هم جبهه می گیردو امیدهای آنها را به یاس تبدیل می کند. نمونه اش دختر دانشجویی است که در ابتدای فیلم به بهانه نجوه شعر خواندن استاد باب سحبت را با او باز می کند اما تیرش به سنگ می خورد و چیزی عایدش نمی شود. رویا اما از حربه دیگری استفاده می کند. او از همان اول شرط می کند که رابطه اش با استاد «بدون عشق» بماند و در استمداد و کمک خلاصه شود. غافل از اینکه عق شرط و شروط بر نمی دارد و هر زمان وقتش برسد, راهی برای ورود به زندگی آدم ها پیدا م یکند. تضاد میان استاد و رویا اولین برگ برنده شب های روشن است. استاد نماد عقل محاسبه گر آدم های سرسخت است و رویا نماینده ی احساس صادقانه آدمهای عاشق پیشه. چالش میان آن دو همان دوراهی ای است که بالاخره یک روز یقه هرکدام از ما را می گیرد و تردید را به جانمان م یاندازد. به همین دلیل اصلا عجیب نیست اگه هنگام تماشای شب های روشن بخشی از وجود خودمان را قالب استاد ببینیم و بخشی دیگر را در چارچوب رویا. کلنجارهای کلامی آنها همان تشویش های ذهنی ما هستند در مقاطع مهم زندگی که خلاص شدن از آنها به آسانی ممکن نیست و می تواند به قیمت خوشبختی یا بدبختی همیشگی مان تمام شود.


یحیی نطنزی/ مجله همشهری جوان/شماره336/ صفحه ی 78


چون این فیلم یکی از فیلم های مورد علاقه ی منه و قبلا هم درباره ش نوشته بودم, فکر کردم خوبه اگه این نقدی که راجع به اون تو مجله همشهری جوان نوشته شده رو هم به عنوان یک تکه ی دوستداشتنی اینجا بنویسم 

من

چه مهیب است کارهای تو ...

 

 

دنیا زشتی کم ندارد.

زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود.

اما آدمی چاره ساز است.

بر این پرده اکنون طرحی از یک زشتی,دیدی از یک درد خواهد آمد که دیده بر آن بستن دور است از مروت آدمی. این زشتی را چاره ساختن, به درمان این درد یاری گرفتن و به گرفتاران آن یاری دادن مایه ی ساختن این فیلم و امید سازندگان آن بوده است.



(این قسمت قبل از شروع شدن فیلم, وقتی صفحه سیاهه و هیچ تصویری نیست با صدای یه مرد -که نمیشناسم- خونده میشه)


نام تو را ای متعال خواهم سرایید

نام تو را با عود ده تار خواهم سرایید

زیرا که به شکلی مهیب و عجیب ساخته شده ام

استخوان هایم از تو پنهان نبود وقتی که در نهان بوجود می امدم

...

...

گفتم کاش مرا بالها مثل کبوتر می بود تا پرواز کرده راحتی می یافتم. هر آینه به جایی دور می رفتم و در صحرا ماوا می گزیدم. می شتافتم به سوی پناهگاهی از باد تند و طوفان شدید زیرا که در زمین مشقت و شرارت دیده ام.

دنیا به بطالت ابستن شده و ظلم را زاییده است. از روح تو به کجا بگریزم و از حضور تو کجا بروم. اگر بالهای باد سحر را بگیرم و در اقصای دریا ساکن شوم در آنجا نیز سنگینی دست تو بر من هست. مرا باده ی سرگردانی نوشانده ای. چه مهیب است کارهای تو.


 با صدای فروغ 

خانه سیاه است


همونطور که می دونید این فیلم برای کمک به جذامی ها ساخته شده بوده. از یکی از جذامخونه ها فیلمبرداری شده و زندگی روزانه ی جذامی ها رو نشون میده. در طول فیلم علاوه بر توضیحاتی که درباره ی این بیماری داده میشه متن هایی هم با صدای فروغ خونده میشه که انگار حرف های این جذامی هاست با خدا. 

اولین بار وقتی که خیلی بچه بودم این فیلم رو دیده بودم, وقتی که اصلا نمی دونستم جذام چیه و فروغ کیه و اینا چی میگن و چرا همچینن! یادمه خیلی هم وحشت کرده بودم :|   (قابل توجه اونایی که مواظب بچه ها نیستن!!)

چند وقت پیش به منظور نوشتن یک مقاله ای که راجع به فروغ فرخزاد و سهراب سپهری بود, رفتم سراغ این فیلم که البته در رابطه با اون مقاله به کارم نیومد. ولی دیدنش باعث شد که تو دفتر خاطراتم در روز 27 اردیبهشت یه چیزایی بنویسم:


خانه سیاه است رو دیدم, ولی نذاشتم اتفاقی بیفته! فکر کردم بعدش اعصابم به هم خواهد ریخت, ولی نریخت. یعنی نذاشتم. ولی باید باز هم ببینم. دلم می خواد ببینم و هرچی که فروغ میگه بنویسم.
همه می تونن خوشحال باشن, بخندن, عروسی بگیرن, برقصن! حتی اگه جذامی باشن. خانه هرچقدر هم که سیاه باشه بازم توش زندگی هست. شاید اونجا غم خیلی خیلی زیاد باشه ولی خیلی چیزها هم نیست! مثل حسادت, دشمنی, حرص, دروغ و خیلی چیزهای دیگه! شاید خونه ای که سیاهی توش نباشه اینها به جاش هست. اصلا کدوم خونه سیاه تره؟ خونه ی اونا که همه شون مثل هم هستن و شرایطشون باهم فرقی نداره و به عبارتی همه به یک اندازه بدبخت هستن؟ یا ما که هرچقدر هم تو نعمت غلط بزنیم باز هم چشممون دنبال چیزهاییه که نداریم و حرص چیزهایی رو می زنیم که دیگران دارن؟ شاید هردوتاش یه جور سیاهی باشه!


 تصمیم داشتم همه متن هایی رو که با صدای فروغ خونده میشه بطور کامل تو وبلاگم بنویسم اما چون فیلمی که در دست داشتم پرش داشت و کیفیتش هم خوب نبود نتونستم متن رو کامل کنم. حالا شاید در آینده این کار رو کردم.


در ضمن اصلا کار درستی نیست که نوشته های دفتر خاطرات کسی رو بخونی! خجالت بکش!! :دی