کوچه

- کوچه ای مه آلود

- به کجاست؟

- بن بست؟! کس نمی داند

- چه وقت؟

- هزاران سال 

سرد و گنگ

و شاید در چشم بر هم زدنی

- چرا گامی بردارم؟

- گمگشته ای پرم از ندانستن، چون تو

این بی زمان بی نشان را 

با من قدم بزن

کوچه ای هست

کافی نیست؟

من

هفت دی ماه نود و پنج

پنج بعد از ظهر

دفترچه ی خاطرات!

... آدم ها گاهی به قدری تنها و غمگین میشن که برای فرار از این حس ها هر کاری می کنن. آدم ها عجیبن. هر کدوم دنیای متفاوتی دارن. فقط یه چیزی کاملا مشخصه و اونم اینه که هیچکدوم «قهرمان» نیستن. هر وقت دیدی داری از یک آدم تو ذهنت قهرمان می سازی احساس خطر کن! آدم ها سیاه و سفیدن. همه شون. بعضی ها ممکنه توهم سیاه بودن داشته باشن، بعضی ها توهم سفید بودن، ولی واقعیت اینه که قهرمانی وجود نداره. آدم مطلقی وجود نداره. اگه دنبال آرامش هستی عاشق آدم ها باش با همه ی سیاهی هایی که دارن. منتظر یک آدم سفید نباش که دلت و ببره!چون تو هم برای هیچ کس سفید نیستی. نه تو یک قهرمانی، نه از بین بقیه ی آدم ها قهرمانی درمیاد! هر وقت دیدی کسی داره واست به یک »قهرمان» تبدیل میشه هر چه سریع تر کارزار و ترک کن!


بخشی از یادداشت ها ی روزانه ی من

بیست و ششم بهمن نود و چهار

یازده شب


لذت بخش تر از نوشتن چیزهایی که ذهنت رو مشغول می کنن، خوندن اونهاست بعد چند وقت! تکرار مداوم این کار باعث میشه افکارت طبقه بندی بشن و به یک ثباتی برسی. # حس_خوب

آوار _ بهار

وقتی بهار می آید

وقتی دیوانه باد

 شهر را روی سرش می گذارد 

و درختان سر به فلک کشیده را 

با هر دم و  بازدَمش

به زانو در می آورد

وقتی عطر مجنون ِیاس 

معلوم نیست از کدام گوشه ی کدام باغچه ی کدام خانه

راه پنجره ات را در پیش می گیرد

و هر قدر هم که حواست را پرت می کنی

باز

مگس وار 

بینی ات را قلقلک می دهد ...


درست در تلاطم همین لحظه های گنگ

چیزی،

جایی،

نبودنش را بی صدا فریاد می کند


چیزی نامعلوم و سیال

در عمق دره ای متروک

دست و پا می زند


فرّار و بی نام و نشان


گویی که انگار هرگز نبوده است

گویی که انگار همیشه با من است!


بهار 

با همه شور و سر زندگی اش

گم کرده ای را به یاد من می آورد

که به جای پیدا کردنش 

هر بار

از آن گریخته ام


که جای خالی اش 

هنوز 

هر بهار

عمیق درد می کند ...


من

فـیـلـمـــــ

من مادر هستم

هیس دخترها فریاد نمی زنند

خانه ی پدری

چ

شیار 143

...

زیاد اهل فیلم دیدن نیستم اما این لیستی از آخرین فیلم های ایرانی هست که دیدم و یک نکته ی مشترک در همه ی اونهاست. قبل از این که به این نکته اشاره کنم باید بگم که اصلا منظورم قضاوت کردن راجع به خوب و بد بودن این فیلم ها نیست چرا که من اصلا به اون شکل اهل فیلم و نقد و بررسی اون نیستم. فقط بعد از دیدن این فیلم ها و چندتا فیلم دیگه که اونها هم همین نکته ی مشترک رو داشتن به یک نتیجه ای رسیدم. همه ی این فیلم ها بسیار پر طرفدار و تاثیر گذار شناخته شدن. چرا که بعد از دیدن همه ی اون ها زنها بدون استثنا با چشمهای پف کرده و ریمل های پخش شده از در سینما خارج شدن و بعضن دیده شده که مردها هم قانون اصیل «مرد که گریه نمی کنه» رو شکستن و به علت عمق فاجعه ای که در هر یک از این فیلم ها به نمایش گذاشته شده به گریه افتادن. در اینکه همه ی این فیلم ها تونستن صحنه های تاثیر گذار داشته باشن شکی نیست. مثلا اون لحظه ای که الفت بعد از چندین سال باخبر میشه پسرش داره بر می گرده و با ذوق و شوق مثل دیوونه ها میاد تو کوچه که همه محله رو خبر کنه بدون شک یکی از تاثیرگذارترین لحظه های سینماست حتی برای کسی مثل من که هنوز معنی «پسر داشتن» رو درک نکرده. باز هم می گم اصلا نمی خوام از این مسئله انتقاد کنم امـــــــــــا واقعا فکر می کنم دیگه کافیه! ساختن فیلم هایی تا این حد سیاه و به عقیده ی من ناتورالیستی دیگه بسه! تاثیرگذاری یک فیلم فقط به این معنی نیست که اشک مردم رو دربیاره. چرا که مردم ما انقدر از بغض پر هستن که برای به گریه انداختنشون نیازی به این همه سناریو نوشتن نیست. من که هیچ وقت برای اینکه جلوی گریه م و بگیرم تلاشی نکردم و نمی کنم موقع دیدن این مدل فیلم ها هرچقدر هم که صحنه تراژیک باشه یه حس تازه ای در من بوجود میاد که وادارم می کنه جلوی بغض کردن و گریه کردنم رو بگیرم! نمی دونم این حس دقیقا از کجا سرچشمه می گیره اما فکر می کنم واقعا دیگه بسه! نشون دادن  فاجعه های زندگی به مردمی که بهتر از هرکسی عمق این فاجعه ها رو درک کردن چرا که هر کدوم به نوعی با اونها درگیر هستن به نظر من ضرورتی نداره، اون هم در این مقیاس وسیع که از هر ده تا فیلمی که می بینی هفت تاش این طوری ِ . شاید بهتر باشه به جای ساختن فیلم هایی که مردم بعد از دیدن اون فقط می تونن گریه کنن فیلم هایی بسازیم که مردم رو به فکر کردن وادار کنیم. فیلم های امیدوار کننده ای که به مردم بگه از بین این همه سیاهی که وجود داره یک راهی هم برای رسیدن به سپیدی هست اگر بخوایم، اگر برای پیدا کردن اون راه تلاش کنیم. وگرنه در وجود داشتن سیاهی که شکی نیست. به همه ثابت شده نیازی نیست به تصویر بکشیمش. مردمی که توی مذاب خونه دارن عکسی از تصویر آتیش به دیوار خونه شون آویزون نمی کنن. باز هم می گم نمی خوام ارزش هنری این فیلم ها رو زیر سوال ببرم چرا که هیچ تخصصی در نقد فیلم ندارم فقط به عنوان یک تماشاگر ترجیح میدم تعداد «شهر موش ها» هایی که می بینم خیلی خیلی بیشتر از اینگونه فیلم ها باشه. ترجیح میدم یه تابلو از قطب جنوب به دیوار خونه م بزنم!!

من

تعداد بازدیدکنندگان

تعداد افراد آنلاین: 2

آهای غریبه! کیستی که این وقت شب همپای من در این وبلاگ پرسه می زنی و حس کنجکاوی مرا بر می انگیزی?  آیا ممکن است  "وبگذر" اشتباه کرده باشد و تو هیچ نباشی? هیچ به جز یک عدد اشتباهی در بخش آمار وبلاگ من!?


هیس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به یاد تو

حرف


دیگر «حرف» نیست

آنچه که من می گویم و تو می شنوی.

شمشیر صدایی ست برای کشتن سکوت.

چرا که من مدتهاست چیزی نگفته ام.

که هرچه گفتم آسمان بود و هرچه شنیدی زمین!


از «حرف» گفتن باز ایستادم و

«مهمل» گفتن آغاز کردم,

مجنون وار

چون نیاکان دردمند و عاشقم.

چرا که «حرف» گفتن را گوشی باید

و «درد» گفتن را همدردی

و از «عشق» گفتن را بی شک همدلی!


آنچه که «من» می گویم

آنچه که «تو» می شنوی

نه! دیگر «حرف» نیست!

من


21 اردیبهشت 1391


عاشق باش

بگذار بیداد کنند٬ تو بکوش

بگذار هشیار شوند٬ تو بنوش!

بگذار انبار کنند٬ تو ببخش

شعله ی تو تار کنند٬ بدرخش

بگذار مجنون باشند٬ تو بدان!

بگذار فریاد کنند٬ تو بخوان

بگذار ویرانه کنند تو بساز

فتنه به کاشانه کنند٬ بنواز

بگذار تا جنگ کنند٬ صلح بیار

مزرعه بیرنگ کنند٬ رنگ بیار

بگذار بر دار کنند٬ ساز بزن!!

بگذار دیوار کنند٬ بال بزن!

بگذار نیرنگ کنند٬ صادق باش

دل را از سنگ کنند٬ عاشق باش

من ٬ ۱۹ آبان ۱۳۸۹


وزن و قافیه اش رو زیاد دوست نداری؟!

من هم زیاد دوستشون ندارم! :(

غنچه های خار

آفتاب دستان گرمش را  

به  شیشه های سرد پنجره می کشد. 

و پهن می شود روی فرش٬ 

و بوسه می زند به لب گلهای قالی.

 

چشمهایم را تنگ می کنم. 

و خیره می شوم به ناامیدی گلدانهای خالی 

که در قلب خاکی و پر سکوتشان 

خاطرات شمعدانی ها را ورق می زنند. 

 

و گوش می کنم  

به بی صدایی حیاط٬ 

که گاهی ناله ی فریادوار کلاغی آن را می لرزاند. 

 

از قدم های بی صدای پاییز شماره برمی دارم. 

از نفسهای نسیم٬ 

که با هر بازدم برگ زردی را می رقصاند٬ شماره برمی دارم.

 

گوش می کنم به ناله های نبضم

و چشم می دوزم به خلوت دستهای منتظرم.  

و فکر می کنم به این انتظار ساده و پوچ! 

غنچه های خار در وجود خالی ام جوانه می زنند. 

 

حجم خسته ام را در برابر خورشید می کارم. 

و از پرپر شدن گلهای تاریک قالی 

که در سیاهی سایه ام ٬خاموش٬ می گریند٬ 

آرام می شوم.

 

من به این عشق پاییزی 

و غوغایش در سکوت٬ 

و پروازش در نور 

ظالمانه رشک می برم. 

و غنچه های خار در وجود خالی ام جوانه می زنند. 

 

من٬ ۱۷ مهر ۱۳۸۹

صورتک

آبی دریاها 

روشنی آفتاب 

عطر یاس صحرا 

اشک نرم مهتاب 

همه رنگ است و ریا٬

همه عیب است و فریب.  

هیچکس با دل خود تنها نیست. 

هیچکس خسته از این بازی بی معنا نیست .

 

صورتکها پریانی معصوم 

پس آن٬ چهره ی شیطانی ابلیس نهان! 

من در این میکده ی خاموشی 

عاری از ننگ فریبای نقاب 

می سپارم جان٬ در حلقه ی تنهایی خویش 

می سپارم جان٬ در حلقه ی تنهایی خویش. 

من٬ آبان ۱۳۸۸