باغ آلبالو

کلاس داستان کوتاه بود که "آیونا" ی چخوف و خوندیم و من خیلی کیف کردم!! البته از اون کیفهایی که آدم این شکلی میشه ==>

سر همون کلاس بود که استاد یه حرفی از "باغ آلبالو" ی چخوف زد و به نظرم اومد باید کتاب خوشمزه ای باشه!! آخه من آلبالو خیلی دوست دارم! برای همین شدیدا علاقه مند شدم این کتاب رو بخورم! ببخشید! بخونم!!

هر بار که کتاب رو دستم می گرفتم تا داستان رو دنبال کنم اسمش رو از روی جلد می خوندم. "باغ آلبالو" تلفظ کردن اسم کتاب یه حس خوبی بهم می داد! طرح جلدشم که خیلی اشتها برانگیز بود!

نمایشنامه ی قشنگی بود ولی گاهی تلخ میشد! دقیقا مثل آلبالوهایی که خوشمزه هستن اما تک و توک توشون کرم هم داره!!!

من


تروفیموف  کسی چه می داند؟ اصلا مقصودتان چیست که آدم آخرش می میرد؟ شاید انسان صد حس داشته باشد که در موقع مرگ، فقط پنج حس آشنا و معروفش از بین برود و نود و پنج حس دیگرش زنده بماند.

رانوسکی  پیتا، عجب مرد باهوشی هستی!

لوپاخین  ‌‌[به مسخره] وحشتناک است!

تروفیموف  بشر رو به جلو می رود و نیروهای انسانی تکامل می یابد. آنچه امروز از دسترس ما بیرون است، وقتی می رسد که قابل وصول می شود. به آن آشنا می شویم و درکش می کنیم. فقط باید کار کرد. با تمام قوا کار کرد. باید به آنها که دنبال حقیقت می گردند کمک کرد. حالا در روسیه، تنها عده ی انگشت شماری کار می کنند. تعداد بی شماری از روشنفکران که من می شناسم، عقب هیچ و پوچ می گردند، کاری انجام نمی دهند و به درد کاری هم نمی خورند. خودشان را روشنفکر می نامند. اما همه شان به نوکرهایشان توهین می کنند. با دهقانان مثل گله ی گوسفند رفتار می کنند. همه شان بد درس خوانده اند. جدا و واقعا چیزی نمی خوانند. کاری انجام نمی دهند. راجع به علوم فقط داد سخن می دهند. از هنر کم سر در می آورند. همه شان خود را می گیرند. قیافه هایشان جدی است. حرفهای گنده گنده می زنند. مدام تئوری می بافند. در حالی که توده ی وسیعی از ما، نود و نه درصد از مردم، مثل بردگان زندگی می کنند ...

صفحه ی 58


تروفیموف  واریا می ترسد ما ناگهان عاشق همدیگر بشویم. بنابر این هرگز ما را تنها نمی گذارد. او با نظر کوتاهش نمی تواند بفهمد که ما، فوق عشق قرار داریم. هدف و معنی زندگی ما این است که خود را از شر بندگی آنچه بی اهمیت و فریبنده است، آنچه بشر را از آزادی و سعادت باز می دارد خلاص کنیم. به پیش برویم. ما بدون مانع رو به ستاره ی درخشانی که در دوردست می تابد به پیش می رویم. به پیش، عقب نمانید رفقا!

صفحه ی 63


تروفیموف پدر شما دهقان بود و پدر من یک داروساز که نسخه می پیچید. اما از این اصل و نسب هیچ چیزی در نمی آید. [لوپاخین کیف بغلی اش را بیرون می آورد] نه، نه، اگر دویست هزار روبل هم بدهید من نخواهم گرفت. من مرد آزاده ای هستم و آنچه نزد شما بی نهایت گرانبهاست و همه ی شما از فقیر و غنی آن را عزیز می دارید کوچکترین اثری در من ندارد و برای من مثل پر کاهی است که در هوا می چرخد. من بدون کمک شما می توانم زندگی کنم. می توانم از همه ی شما بگذرم. من قوی و مغرورم. بشر دارد به عالیترین حقایق متوجه می شود. به عالیترین خوشبختی که در روی زمین قابل وصول است می رسد. و من در طلایه ی این سعادت قرار دارم.

صفحه ی 97


کتاب: باغ آلبالو/ نویسنده: آنتوان چخوف/ مترجم: سیمین دانشور


نظرات 3 + ارسال نظر
پرستو سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:46 ب.ظ http://www.parvaz87.persianblog.ir

سلام
نخوندم ! چون شاید بعدا بخونمش و حال ِ کتاب بره !
:D
کلا چخوف دوست دارم !
یه کوه کتاب دارم که به علت امتحانات ! فقط باید نگاهشون کنم و لب و لوچمو کج کنم !
نگفته بودی کلاس داستان نویسی می رفتی ! چه جالب انگیزناک !

داستان کوتاه یکی از واحدهای دانشگاهمونه جینگیلی

Nima چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ب.ظ http://popcrazy.blogsky.com

زیبا و با احساس....

محمد سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 11:23 ق.ظ http://Memco1397.blogfa.com

باغ آلبالو را سالها پیش خوانده ام
به نوشته های چخوف علاقه دارم
روشنفکری که فراتر از زمان خودش بود
بی جهت نیست که همچنان مطرح است

اولین بار که کتاب رو خریدم فکر کردم "باغ آلبالو" داستان است . چون من اهل خواندن نمایشنامه نیستم

ولی بعد دبدم که اتفاقانمایشنامه ی قشنگیه باید چند بار بخونیش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد