عشق را پیمانه باش

ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش

ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش

سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده

وان کز این میدان بترسد گو «برو در خانه باش»

چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه ی مطلقی

بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش

دُرهای باصدف را سوی دریا راه نیست

گر چنان دریات باید بی‌صدف دردانه باش

بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کُش

شمع را تهدید کن ک«ای شمع چون پروانه باش»

کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو

ک«ای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش»

لانه تو عشق بودست ای همای لایزال

عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش


1/1 بیگه: غروب، دیر

1/2 همچو می دیوانه باش: به اعتبار جوش و خروشی که شراب در خم دارد و بی قرار است، آن را به دیوانه تشبیه کرده است یا به اعتبار آثارش که همه نظم ها را بر هم می زند.

2/1 موی را گنجا مده: جای گنجیدن مویی را در آن باقی مگذار، لبریزش کن.

5/1 خیره کُش: آن که بی سبب و بر خیره می کشد.

6/1 کاسه سر را تهی کن: یعنی از هر چیز دیگری به جز عشق سر خویش را تهی کن.

7/1 لایزال: همیشگی، جاودانه.


غزلیات شمس تبریز/ مقدمه گزینش و تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی

تو بدو بشناس او را نه به خود

عقلم ببرد از ره، کـ«ز من رسی تو در شه»
چون سوی عقل رفتم، عقلم نداشت سودم

عقل مرا فریفت که از طریق من می توانی به معرفت حق تعالی دست یابی، وقتی راه عقل را اختیار کردم، متوجه شدم دعوی او نادرست است و رهنمونی او سودی ندارد. این نکته که در مثنوی و دیوان شمس و تمامی متون صوفیه به تکرار و با تمثیل های گوناگون بیان شده است یکی از مبانی اساسی آموزش صوفیه است که خدای را به عقل ( عقل در این جا به معنی خردِ منطق گرایِ فلاسفه است و ربطی به اصطلاح عقل قرآنی و حدیثی و عقلی که در بعضی از کاربردهای خاص صوفیه، دیده می شود ندارد.) نمی توان شناخت و حق را به حق باید دانست و به یاری او؛ به قول عطار(منطق الطیر، 237):
تو بدو بشناس او را نه به خود    راه از او خیزد بدو، نه از خرد
ابولحسن خرقانی گفته است: «علماء امت بر آن متفق اند که خداوند را، جل جلاله، به عقل باید شناخت. بُلحسن چون به عقل نگرست او را درین راه نابینا دید. تا خدایش بینایی ندهد و راه ننماید نبیند و نداند. بسیار کس را ما دست گرفتیم و از غرور عقل به راه آوردیم» --> اسرار التوحید، 219/1 و تذکرة الاولیاء. 219/2

غزلیات شمس تبریز
مقدمه، گزینش و تفسیر: محمدرضا  شفیعی کدکنی
انتشارات سخن، تهران



... چرا نباید برای تمام عمر کافی باشد؟

ناگهان چنین پنداشتم که همه مرا در تنهایی ام رها کرده و به دورم انداخته اند.

صفحه ی 8


زمانی که خود ناراحتیم، نسبت به اندوه دیگران حساس تر می شویم. احساساتمان ویران نمی شود، بلکه در قلبمان تمرکز می یابد.

صفحه ی 54


این فکر مدتها زهنم را به خود مشغول کرده است. چرا همه ی مردم نمی توانند با هم برادر باشند؟ چرا به نظر می رسد که حتی بهترین مردم چیزی مرموز پشت سر خود پنهان کرده اند؟ چرا آنچه را در قلبت داری در قالب واژه ها در نمی آوری؟ هرکس از ترس این که مبادا احساساتش مورد تمسخر قرار گیرد آن را هرچه بیشتر پنهان می دارد.

صفحه ی 59


خدای بزرگ یک دقیقه ی تمام خوشبختی، چرا نباید برای تمام عمر کافی باشد؟

صفحه ی آخر


کتاب: شبهای روشن/ نویسنده: فئودور داستایوسکی/ مترجم: نسرین مجیدی


اگه زندگی مون مثل یک سطح شیب دار باشه که داریم آروم و بی حوصله ازش بالا می ریم تا به تهش برسیم، گاهی وسط این سطح شیبدار یه اتفاقی می افته که حکم یک پله رو داره! یه پله که زندگی رو به دو بخش تقسیم می کنه: قبل از اون پله و بعد از اون.

حالا این حرفها چه ربطی به شبهای روشن داره؟ ربطش اینه که قبل از اون پله شبهای روشن یه کتاب لوس بود که صفحه هاش رو می شمردم تا تموم بشه، اما بعد از اینکه اون پله رو رد کردم.... :)

پ.ن. گاهی ممکنه پشت سر گذاشتن این پله ها خیلی سخت و نفس گیر باشه، اما اگه چیزهای لوس رو به تکه های دوستداشتنی تبدیل کنه، اگه به چیزهای بی معنی و ساده معنی بده، ارزشش رو داره!

من