من و تو هزار سال بعد ... عشق، زندگی، تناسخ

حدود یک سال و نیم پیش تا امروز یک نظر سنجی در این وبلاگ گذاشته شده بود در رابطه با موضوع تناسخ. 

نتیجه ش این شد:




مرا با خویشتن مگذار

درین همسایه 1

«چوپان بد، داغ باز آورد»

یک مثل قدیمی


شب، امشب نیز

_ شب افسرده ی زندان

شب طولانی پاییز_

چو شبهای دگر دم کرده و غمگین،

برآماسیده و ماسیده بر هر چیز.

همه خوابیده اند، آسوده و بی غم؛

و من خوابم نمی آید؛

نمی گیرد دلم آرام،

درین تاریک بی روزن،

مگر پیغام دارد با شما، پیغام.


شما را این نه دشنام است، نه نفرین

همین می پرسم امشب از شما، ای خوابتان چون سنگها سنگین،

چگونه می توان خوابید، با این ضجه ی دیوار با دیوار؟

الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُنار فرنگ آذین؟


نمی دانم شما دانید این، یا نِی؟

درین همسایه جغدی هست و ویرانی.

_ چه ویرانی! کهن تر یادگار از دورتر اعصار _

که می آید ازو هر شب، صداهای پریشانی:

_« ... جوانمردا ! جوانمردا !

چنین بی اعتنا مگذر

ترا با آذر پاک اهورایی دهم سوگند!

بدین خواری مبین خاکستر سردم.

هنوزم آتشی در ژرفنای ژرف دل باقی ست،

اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم.

جوانمردا !بیا بنگر، بیا بنگر

به آیین جوانمردان، وگرنه همچو همدردان

گریبان پاره کن، یا چاره کن درد مرا دیگر.

بدین سردی مرا با خویشتن مگذار،

ز پای افتاده ام، دستم نمی گیرند

دریغا ! حسرتا ! دردا !

جوانمردا ! جوانمردا !...»

مدام این جغد، نالان ورد می گیرد.

بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست،

چنین می گوید و می گرید و آرام نپذیرد.

و گر لختی سکوتش هست، پنداری

چُگور سالخورد اندُهان را گوش می مالد،

که راه نوحه را دیگر کند، آنگاه

به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می نالد:

«... زمین پر غم، هوا پر غم

غم است و غم همه عالم

به سر هر دم فرو می ریزدم از سالیان آوار

غم عالم برای یک دل تنها

به تو سوگند بسیار است ای غم، راستی بسیار ...»

الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُناری،

به تنگ آمد دلم _بیچاره _ از آن ورد و این تکرار

نمی دانم شما آیا نمی دانید؟

درین همسایه جغدی هست، و ویرانی

_ (درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم هول وحشتناک) _

که می گویند روزی، روزگاری خانه ای بوده ست، یا باغی.

ولی امروز

(به باز آورده ی چوپان بد ماند)

چنانچون گوسفندی، که ش دَرَد گرگی،

ازو مانده همین داغی.


دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید.

الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُناری

نمی دانم کدامین چاره باید کرد؟

نمی دانم که چون من یا شما آیا

گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟

زندان قصر، آذرماه 1345

مهدی اخوان ثالث (م. امید)

سه کتاب

نشر زمستان

*معنی برخی از کلمات این شعر که برای من آشنا نبود به سایت های مربوطه لینک شده اند و می توانید با کلیک بر روی آن ها توضیحاتی در موردشان کسب کنید.

**با توجه به دشوار بودن اکثر شعرهای اخوان ثالث برای من و شاید بعضی از خوانندگان این وبلاگ، از استاد عزیز فاطمه منتظری درخواست می کنم در صورتی که این پست را خوانده اند و فرصتی در اختیار دارند توضیحاتی کلی در راستای درک بهتر مفهوم این شعر در اختیار بنده ی حقیر و سایر خوانندگان آن قرار دهند تا ضمیمه ی این پست گشته و ما را مذقوق نماید :دی 

(کتابی صحبت کردن این حقیر تحت تاثیر جو این شعر بوده و تا ساعاتی دیگر محو می شود و جای نگرانی ندارد!)


*** دل را ز سنگ خاره باید کرد 

من


و این هم از توضیحات دوست مهربان و شاعرم فاطمه منتظری :) :

من معتقدم شعر اخوان را هرآنکس که اخوانی شد میفهمد!!! و یقین دارم که تو اخوانی شده ای که این شعر را که یکی از اجتماعی ترین اشعار اوست پسندیده ای. در اشعاری که اخوان در سالهای 45 تا 47 سروده بیشترین توجه به محیط اجتماعی دیده میشود. منظورم از اخوانی شدن این است که باید با ویژگیهای برجسته ی اخوان که با قطعیت میتوانم بگویم هیچ شاعر معاصر دیگری آنها را ندارد عجین شوی. حتی نیما که برخی، اخوان را فرزند صالح او میدانند به نظر من از حیث این ویژگیها به پای اخوان نمیرسد. اصلا تعریف شعر از زبان اخوان هم انگار اشاره ای به همین اخوانی شدن و مجنون شدن دارد: «شعر محصول بیتابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هاله ای از شعور نبوت قرار گرفته است. شاعر بی هیچ شک و شبهه طبعا و بالفطره باید به نوعی، دیوانه باشد و زندگی غیر معمول داشته باشد و این زندگیهای احمقانه و عادی که غالبا ماها داریم، زندگی شعری نیست....» 

یکی از این ویژگیها زبان کهن و فاخر او در کنار زبان عادی و امروز است. اغلب کسانی که علاقه مند به شعر کلاسیک هستند شعر اخوان را نیز دوست دارند. مثلا من خودم هروقت اشعارش را میخوانم حس میکنم یکی از معاصرین فردوسی انگار دوباره زنده شده و در عصر ما شعر میگوید!!!! شاهد سخنم همین واژگانی است که باعث میشود ما در خواندن شعر این شاعر معاصر به فرهنگ لغت مراجعه کنیم. البته اغلب این کلمات علاوه بر ریشه های فرهنگی گاهی آمیخته با مطالعات شخصی اخوان نیز بوده اند. مثلا لغت «زنار» درهمین شعر ریشه در علاقه و مطالعه ی اخوان به زرتشت و ایران باستان دارد. از مخاطب خاص اخوان نیز نباید غافل شوی. مخاطب شعر اخوان در سیر سروده هایش از طبقه ی خواص شروع میشود و به قشر تحصیل کرده و سپس در اشعاری مانند زمستان به قشر عوام تنزل پیدا میکند. مساله آخر حس قوی ناامیدی است که مخصوصا در این شعر موج میزند و در عین شکوه، یاس را به خواننده منتقل میکند. چیزی که در نقد شعر او «حماسه ی شکست» نامیده شده. مطلبی را از قول استاد شفیعی کدکنی عزیز بخاطر دارم که به عنوان تایید نهایی نقل میکنم: اخوان بزرگترین شاعر سده ی اخیر است و ناامیدی اساس شعرش را تشکیل می دهد و این خود با تخلصش (م. امید) طنز تلخی را به وجود آورده است.  


چرندیات دوست نداشتنی!

بر خلاف ایران که دارای فرهنگی اصیل و ملی است؛ کشورهای بزرگ اروپایی، فرهنگ و ادبیات خود را از کشور باستانی یونان به عاریت گرفته اند. تا چندی پیش، همگان می پنداشتند، «یونان» مهد درخشانترین تمدنی است؛ که، جهان به خود دیده؛ اما، اخیرا فرضیه جدیدی پیشنهاد شده است. به موجب این فرضیه پیدایش فرهنگ و ادبیات درخشان یونان، بدون مقدمه ی قبلی نامعقول به نظر می رسد و بطور قطع مقدمات پیدایش چنین تمدن چشمگیری، قبلا در کشور دیگری فراهم آمده است و این کشور جایی جز ایران نمی تواند باشد. هرگاه صحت این فرضیه به اثبات رسد؛ کشور ما به افتخار بزرگ دیگری نایل خواهد آمد.


مجموعه دروس تخصصی کارشناسی ارشد هنر

تالیف: گروهی از اساتید دانشگاهی

تدوین: منصور حسامی


یکی از معضلات اصلی درس خوندن تو جامعه ما اینه که نود درصد کتاب های مربوطه با تعصب سعی در القا کردن مطالبی معمولا بی پایه و اساس به مخاطبشون دارن. مطالب نامربوطی که در مباحث درسی اصلا جای گفتنشون نیست. نمونه ش همین متنی که تو این پست بهش اشاره شده. چه دلیلی داره که به عنوان مقدمه ای برای بررسی آثار ادبی چنین بحثی پیش کشیده بشه تا این حد وطن پرستانه و پوچ که سعی داره بگه این همه پیشرفت و شکوفایی دوران یونان باستان با همه ی بزرگی و عظمتش از دنده ی چپ فرهنگ اصیل ما ایرانی ها زاده شده و ما خیلی غولیم کلا ! حالا به فرض هم که گیریم ما سه هزار سال پیش غول بودیم و کلا جهان از غولیّت ما زاده شده! الان کجاییم؟ الان چی هستیم؟!وقتش نیست یه خورده از این قپی های صد من یه غاز دست برداریم و به جای اینکه دلمون رو الکی به این فرضیات هنوز اثبات نشده خوش کنیم به فکر چاره باشیم؟ چه اهمیتی داره تالس کجایی بوده ابن سینا کجایی؟ اونچه که مهمه اینه که تو مدارس اروپا و آمریکا آثار این افراد داره تدریس می شه اونوقت اینجا یکی مثل من (که تازه کلی هم ادعا می کنه اهل مطالعه س) هنوز نمی دونه کتاب شفا راجع به طب بود یا فلسفه! چون نیمی از کتاب های دوران تحصیلش به جای اینکه به مسائل عمده بپردازن در نهایت تعصب درگیر این قضیه بودن که ما (مردم شریف ایران) از نظر فرهنگ و دین و شجاعت و غیرت و کلا همه ی صفات خوب از سایر ملت دنیا برتریم و اول از همه ما بودیم بعد اون ها!

من 

از یادداشت های یک مرد ساخورده

به زنم نگاه می کنم و مثل بچه ها حیرت  زده می شوم. با سر در گمی از خودم می پرسم: واقعا این زن پیر و چاق و دست و پا چلفتی، با این حالت ابلهانه و دغدغه های پیش پا افتاده و نگران یک لقمه نان، با نگاهی که فکر همیشگی به قرض ها و نیاز ها بی فروغش کرده، زنی که فقط می تواند درباره ی هزینه ها حرف بزند و فقط ارزانی می تواند لبخند بر لبش بنشاند، این زن واقعا زمانی همان واریای باریک اندامی بوده که من عاشقانه دوستش داشتم؟ 

.

.

من با پریشانی به چهره ی بی رنگ و لعاب و نامتناسب پیرزن خیره می شوم و در آن به دنبال واریای خودم می گردم ...

صفحه ی 10


فقط یک انسان کوته فکر و کینه جو می تواند به این دلیل که آدم های معمولی قهرمان نیستند، کینه ی آن ها را به دل بگیرد.

صفحه ی 13


قبلا وقتی به سرم می زد سر از دنیای کسی یا خودم در آورم، به جای اعمال و رفتار او، که در آن ها همه چیز مشروط و نسبی است، به خواسته های او توجه نشان می دادم. به من بگو چه می خواهی تا بگویم چه آدمی هستی.

.

.

جای شگفتی ندارد که من حالا نسبت به همه چیز بی تفاوتم و متوجه فرارسیدن سپیده نمی شوم. هنگامی که انسان فاقد آن چیزی باشد که والاتر و نیرومندتر از همه ی تاثیرات بیرونی است، یک سرماخوردگی حسابی کافی است تا توازن زندگی اش را از دست بدهد و رفته رفته هر پرنده ای را جغد ببیند و هر صدایی را پارس سگ بشنود. 

صفحه ی103


داستان ملال انگیز

آنتون چخوف

ترجمه: آبتین گلکار