چقدر یک تابوت برای گنجاندن این همه خوبی، تنگ است.

این که بسیاری از افراد و چیزهای دور و برم به قطار شهربازی می مانند؛ گرچه همراه شدن و در کنارشان بودن برای مدت کوتاهی سرگرم کننده و لذت بخش است، اما هیچگاه مرا به جایی نمی رسانند و در درازمدت حاصلی جز سرگیجه و تهوع ندارند...

صفحه ی 7، مقدمه ی مترجم


ژیسلن، دوستت دارم...

و این جمله ای است که هرگز آن را به زمان گذشته نخواهم نوشت ...

صفحه ی 12


من می دانم نابغه چه کسی است، زیرا در زندگی ام با یک نابغه آشنا شدم. شانزده سال با یک نابغه همراه بودم. تو نمی نوشتی، تو نقاشی نمی کردی، تو آن کسی نبودی که او را هنرمند یا دانشمند می دانند، خدا می داند که تو را چه چیز دیگری می نامند. تو به معنای واقعی، نابغه بودی: نابغه از عشق، کودکی و باز هم عشق ...

صفحه ی 15


آه ژیسلن:

 چقدر یک تابوت برای گنجاندن این همه خوبی، تنگ است.

صفحه ی 26


بنابراین تو برای نوشتن نامه هایت از هر چیزی استفاده می کنی:

از عطر گل های مورد علاقه ات ...

از تصویر کوچه باغی در تلویزیون ...

و من نمی فهمم چرا تصویری تا این حد پیش پا افتاده، باید مرا به یاد مرگ تو بیندازد.

این تصویر حتی یک درخت واقعی هم نبود. تنها یک سری نقطه ی رنگی، روی صفحه ی تلویزیون بود؛ و اینک من دوباره به یاد می آوردم که ما دیگر هرگز با هم قدم نخواهیم زد، به خاطرمی آورم که صدای باد در شاخه های اقاقیا، از صدای خنده تو جدا شده است ...

باید باور کرد که من سرانجام با گذشت زمان، فراموش خواهم کرد ...

ما زنده ها در مقابل مبحث مرگ، شاگردان خیلی بدی هستیم.

روزها، هفته ها و ماه ها می گذرد و آن درس 

هنوز بر روی تخته سیاه باقی است.

صفحه ی 33


برف یک کودک است. مرگ یک کودک است. عشق نیز یک کودک است. مرگ نیز مانند عشق، موجب حیرتی سفید رنگ می شود. عشق مانند برف و مرگ مانند عشق، تب دوران کودکی را در ما زنده نگاه می دارند.

مرگ، نوزادان، سالمندان و یا پریان چهل و چهارساله را در خود غرق می سازد. مرگ، عشق، و برف، بیرون از محدوده ی زمان، ما را شیفته ی خود می سازند. همه ی ما در برابر برف، عشق، و مرگ مانند کودکان می شویم.

صفحه ی 63


دنیا مملو از جنایت است، زیرا در دستان کسانی است که پیش از هر کس خود را به قتل رسانده اند و اتکاء به نفس و آزادی شان را در خود خفه کرده اند.

صفحه ی 66


فراتر از بودن/ کریستین بوبن


با تشکر از مهرنوش برای هدیه دادن این کتاب :)

نظرات 2 + ارسال نظر
مهرنوش دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ق.ظ

من یاد گرفته ام که هیچ فرقی نمیکند چقدر خوب و وفادار باشم. زیرا همیشه کسانی هستند که لیاقتش را ندارند... من آموخته ام کسانی را که دوستشان دارم، خیلی زود از دست میدهم و کسانی را که بود و نبودشان برایم اهمیتی ندارد، همیشه در کنارم خواهم داشت... صفحه ی 8

ولی من یاد نگرفتم!! شاید دلم نمی خواد یاد بگیرم!!!

hossein چهارشنبه 30 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ق.ظ http://asanabzar.rzb.ir/ http://delshekaste.com/Hossein_PV

«می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم.

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی‏اش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت‏ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی ».

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد