The Lights,I'll Turn Off

گفته بود «پروانه ها هم مهاجرت می کنند.» به آسمان نگاه کردم. آبی بود. بی حتی یک لکه ابر.

صفحه ی آخر



کتاب: چراغها را من خاموش می کنم/ نویسنده: زویا پیرزاد


عجیب به نظر میاد! کتابی که خیلی دوستش داری و تا حالا چند بار خوندیش٬ تو وبلاگ «تکه های دوست داشتنی» ت جایی نداره. نه به خاطر اینکه دوست داشتنی نیست٬ به خاطر اینکه بعضی از دوست داشتنی ها رو نمی شه نوشت٬ فقط میشه یواشکی دوستشون داشت و به کسی هم نگفت!

+ فکر می کنم شبیه کلاریسَ م. یا شاید هم دوست دارم که باشم!

من

و این آغاز انسان بود ...

از بهشت که بیرون امد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه ...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دستهایش را گشود و خدا به او "اختیار" داد.

خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شده ای. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.

صفحه ی 7


میکائیل به خدا گفت: خسته ام، خسته ام از این آدم ها، که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا، چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر!

خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند، نان نیست، نور است. تو مامور آنی که نان بیاوری، اما نور تنها نزد من است، و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد، گرسنه خواهد ماند.

صفحه ی53


پرده اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت.

رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان.

رازی به اسم هر چه که می دانی.

و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.

و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی ، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.

در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند.

گروهی گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند.

خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.

و گروهی دیگر گفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم، و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید.

و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.

خدا گفت: نام شما را مؤمن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لا به لای رازها عبور داد و در هر عبوری رازی گشوده شد.

و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید.

و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین واماند، و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند.

صفحه ی 57


کتاب: پیامبری از کنار خانه ما رد شد/ نویسنده: عرفان نظرآهاری


با تشکر از مهرنوش برای کادو دادن این کتاب! :) در ضمن عرفان نظرآهاری مرد نیست، زنه!

من

و «بهترین» گاوها همیشه کشته می شوند ...

  

 

ــ پدربزرگ٬ آدمها ما را می کِشند ... ما را می کُشند و همه جای ما را می خورند ... اما خرها را نه می کُشند ... و نه هیچ جایشان را می خورند ... یعنی واقعآ آنها خوردنی نیستند؟ چرا اینهمه اختلاف ...؟! 

ــ پسرم ... آنها به «مزرعه دارها» سواری می دهند ... پس زنده می مانند. یادت باشد ... راز زنده ماندن در مزرعه این است ... 

قسمت نوزدهم 

 

 

کتاب: من گوساله ام/ بزرگمهر حسین پور


به علت کمیک استریپ بودن این کتاب قادر به نوشتن تکه های دوست داشتنی ش نبودم٬ خودتون کتاب را تهیه فرموده مطالعه نموده کیف کنید! با تشکر از پرستو برای معرفی کتاب :)

من

ما نفس زندگی هستیم٬ و ماده ی زندگی٬ و روح زندگی ...

خوشبختی را چنان در هاله یی از رمز و راز٬ لوازم و شرایط٬اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم ...

صفحه ی ۶۷


ما روزگار خویشتنیم٬ زمان و زمانه ی خویشتنیم٬ و جایگاه خویشتن.

ما نفس زندگی هستیم٬ و ماده ی زندگی٬ و روح زندگی ...

آیا زندگی را چگونه می خواهی؟

ما را آنگونه بخواه٬ و ما را آنگونه که می خواهی بساز!

از همین امروز

از همین حالا ...

صفحه ی ۷۱


عزیز من! هرگز لحظه های گریستن را به خنده وامسپار٬ که چهره یی مضحک و ترحم انگیز خواهی بافت.

شنیده ام که «ون گوگ»٬ بی جهت می گریسته است. بی جهت! چه حرفها می زنند واقعا! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم٬ او٬ یقینا بی دلیل گریسته است.

صفحه ی ۷۶


و اینک این جمله را در قلب خویش باز بگو:

انسان بدون گریه٬ سنگ می شود.

صفحه ی ۷۷


اشک٬ خدای من اشک ...

بدون احساس کمترین خجالت٬ به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم؛ اما نه به خاطر مسآله ی حقیر٬ نه به خاطر دنائت یک دوست٬ نه به خاطر معشوق گریزپای پر ادا٬ و آنکه ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت٬ و آنکه اینک در خاک خفته است و یادش به خیر٬ ونه به خاطر خبث و طینت آنها که گره های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می خواهند باز کنند ...

صفحه ی ۸۲


همیشه گفته ام و باز می گویم٬ عزیز من٬ کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه٬ رها مکن٬ که ورشکست ابدی خواهی شد ...

آه که در کودکی٬ چه بی خیالی بیمه کننده یی هست٬ و چه نترسیدنی از فردا ...

صفحه ی ۹۲


عیب گرفتن آسان است بانو٬ عیب گرفتن آسان است.

حتی آنکس که خود٬ تمام عیب است و نقص و انحراف٬ او نیز می تواند بسیاری از عیوب دیگران را بنماید و برشمارد و چندان هم خلاف نگفته باشد.

صفحه ی ۹۵


زندگی زراندیشانه ی امروز٬ مجال یکسره خوب بودن٬ کامل عیار بودن٬ حتی در ذهن  هم انحراف و اندیشه ی باطلی نداشتن را از انسان گرفته است.

صفحه ی ۹۶


محبت را در گلدان طلای جواهر نشان کاشتن و امید رویش و باروری داشتن٬ اشتباهی ست که به آسانی جبران پذیر نیست.

صفحه ی ۱۰۴


همسفر بودن و هم هدف بودن٬ ابدا به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن٬ دال بر کمال نیست٬ بل دلیل توقف است.

صفحه ی ۱۱۲


ای عزیز!

انسان آهسته آهسته عقب نشینی می کند.

هیچ کس یکباره معتاد نمی شود

یکباره سقوط نمی کند

یکباره وانمی دهد

یکباره خسته نمی شود٬ رنگ عوض نمی کند٬ تبدیل نمی شود و از دست نمی رود.

صفحه ی ۱۲۳


خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست٬ ساده بگیریم.

خوشبختی را٬ تنها به مدد طهارت جسم و روح٬ در خانه ی کوچک مان نگه داریم.

صفحه ی ۱۲۶


اگرچه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به هم خشمگین شویم؛ اما از آنجا که گهگاه٬ تحت شرایطی که به انسان تحمیل می شود٬ نگهداشت خشمی آنی و فورانی٬ از اختیار انسان بیرون است ــ و بدا به حال انسان‌ ــ هرگز نباید و حق نیست که لحظه های نادر خشم را ٬ لحظه های قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه های نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار بگیرد.

صفحه ی ۱۲۹


کسی که سهراب را روست داشته باشد٬ شاملو را احساس کند٬ فروغ را بستاید٬ و هر شعر خوب را آیه یی زمینی بپندارد٬ چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد ...

صفحه ی ۱۳۷


سنگین ترین دردها٬ چون از صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل می شوند٬ و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هرحال شیرین دارند...

صفحه ی ۱۳۹



پایان


کتاب: چهل نامه ی کوتاه به همسرم/ نویسنده: نادر ابراهیمی


چند روز پیش یه نفر اومد خونمون و این کتاب رو از روی میزم برداشت ... یه نگاهی بهش انداخت و گفت:«این کیه؟» گفتم نادر ابراهیمی. گفت:«دیگه چه کتابایی داره؟ فقط از همین چرت و پرتا می نویسه؟» !!! با شناختی که از اون شخص و شیوه ی زندگی کردنش و نگاهش به زندگی دارم چیزی جز این ازش انتظار نداشتم٬ از اون آدماست که وقتی باهاش از عشق حرف بزنی انگار خنده دار ترین جوک عالم رو براش تعریف کردی! البته حق هم داره٬ تصویری که اون وخیلیهای دیگه مثل اون از عشق تو ذهنشون دارن خیلی با جوک فرقی نداره و واقعا باید بهش خندید!!!

دارم فکر می کنم چطوری میشه که نظرات آدما انقدر متفاوت باشه! چطوری میشه کتابی رو که من هر بخشش رو چند بار می خونم و میام یه جایی تیکه های دوست داشتنی شو می نویسم و وقتی دلم می گیره و اعصابم میریزه به هم میرم سراغشون و دوباره و سه باره و چهار باره می خونمشون به نظر یکی «چرت و پرت» بیاد؟!!

ما دقیقا همونطوری زندگی می کنیم که خودمون می خوایم٬ همونطوری که خودمون انتخاب می کنیم. هرچی بیشتر میگذره بیشتر یه این قضیه ایمان میارم!!

جدای از همه ی اینها صداقت اون شخص رو تحسین می کنم چون خیلی رو راست به کتابی که داشتم می خوندم گفت «چرت و پرت». بعضی ها همینم نمیگن فقط یه طوری نگاهت می کنن که بعدش میری جلوی آینه ببینی واقعا گوشات درازه یا نه!!!

من

سخت ترین طوفان٬ مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن

من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه٬ روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم٬ حریص است و بیشتر خواه و مرزناپذیر٬ طاغی و سرکش و بدلگام.

صفحه ی ۲۰


روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند.

صفحه ی۲۹


آنکه هرگز نان به اندوه نخورْد

و شب را به زاری سپری نساخت

شما را ای نیروهای آسمانی

هرگز٬ هرگز٬ نخواهد شناخت

صفحه ی ۳۰


در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد٬ این مطلقا مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می کنند؛ بلکه مهم این است که ما٬ در خلوتی سرشار از صداقت٬ و در نهایت قلب مان٬ خویشتن را چگونه داوری می کنیم ...

صفحه ی ۳۸


از قدیم گفته اند٬ و خوب هم٬ که: عظیم ترین دروازه های ابرشهرهای جهان را می توان بست: اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت٬ میهن٬ فرهنگ٬ جامعه٬ و آرمان به کار گیرد٬ حتی برای لحظه ای نمی توان بست.

صفحه ی ۳۹


زندگی مشترک را نمی توان یک بار به خطر انداخت٬ و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.

چیزی٬ قطعا خراب خواهد شد

چیزی فروخواهد ریخت

چیزی دیگرگون خواهد شد

چیزی ــ به عظمت حرمت ــ که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است...

کاسه ی بلور را نمی توان یک بار از دست رها کرد٬ بر زمین انداخت٬ لگدمال کرد٬ و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.

صفحه ی ۴۱


سخت ترین طوفان٬ مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.

صفحه ی ۴۵


در جهان قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند: و این نشان می دهد که جهان٬ با همه ی عظمتش٬ در برابر قدرت عشق٬ چقدر حقیر است و ناتوان.

ای عزیز!

من نیز همچون تو در باب انهدام عشق٬ داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام٬ اما گمان می کنم ــ یعنی اعتقاد دارم ــ که علت همه ی این ویرانی های تاسف بار٬ صرفا سست بودن اساس بنا بوده است٬ و بیش از این٬ حتی حقیقی نبودن بنا ...

صفحه ی ۵۴


تنها به اعتبار وجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب: چیزی کهنه است و چیزی نو٬ چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛  و تنها بر اساس اراده٬ عمل٬ و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد٬ آنچه نازیباست به زیبا٬ و آنچه مکرر است  به نا مکرر ...

.

.

.

هرگز از زندگی آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه٬ جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو٬ گله مکن!

صفحه ی ۵۸


پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته یی که خستگی برداشته یی. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت٬ چیزی نو و پر نشاط بساز...

چیزی که اگر تو را به کار نیاید٬ دست کم٬ بچه هایت را به کار خواهد آمد ....

صفحه ی ۵۹



ادامه دارد ...


کتاب: چهل نامه ی کوتاه به همسرم/ نویسنده: نادر ابراهیمی

...

میس سائه کی با لبخندی می گوید:«من که پازده سالم بود٬ فقط دلم می خواست بروم یک دنیای دیگر٬ جایی که کسی به آن دسترسی نداشته باشد. جایی آن سوی جریان زمان.»

«اما توی این دنیا همچو جایی نیست.»

«دقیقا. به همین دلیل من اینجا هستم٬ جایی که همه چیز تا ابد لطمه می بیند٬ جایی که قلب بی ثبات است٬ جایی که زمان بی وقفه جاری است.»

صفحه ی ۳۳۱


با شنیدن تکنوازی متین و روان فورونیه٬ هوشینو به دوران کودکی برگشت. در آهن زمان هر روز برای ماهی گیری لب رود می رفت. به یاد آورد که در آن روزگار هیچ دغدغه ی خاطری نداشت. هر روز که می رسید٬ فقط زندگی می کرد. تا زنده بودم٬ چیزی بودم. بله٬ اوضاع از این قرار بود. اما یک جا توی راه همه چیز عوض شد. زندگی مرا به هیچ بدل کرد. عجیب است .... مردم به دنیا می آیند که زندگی کنند درست؟ اما هرچه بیشتر زندگی کردم٬ بیشتر آنچه را که در درونم بود از دست دادم ــ و کارم به آنجا رسید که خالی شدم. شرط می بندم هرچه بیشتر زندگی کنم خالی تر و بی ارزش تر می شوم. در این تصور یک چیزی غلط است. از زندگی توقع نداریم این طور بشود! آیا ممکن نیست تغییر جهت بدهد و مقصدم عوض شود؟

صفحه ی ۴۲۸


بتهوون مرد مغروری بود و به استعدادهای خود اطمینان کامل داشت و هرگز حاضر نبود مجیز اشراف را بگوید. با این عقیده که هنر و بیان درست عواطف والاترین پدیده ی جهان است٬ تصور می کرد که قدرت سیاسی و ثروت فقط باید در خدمت یک هدف باشد: امکان دادن به هنر. هایدن که در تمام دوره ی زندگی هنری در کنف حمایت یک خانواده ی اشرافی بود٬ با مستخدمان غذا می خورد. موسیقیدانهای همنسل هایدن را جز خدمتگزاران محسوب می کردند. هرچند هایدن بی تکلف و خوش طبع از این ترتیب بیشتر خوشش می آمد تا غذا خوردنهای خشک و رسمی و پر تشریفات اشراف.

صفحه ی ۴۹۰


«به نظر شما موسیقی قدرت آن را دارد که آدم را عوض کند؟ چنانکه به قطعه ای گوش بدهید و از درون دستخوش تتحولات عمیقی شوید؟»

اوشیما سر جنباند. «حتما٬ می شود. ما تجربه ای م یکنیم ــ مثل واکنش شیمیایی ــ که چیزی را در درون ما از حالی به حالی دیگر در می آورد. بعدها که خودمان را محک می زنیم٬ پی می بریم که همه ی معیارهایی که با آنها زندگی کرده ایم درجه ی دیگری پیدا کرده اند و در جهان دیگری با راههای نامنتظر به روی ما گشوده شده است. بله٬ من چنین تحربه ای کرده ام. نه همیشه٬ اما به هر حال شده. درست مثل عاشق شدن.»

صفحه ی ۴۹۲


کتاب: کافکا در کرانه/ نویسنده:هاروکی موراکامی/ مترجم: مهدی غبرائی


دقیقا نمی دونم به چه نوع کتابهایی میگن «تخیلی» ولی فکر کنم «کافکا در کرانه» یک کتاب تخیلی بود که توش کلی چیزهای عجیب و غریب اتفاق می افتاد و من نمی تونستم اونها رو به هم ربط بدم! در واقع می تونم بگم که هیچی از این کتاب نفهمیدم و شاید کل چیزی که فهمیدم همین چند خط بالاست!! چیزی که واسم جالبه اینه که تونستم و ششصد صفحه از کتابی رو که اصلا برام جذاب نیست و حتی قابل هضم هم نیست رو بخونم !

من

خدا٬ وجدان خوبی است که در ضمیر ما وجود دارد

آن بچه مرا می ترساند. درست مثل ترسی که در شروع یک عشق به آدم دست می دهد٬ همان وقتی که عقلمان می گوید باید منتظر غمها و رنجها باشیم و باید مواظب باشیم که زیاد به آن نزدیک نشویم و بعد یک میان بر ما را زودتر و بیشتربه او نزدیک می کند٬ در حالی که می دانیم بالاخره گرفتار می شویم ولی حاضر هستیم به خاطر یک دقیقه خوشی هزاران دقیقه رنج بکشیم.

صفحه ی ۳۳۵


وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم و فقط هنگامی دنبال چراها و اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم.

صفحه ی۳۴۰


زندگی است. بعضی اوقات تو حس می کنی که دو چشم٬ دارند تو را نگاه می کنند ولی در واقع آنها تو را نمی بینند. بعضی اوقات حس می کنی کسی را پیدا کرده ای که همیشه در جست و جویش بوده ای ولی در واقع کسی را پیدا نکرده ای.

صفحه ی۳۵۱


بازی شطرنج داریم٬ بازی فوتبال داریم٬ بازی جنگ هم داریم. و این بازی آخری را باید با صدها و هزارها سرباز انجام داد که سربازان سربی نیستند بلکه سربازانی هستند از گوشت و استخوان و زنده. این سربازها را به ژنرالها می دهند تا با آنها بازی کنند.

صفحه ی۳۷۷


نمی دانم. هرگز ندانستیم و نتوانستیم درک کنیم که در کدام مرحله خصال حیوانی تمام می شود و بشر به وجود می آید. یا برعکس.

صفحه ی۳۹۵


بشر نه فرشته است و نه حیوان٬ و بدبختی بر کسانی است که بخواهند فرشته باشند و حیوان از آب در می آیند. و خطرناک است اگر بکوشیم به بشر نشان دهیم که اعمالی نظیر حیوانات دارد٬ بدون آنکه عظمتش را یادآور شویم. و همچنین خطرناک است اگر بخواهیم عظمتش را بدون آنکه پستی او را نشانش دهیم٬ به او یادآور شویم.و همچنین خطرناک است اگر نگذاریم که متوجه این هر دو موضوع بشود.  و خوب است اگر این هر دو را برایش تشریح کنیم.

صفحه ی۴۱۶


ما حقیقت را آرزو می کنیم و غیر از تردید چیزی در خود نمی بینیم.

صفحه ی۴۲۳


یک چیز حقیقت نیست مگر در جرئی از آن. غلط نیست مگر در جزئی از آن که درست یا نادرست در آن مخلوط می شوند و آنهایی که تو احترامشان می گذاری٬ می شود که سبب سرخوردگی تو بشوند و آنهایی که تو ازشان نفرت داری٬ می شود که تو را به شگفتی و ستایش وادارند.

صفحه ی۴۲۶


فکر می کنید جنگ بشر را بهتر می کند یا بدتر؟

ــ جنگ بشر را همان طور که هست نشان می دهد٬ یعنی حیوان.

ــ نه. جنگ آنها را بهتر می کند. بعضیها مثل ما تلخ می شوند و بعضیها هم ایمانشان  را از دست می دهند که البته آنها را محکوم نمی کنم. چون این کار آنها عکس العملی است غریزی برای محکوم کردن خدا٬ هنگامی که شاهد کارهایی ننگین هستیم. ولی اغلب انها متوجه این نکته می شوند که خدا آنها را برای زجر دادن نیافریده است...

صفحه ی۴۶۵


پدر بیل خدا چیست؟

ــ خدا٬ وجدان خوبی است که در ضمیر ما وجود دارد و همیشه به ما وجدان خوب هدیه می دهد و ما هم همیشه هدیه ی او را رد می کنیم.

صفحه ی۴۶۶


دفاع از بشر٬ فقط جلوگیری از قتل عام جسمانی را معنی نمی دهد. معنی دیگر آن کمک به بشر ماندن و بشر بودن است و گاهی برای بشر بودن٬ باید مرد.

صفحه ی۴۹۴


بالیدن به اینکه در میان افراد بشر به دنیا آمده ایم و نه در میان درختان و ماهیها و کفتارها٬ چرا؟

صفحه ی۵۰۲


مردم دیوانه اند٬ اگر تو سوپت را با چنگال بخوری٬ فورا به تو می گویند دیوانه ای و تو را به تیمارستان می برند ولی اگر هزاران نفر را این چنین قتل عام کنی٬ چیزی به تو نخواهند گفت و تو را به هیچ تیمارستانی نخواهند فرستاد.

صفحه ی۵۱۹


پایان


کتاب: زندگی٬ جنگ و دیگر هیچ/نویسنده: اوریانا فالاچی/مترجم: لیلی گلستان

در هیاهوی دیگران٬ آرام٬ پرورش پیدا کن

باز هم موفق به یافتن جواب سوال الیزابتا نشدم. آیا نگرانی و تشویش خود را برای طفلی گفتن کار درستی است؟ سعی داشتم این کار را بکنم ولی بعد فکر کردم «داستان را با قصه هایی از خرگوش کوچولوها٬ پروانه ها و فرشته های نگهبان تمام کنم. با گول زدنهای همیشگی. ولی او بعدا خواهد فهمید که پروانه ها در ابتدا کرم بودند٬ که خرگوشها یکدیگر را می درند٬ که فرشته های نگهبان وجود خارجی ندارند.»

صفحه ی ۹


بیا خواهر کوچکم٬ الیزابتا٬ تو می خواستی بدانی زندگی یعنی چه؟ زندگی چیزی است که باید خوب پرش کرد؛ از وقایع و دیدنیها٬ از اعمال و افکار و چه بهتر که از اعمال و افکار انسانی پر شود.

صفحه ی ۱۰


دوستی چیز قشنگی است. قشنگتر از عشق. و تنها نقطه ی مثبت جنگ این است که دوستان خوبی پیدا می کنی و بقیه جنگ جز کارهای مسخره چیز دیگری نیست.

صفحه ی۵۶


می دانی٬ جنگ مثل بازی بوکس است٬ و بوکس یک ورزش وحشیانه است. بشر حیوان صفتی که با خود می جنگد. ولی وقتی خودت را کنار رینگ بوکس دیدی٬ کم کم به آنچه که در میان رینگ می گذرد علاقه مند می شی٬ و دلت می خواهد که در آن بازی شرکت کنی و بازیکنان را تشویق کنی. من بوکس را مثل جنگ صد در صد محکوم می کنم. ولی ... چیزی در بوکس است که تو را مجذوب می کند و این گیرایی بیش از چند لحظه طول نمی کشد٬ و بعد تو از خودت خجالت می کشی و از خودت می پرسی چه چیزی تو را این قدر مجذوب این بازی کرده است.

صفحه ی۸۰


در هیاهوی دیگران آرام پرورش پیدا کن

و به یاد بیاور که صلح٬ جز در سکوت خودت٬ در جای دیگر یافت نمی شود

همیشه با همه چیز موافق باش و مخالف چیزی نباش

حقیقت ضمیرت را با حالتی آرام و خاموش بیان کن

و نصایح دیگران را با قلبی باز و وجدانی آزاد به گوش بسپار

حتی اگر دیگران از تو احمق تر و نادان تر باشند.

صفحه ی۱۶۸


خدای من! چرا انسانها دست به چنین کارهایی می زنند. انسانهایی با دو دست٬ دو پا و یک قلب. انسانهایی که طبیعی به نظر می رسند و روحآ مریض نیستند. چه طور عملی که اگر در زمان صلح اتفاق می افتاد٬ فریاد قضات٬ روانشناسان و کشیشها را بلند می کرد٬ در زمان جنگ برای کسی اهمیتی ندارد.

صفحه ی۱۹۹


خسته ام. از پا افتاده ام. ولی خودم را به نوشتن مجبور می کنم٬ چون احتیاج دارم که برای کسی درد دل کنم حتی اگر آن کس٬ یک تکه کاغذ باشد.

صفحه ی۲۳۱


الوداع٬ کان من.من حس می کنم که این آخرین بار است٬ حس می کنم که هرگز یکدیگر را دوباره نخوهیم دید. ولی هرکجا که بروم و هرچه قدر که از تو دور باشم حتی اگر هم بمیرم٬ عشق من به تو همیشه وجود خواهد داشت. الوداع٬ کان من ...

صفحه ی۲۳۶


این به میزان بدبختی بستگی دارد. وقتی بدبختی خیلی بزرگ باشد٬ دیگر میل به جنگیدن با آن نداری٬ فقط می خواهی برای یک لحظه هم که شده آن را فراموش کنی٬ راستی این جمله ی وحشتناک از کیست؟ «گاهی برای کسی که همه چیزش را از دست داده اتفاق می افتد که خودش را هم از دست بدهد.»

صفحه ی۲۷۰


ولی جلوگیری از ریزش یک تکه گچ یا نجات بیماری که باید باقی عمرش را در تختخواب بماند به چه دردی می خورد در حالی که می گذارند یک شهر کامل بکلی منهدم شود و یک نسل را قتل عام می کنند؟ انسانها دیوانه اند خانم! دیوانه!

صفحه ی۲۹۲


دلم می خواهد کاری کنم که از این خجالتی که حس می کنم راحت شوم. از اینکه در یک جنگ انسانی شرکت داشته ام خودم را خجل حس می کنم. و بعد به یاد می آورم که توانسته بودیم به ماه برویم چه قدر خوشحال بودم. ولی رفتن به ماه به چه درد می خورد وقتی در زمین کاری را می کنیم که امروز در هوئه شاهدش بودم؟ قرنها و هزاره ها گذشتند برای اینکه به دورتر و بالاتر پرواز کنیم٬ در حالی که همچنان همان حیوان بیچاره هستیم که حتی قادر نیست آتشی را روشن کند و یا چرخی را متصور شود.

صفحه ی۲۹۴


خنده ام می گیرد وقتی می شنوم که مائو تسه تونگ می گوید:«جنگ از بین نمی رود مگر با جنگ. و کسی که تفنگ را دوست نمی دارد٬ مجبور است که آن را بردارد.» برای اینکه طوری این جملات را می گوید٬ مثل اینکه چیز تازه ای کشف کرده است. هزاران سال است که بشر این جمله را تکرار می کند و با عذر اینکه جنگ را ریشه کن کند٬ مهمترین دوران تمدنش را به خون می کشد.

صفحه ی۳۰۰


هیچ جای دیگری غیر از ویتنام نمی توانست به من بهتر ثابت کند که برای قاتل شدن لازم نیست نازی بود و به نام دموکراسی٬ آزادیخواهی و محبت هم می توان به همان اندازه که به نام رایش بزرگ قتل عام کردی قتل عام کنی.

.

.

به هر حال این حرفهای من فقط شامل ایتالیایی ها٬ آلمانی ها یا امریکایی ها نمی شود٬ بلکه برای بشر به معنای مطلق است چه سفید چه سیاه٬چه زرد٬ چه پشیمانها٬ چه ناپشیمانها٬ چه کمونیستها٬ چه آزادیخواهان و ظاهرا همه مثل آدمهای عادی هستند٬ آرام٬ باادب٬ پسران باتربیت٬ پدران مهربان٬ ملت با وجدانی که وطنشان را دوست می دارند و جنگ را وظیفه ای در قبال کشورشان می دانند. این دیوهایی که خودشان نمی دانند دیو هستند و حتی شاید به گردنشان یک زنجیر صلیبی کوچک٬ یا عکس حضرت مریم را آویزان کرده باشند و در جیبهایشان هم عکسهای پدر و مادرشان را گذاشته باشند و اگر پای صحبتشان بنشینی ممکن است اشکتان را هم در بیاورند٬ برایتان از آرزوهای پاکشان صحبت کنند و بعد یک روز صبح ماه مارس٬ یک صبح آفتابی٬ با صلیبهای کوچکشان با زنجیرهای ظریفشان و با ادعای تمدنشان سوار هلیکوپتری می شوند و ششصد نفر را می کشند. بدون هیچ گونه ترحم و دلسوزی. زنها ی آبستن را٬ پیرها و بچه ها را. «چون دستور بوده است!»

صفحه ی۳۲۵


ادامه دارد...


کتاب: زندگی٬ جنگ٬ و دیگر هیچ/ نویسنده: اوریانا فالاچی/ مترجم: لیلی گلستان



می توان به سادگی عاشق شد٬‌ اما عشق ساده نیست...

هرگز به زمان و تاریخ فکر نکن! تنها شکست خوردگان به این دو عنصر باطل می اندیشند و به «شبیخون ظالمانه ی زمان».

صفحه ی ۱۷۶


حوادث ناب و زیبا به سروقت ما نمی آیند. این ما هستیم که باید به جستجوی این حوادث بر خیزیم. هیچ قله یی٬ خود را به زیر پای هیچ کوهنوردی نمی کشد.

صفحه ی ۱۷۷

طبیعت٬ یک عاشق کامل واقعی ست؛ چرا که هرگز خود را تکرار نمی کند. دو پاییز همرنگ٬ دو بهار همسان٬ دو تابستان همگون٬ دو زمستان مثل هم ٬ هرگز٬ در تمام طول حیات انسان پیش نیامده است.
صفحه ی ۱۸۱

می توان به سادگی عاشق شد٬‌ اما عشق ساده نیست.
صفحه ی ۱۸۴

عاشق «شدن» مسآله یی نیست؛ عاشق «ماندن» مسآله ی ماست. بقای عشق٬ نه بروز عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود؛ اما آیا عاشق هم می ماند؟ عشق به اعتبار مقدار دوامش عشق است نه شدت ظهورش ...
صفحه ی ۱۸۶

شعارهای عاشقانه از اندیشه های عاشقانه بر می خیزند نه از فرصت های بی مصرف مانده؛ و هیچ چیز٬ در هیچ موقعیتی٬ پرواز اندیشه را محدود نمی کند. به همین دلیل است که ستمگران مستبد و نوکران شان٬ هرگز نتوانسته اند جلوی شاعر شدن آدم ها را بگیرند٬ یا نقاش شدنشان را٬ یا موسیقیدان ... من این سخن را باور دارم که «انسان٬ حتی در یک زندان انفرادی تنگ و تاریک نیز می تواند برای خود زندگی نامحدودی را به وجود بیاورد».
صفحه ی ۲۰۱

ــ عکس را دوست ندارم. عکس٬ انسان را اسیر خاطره می کند.
ــ اسارت شیرینی ست
ــ حالا را اگر به قدر کافی شیرین کنی٬ احتیاجی به اسارت نیست.
صفحه ی ۲۰۴

هر بچه یی این را می داند که آدمیزاد باید کارش را دوست داشته باشد؛ اما زندگی٬ در روزگار ما٬ غالبا آنگونه نیست که کار مطلوب دوست داشتنی از راه برسد و ما را در آغوش بگیرد. این ماییم که باید به هر کاری که گماشته می شویم آن کار را به صورتی دلخواه در آوریم٬ یا در خط رسیدن به کاری دلخواه٬ کار نادلخواه را موقتا تحمل کنیم و به کمک سایر عناصر زندگی ساز که در اختیار ما هستند٬ فشار های این نادلخواهی کوتاه مدت را دفع کنیم.
صفحه ی ۲۰۷

گریستن در خلوت.
این است آنچه که تو را از پر هم سبک تر می کند.
گریه٬ حجامت روح است.
ما دیگران را دیر می شناسیم٬ خودمان را دیر تر.
صفحه ی ۲۱۶

انسان٬ وقت بسیار زیادی را می سوزاند و تباه می کند. ما هرچه بخواهیم ٬ می توانیم بشویم. استعداد٬ بزرگترین دروغی ست که انسان٬ به خویش گفته است.
صفحه ی ۲۲۱

عشق٬ حرکت دو نفر٬ مشتاقانه٬ به سوی هم نیست٬ بلکه حرکت دو نفر در کنار هم است ...
صفحه ی ۲۲۲

عشق٬ یک معجزه یک کرامت یک اقدام ساحرانه نیست؛ نفْس عینی ــ عاطفی ــ حسی ــ اندیشمندانه ی زندگی ست. عشق٬ بدون اراده به اقدام٬ قدم از قدم برنمی دارد. عشق. پاسداری و نگهبانی دائمی می خواهد: آب٬ نور٬ حرکت ...
عشق٬ بدون نیروی برپا دارنده ی عشق٬ درجا می پوسد.
صفحه ی ۲۲۳

پایان

کتاب: یک عاشقانه ی آرام/ نویسنده: نادر ابراهیمی
«یک عاشقانه ی آرام». شاید اگه تو آموزش و پرورش یه کاره ای بودم این کتاب رو یکی از واحدهای درسی بچه ها میذاشتم!! ولی نه! هر چیزی که به جای درس و واسه نمره خونده بشه زشت و مسخره میشه٬ حتی اگه «یک عاشقانه ی آرام» باشه! ولی کاش میشد به همه ی آدمهای دنیا گفت که این کتاب و کتابهای شبیه به این رو ــ که کم هم نیستن ــ بخونن. شاید بعد از خوندنش دیگه «عشق» با چیزهای دیگه اشتباه گرفته نشه. شاید باور کنیم که دلیل آفرینش چیزی به جز «عشق» نیست.شاید یاد بگیریم که «عشق٬ محصول ترس از تنها ماندن نیست» خیلی وسیع تره. اونقدر وسیع که نمیشه گفت. نمیشه نوشت. اونقدر وسیع که برای درک کردنش هرچقدر هم که بزرگ بشیم باز هم بچه ایم ...
در آخر٬ تشکر می کنم از رها برای کادو دادن این کتاب! :)
من

با شتاب٬ سرگرم و گرفتار دور شدن از خویشتنیم

همه چیز٬ بدل: نگاه ... نگاه ... من خجلم که به چشمانت که عاشق درمانده ی آنها هستم٬ عاشقانه نگاه کنم؛ چرا که چندی پیش٬ در کوه٬ پسر بچه یی را دیدم که نگاهی بسیار عاشق تر از نگاه من داشت٬ و به دختری٬ با همان نگاه٬ می نگریست و از عشق بی پایان خویش به او٬ زیبا و به زمزمه سخن می گفت٬ چندان که دخترک٬ سرانجام٬ دل سوخته گفت :«علیرغم جمیع دشواری ها٬ من٬ زیستن با تو و تمامی مشتقاتش را می پذیرم. پس چرا به جای عاشقانه و پنهان کارانه نگاه کردن٬ زندگی مشترک عاشقانه یی را آغاز نکنیم؟» و پسرک٬ چنان گریخت که گویی از جهنم مسلم می گریزد.

صفحه ی۷۳


هیچ عصری نیست که عصر عاشقان صادق نباشد. فقط تعدادشان کم است٬ که همیشه ی خدا کم بوده است٬ و همین قلت عاشقانه زیستن است که به عشق٬ شکوهی تا این حد عظیم بخشیده است.

صفحه ی ۷۴


عشق محصول ترس از تنها ماندن نیست.

عشق٬ فرزند اضطراب نیست.

عشق٬ آویختن بارانی به نخستین میخی که دست مان به آن می رسد نیست.

صفحه ی۸۶


جای عشق کجاست؟ در ذره ذره ی حضور. عشق به تو٬ به وطن٬ به انسان٬ به اعتقاد. به آرامی یاد می گیریم که این چهار عشق را به وحدت برسانیم. خلوص٬ گوهر کمیاب عصر ما. همان درس های کودکانه ی ساده لوحانه. چاره یی نیست. جایی نیست که زندگی باشد و عشق نباشد. در استکان های چای. در گلدان در انتظار گل. آنجا که از عشق خبری نیست از زندگی هم نیست.

صفحه ی ۹۸


مگر چقدر وقت داریم؟ یک قطره ییم که می چکیم ــ در تن کویر ــ و تمام می شویم.

صفحه ی ۱۰۲


دیگر مادربزرگها را دارند در نوانخانه ها و خانه های سالمندان قتل عام می کنند.

صفحه ی ۱۰۴


دور شدن از خویشتن خویش. این مصیبت است. و مصیبت بزرگتر این است که قبول نکنیم که با شتاب٬ سرگرم و گرفتار دور شدن از خویشتنیم. این دیگر مصیبت عظماست.

صفحه ی ۱۰۸


برای رسیدن به اوج از من بال و پر جادو نخواه!

صفحه ی ۱۱۱


و بنویسیم که این همه پرنده را که در قفس انداخته اند به یک باغ وحش بزرگ جنگلی ببرند و رها کنند و نشان بدهند که واقعا طرفدار آزادی هستند. می خواهیم چه کنیم که از شکنجه دیدن جانداران٬ لذت ببریم؟ می خواهیم چه کنیم زیبایی ها را در زندان ببینیم؟

صفحه ی ۱۱۳


می دانی؟ صبح زود٬ عطر غریبی دارد؛ عطری که در انتهای صبح زود تمام می شود و هرگز به مشام آنها که تا کمرکش ظهر می خوابند نمی رسد.

صفحه ی ۱۱۴


مهم نیست. همیشه شبه عشق در کنار عشق بوده است. شبه صداقت در کنار صداقت؛ اما هرگز از رونق بازار عشق و صداقت چیزی کاسته نشده است. تو عاشق صادق باش و بمان٬ دنیا را به حال خود بگذار!

صفحه ی ۱۱۷


پس انداز٬ یعنی داشتن. داشتن٬ خوشبختی نمی آورد٬ درست همانطور که نداشتن. ثروت٬ آسایش نمی آورد٬ درست همانطور که فقر. شادی را باید بیرون خطه ی داشتن و نداشتن جستجو کرد.

صفحه ی ۱۲۵


عشق خوب دیدن است. خوب چشیدن؛ خوب بوییدن؛ خوب زمزمه کردن؛ و خوب لمس کردن. عشق٬ مجموعه یی از تجربه های زنده ی دائمی طاهرانه است؛ و این همه٬ نه فقط تعریف عشق است٬ که تعریف زندگی هم هست٬ و از اینجاست که حس می کنی عشق و زندگی٬ یک مسئله بیش نیست؛ و عجیب است که هنر هم چیزی جز همین ها نیست. هنر٬ عشق٬ و زندگی٬ یک چیز است به سه صورت٬ یا٬ حتی٬ یه یک صورت: دوام دلخواه بی زمان.

صفحه ی ۱۳۰


عشق٬ امری یکباره است٬ لذت بردن٬‌ امری تکرارپذیر. هرگاه شاعری را یافتی که می گفت: «در زندگی خود٬ دوبار عاشق شده ام»٬ بدان که هرگز عاشق نشده است.

صفحه ی ۱۵۰


فرش٬ مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمی شود٬ و هرگز به بد٬ رضا نمی دهد. فرش٬ فقط زیبایی نیست٬ فلسفه ی مقاومت خاموش و چند هزار ساله ی یک ملت است ــ همراه با زمزمه یی ملایم٬ که خاموشی را تعریف می کند.

صفحه ی ۱۵۹


می گویم: عسل! کودک منشی هایت را دوست دارم؛ به شرط آنکه در هفتاد سالگی هم سهمی از وجودت کودک باقی بماند.

ــ پسر جان! در هفتاد سالگی که هر آدمیزادی٬ طبیعتا٬ به کودکی های خویش باز می گردد و کودکی تمام عیار می شود.

صفحه ی ۱۶۵


مجنون! رسیدن قیمتی دارد که باید داد. خوشبخت شدن٬ بهای سنگینی دارد. نپرداخته چطور می خواهی به چنگش بیاوری؟

خوشبختی٬ جنس قسطی نیست پسر! خوشبختی را نقد نقد معامله می کنند ــ با سکه های اراده٬ ایمان٬  کار٬ عشق ...

صفحه ی۱۶۷


ایمان٬ باور قلبی ست٬ اعتقاد٬ ماحصل تفکر و تحلیل.

صفحه ی ۱۶۹


می دانست نگفتن٬ همان دروغ گفتن است ــ قدری کثیف تر.

صفحه ی ۱۷۱

ادامه دارد ...

کتاب: یک عاشقانه ی آرام/ نویسنده: نادر ابراهیمی