Please be thinking about me ...

It's the kind of character that I am going to develop. I am going to
pretend that all life is just a game which I must play as skilfully and fairly
as I can. If I lose, I am going to shrug my shoulders and laugh--also if I
win


I'm going to be good and sweet and kind to everybody because I'm so
happy ...Oh, I'm
developing a beautiful character! It droops a bit under cold and frost, but
it does grow fast when the sun shines


I find that it isn't safe to discuss religion with the Semples. Their
God (whom they have inherited intact from their remote Puritan
 ancestors) is a narrow, irrational, unjust, mean, revengeful, bigoted Person. Thank
heaven I don't inherit God from anybody
! I am free to make mine up as I
wish Him. He's kind and sympathetic and imaginative and forgiving and
understanding--and He has a sense of humour
I like the Semples immensely; their practice is so superior to their
theory. They are better than their own God. I told them so-- and they
are horribly troubled. They think I am blasphemous-- and I think they
are! We've dropped theology from our conversation
I've discovered the true secret of happiness
Daddy, and that is to live in the now.
Not to be for ever regretting the
past, or anticipating the future; but to get the most that you can out of this
very instant. It's like farming. You can have extensive farming and
intensive farming; well, I am going to have intensive living after this.
I'm going to enjoy every second, and I'm going to KNOW I'm enjoying it
while I'm enjoying it. Most people don't live; they just race. They are
trying to reach some goal far away on the horizon, and in the heat of the
going they get so breathless and panting that they lose all sight of the beautiful, tranquil country they are passing through; and then the first
thing they know, they are old and worn out, and it doesn't make any
difference whether they've reached the goal or not. I've decided to sit
down by the way and pile up a lot of little happinesses


One doesn't miss what one has never had; but it's awfully hard going without
things after one has commenced thinking they are his-- hers (English
language needs another pronoun) by natural right

No one can ever accuse me of
being a pessimist! If I had a husband and twelve children swallowed by
an earthquake one day, I'd bob up smilingly the next morning and
commence to look for another set
I know lots of girls (Julia, for instance) who never know that they are
happy. They are so accustomed to the feeling that their senses are
deadened to it; but as for me--I am perfectly sure every moment of my life
that I am happy. And I'm going to keep on being, no matter what
unpleasant things turn up. I'm going to regard them (even toothaches) as
interesting experiences, and be glad to know what they feel like.
`Whatever sky's above me, I've a heart for any fate'
If you just want a thing hard enough and keep on trying, you
do get it in the end
But I still love you, Daddy dear, and I'm very happy.
With beautiful scenery all about, and lots to eat and a comfortable fourpost
bed and a ream of blank paper and a pint of ink--what more does one
want in the world?i
Please be thinking about me. I'm quite lonely and I
want to be thought about

I suppose that some day in the far future-- one of us must leave the other
but at least we shall have had our happiness and there will be memories to
live with

Daddy-Long-Legs  By Jean Webster
وقتی این کتاب رو می خوندم (البته کتاب نیست، از اینترنت دانلود شده و پرینت گرفته شده و باندینگ شده!) کلی به سازنده ی کارتون بابا لنگ دراز بد و بیراه گفتم چون واقعا دلم می خواست (هنوز هم می خواد) بدونم اگه اون کارتون رو ندیده بودم چهره ی جودی رو چه شکلی تصور می کردم. مطمئنا چهره ی یک دختر واقعی تو ذهنم مجسم میشد که شاید موهاش نارنجی نبود و چشماش بیش از حد بزرگ نبود و دهانش گل و گشاد نبود!! اما خب نمی تونستم چون مدام چهره ی جودی کارتونی میومد تو ذهنم. البته بعدش بد و بیراه گفتنم رو پس گرفتم چون اگه این کارتون ساخته نشده بود شاید من هیچوقت دنبال این داستان نمی رفتم و اصلا نمی دونستم که چنین چیزی نوشته شده که این اصلا خوب نبود چون واقعا داستان قشنگیه و ارزش چندبار خوندن رو داره. نمی خوام نظرم رو راجع به جودی بگم چون کمتر کسی هست که جودی رو نشناسه و شخصیتش رو ندونه و فکر می کنم همه ی دخترهایی که باهاش آشنا هستن دلشون میخواد که مثل اون باشن، شاید هم اشتباه فکر می کنم.
نکته ی دیگه ای که توی این کتاب هست و جالبه اینه که کل داستان نامه هاییه که جودی واسه بابا لنگ دراز می نویسه و داستان از طریق اون نامه ها پیش میره.
مهم اینه که همه ی ما باور داشته باشیم یک بابا لنگ درازی یه جایی هست که نامه های ما رو می خونه، شخصیت مجهولی داره و هیچی ازش نمی دونیم. هیچوقت هم جواب نامه هامون رو نمیده ولی ما باز هم نیاز داریم که واسش بنویسیم ...
من

کوری

در درون ما چیزی هست که اسمی ندارد، ما همان چیز هستیم


کتاب:کوری/ نویسنده: ژوزه ساراماگو/ ترجمه: مینو مشیری


این هم از اون کتابهایی بود که نمی شد تکه ی دوستداشتنی ش رو ازش جدا کرد ولی خودش کلا یک تکه ی دوستداشتنی بزرگ بود.

وقتی یه کتابی خیلی توی کتابخونه ت می مونه و میخوای سر فرصت بخونیش نتیجه ش این میشه که، با توجه به اسم کتاب و طرح جلد و نظر دیگرانی که قبلا کتاب رو خوندن، تو ذهنت فضای اون کتاب رو می سازی. این اتفاقی بود که برای کتاب «کوری» افتاد. فکر می کردم فضای خیلی خیلی غم انگیزی داشته باشه و از اون کتابهایی باشه که باید نصفش رو بخونی تا تازه بفهمی قضیه چیه و کی به کیه. حالا اینکه چرا چنین تصوری داشتم، نمی دونم. 

کتاب فضای غم انگیزی داشت که البته روی من تاثیر زیادی نذاشت و ذهنم رو درگیر نکرد. شاید به خاطر اینکه یک اتفاق غیر واقعی قصه رو می ساخت و باعث می شد فکر کنی که «درسته خیلی غم انگیزه، ولی قصه ست»!! 

داستان از همون اول خیلی واضح و روشن بود و اصلا نیازی نبود برای فهمیدنش تلاش بیش از حد بکنی. به این ترتیب تصور دومم هم درست از آب در نیومد!

یکی از ویژگی های این کتاب این بود که اسم شخصیت ها گفته نمی شد, «مردی که اول کور شد»، «زن مردی که اول کور شد»،«دکتر»،«زن دکتر» و ... شخصیت های این کتاب بودن. واقعا هم تو دنیایی که همه کور باشن چه اهمیتی داره که اسم آدمها چی باشه؟! (الان به طور نا محسوس یه ذره از داستان رو لو دادم!)

دوست داشتم جای زن آقای دکتر باشم ولی پرستو میگه نه! خوب نیست. واقعا هم خوب نیست ولی من چرا دوست داشتم جای اون باشم؟ شاید چون ... هیچی، داستان لو میره! :|

نظر خاصی در مورد این کتاب ندارم فقط می دونم که دوستش داشتم و احتمال میدم که در آینده دوباره بخونمش. شاید در سن چهل و هفت سالگی مثلا! 

با تشکر از امید برای قرض دادن این کتاب.

من

آیا چیزی از آن مانده است؟

جهان در تنهایی زاده می شود. بارها برایمان پیش آمده که در بین دهها نفر بوده ایم اما در بین آنها نبوده ایم. بارهای بسیاری هم بوده که در تنهایی بوده ایم ولی تنها نبوده ایم و این به نوعی تنهائیست. عین القضات همدانی عارف شهید می فرمایند: کاملترین و صحیح ترین پاسخ ها را قلب تو به تو می دهد, هرگاه جوابت را از کسی نگرفتی از خودت بپرس این هم نوعی تنهائیست.

.

.

.

صائب تبریزی شاعر بزرگ سبک هندی در شعری می آورند:

رتبه می خواهی چو خورشید از خلایق دور باش

سایه از همراهی مردم به خاک افتاده است

ریچارد باخ در کتاب «پرنده ای به نام آذرباد» میگوید:

هرگاه زنجیرهای فکر از هم بگسلند, زنجیرهای جسم نیز گسسته خواهد شد و این جز با رسیدن به تنهایی و کشف خویشتن حاصل نمی شود.

.

.

.

هزاران مثال دیگر میتوان در اهمیت تنهایی آورد, اهمیتش در چیست؟ من فکر می کنم که انسان زمانی مشکل پیدا می کند که از خودش فاصله بگیرد. در این وضعیت دیگران هستند که او را شکل می دهند به عبارتی او اسیر لحظه ها می شود و به همین دلیل هر لحظه اش یک جور می شود و این باعث می شود هرگاه که تنها شد دچار افسردگی و یاس شود و برای گریز از این وضعیت یه دیگران پناه می برد و برای داشتن دلیل, شادی ها و دیدارهای ساختگی بوجود می آورد چیزی که حقیقی نیست و چیزی که حقیقی نیست تاثیر لازم را ندارد.

نمی خواهم بعد روانکاوانه و جامعه شناسانه تنهایی را بنویسم ولی اهمیت دارد. مهم نیست که ما چه کسی هستیم ولی مهم است که سخنگوی خودمان باشیم به عبارتی درونمان را نشان بدهیم تا جهان بداند با چه احساس, به چه نیاز و با چه روحیه ای مواجه است تا در برخورد با آن تکلیفش مشخص شود. اما وقتی خودمان را بروز نمی دهیم حرکت جهان را کند می کنیم و آن را برای رسیدن به مقصد به تاخیر می افکنیم. ما به همه فکر می کنیم جز به خودمان, همه را رعایت می کنیم جز خودمان را, چگونه حرف بزنیم, چگونه بنشینیم, چگونه راه برویم, چگونه بپوشیم, چگونه گریه کنیم, چگونه بخندیم, چگونه چگونه باشیم! آیا این فاجعه نیست؟ آیا کرامت انسانی هر فرد در نادیده گرفتن خویشتن است؟ خودمانیم! ما در کجای خویشتن هستیم؟

آیا چیزی از آن مانده است؟

اردشیر رستمی/مقدمه ی کتاب «آهای اینجا یکی تنهاست»


کتاب: آهای یکی اینجا تنهاست/بزرگمهر حسین پور

نوید و نگار

قرار بود ازدواج کنیم اما بدون بچه. به او گفته بودم بچه نمی خواهم چون از داشتنش وحشت دارم. از این که موجودی را از جایی که نمی دانم کجاست پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد, ربطی به من نداشته باشد, می ترسیدم. هنوز هم می برسم. شاید فکر احمقانه ای باشد اما خودم را مسئول همه ی مصائبی می دانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من, و تنها من, به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید. بارها به این فکر کرده بودم که اگر بچه ی من ناقص الخلقه متولد شود, چه کسی, واقعا چه کسی, مقصر است؟ اگر دختر سالم و خوشگلی باشد اما در سی و دو سالگی سرطان سینه بگیرد چه؟ اگر نوه ی من در تصادف کوری کشته شود؟ اگر پسر نوه ی من از شدت فقر روزی هزار بار دعا کند کاش هرگز متولد نشده بود؟ ...

صفحه ی 20

سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار/ نویسنده: مصطفی مستور


کتابهای مصطفی مستور جز اون کتابهاییه که من رو خیلی جذب می کنه و به نظرم همیشه فضاسازی خیلی خوبی داره. فکر می کنم همه ی کتابهاش رو خونده باشم اما از بین اونها "استخوان خوک و دستهای جذامی" ش بیشتر تو ذهنم مونده چون بیشتر از یه بار خوندمش. معمولا کتابهایی که میشه گفت به سبک مدرن نوشته میشن (یا شاید هم پسامدرن) بیشتر از اونکه جمله های طلایی و آموزنده داشته باشن که بشه اونها رو توی یه وبلاگ تکه های دوستداشتنی نوشت, فضای جالب و جذابی دارن که نمیشه انتخابش کرد و گذاشت توی وبلاگ. باید کل داستان خونده بشه تا اون فضا و حس و حال منتقل بشه.

یکی از ویژگی های سبک پسامدرن که تو کتابهای مستور هم به چشم می خوره و از نظر من همیشه خیلی جذاب بوده Recurring characters هست. یعنی شخصیت های یک داستان میان از وسط یه داستان دیگه رد میشن. من خودم خیلی با این قضیه حال می کنم و در واقع این رو یکی از دلایل اصلی جذاب بودن کتابهای مستور می دونم.  تو کتاب "سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار" این ویژگی محسوس تره به خاطر اینکه هرجای داستان که یک شخصیت از داستانهای قبلی (و حتی داستانهای بعدی!!! مثل  صفحه ی 81 پاورقی25) میاد و از وسط داستان رد میشه, نویسنده توی پاورقی راجع به اون شخصیت توضیح مختصری میده و میگه که این شخصیت ولگرد توی این داستان توی کدوم یکی از داستانهای قبلی - یا بعدی! - ضخصیت اصلی بوده و یا خواهد بود! دوباره من به شخصه خیلی از این کار خوشم اومد و البته تصمیم گرفتم دوباره برم سراغ کتابهای قبلی این نویسنده - چون چیز زیادی ازشون به یاد ندارم - و احتمالا بعدش دوباره بیام سراغ این کتاب - چون احتمالا تا اون موقع چیز زیادی از این کتاب یادم نمونده. همونطور که می بینید این ویژگی پسامدرنی که توی کارهای این نویسنده هست می تونه یه ترفند باشه برای اینکه خواننده رو ترغیب کنه کتابهای نوشته شده چندین و چند بار خونده شه!


تکه ای که از این کتاب انتخاب کردم و گذاشتم شاید از نظر خیلی ها عجیب و حتی مسخره بیاد و شاید خیلی ها فکر کنن که چنین طرز فکری خیلی نادره و کم پیدا می شن آدمهایی که درباره ی «بچه دار شدن» چنین فکرهایی عجیب و غریبی داشته باشن. علت انتخاب این تیکه به عنوان یک تکه ی دوست داشتنی این بود که خود من هم تا حدودی همین دغدغه رو دارم و فکر کردن به این قضیه که یک موجود دیگه ای رو از یک جای مجهول بیارم توی این دنیای مجهول تر من رو به وحشت میندازه!  البته نه به اون شدتی که «نوید» بیان کرده.

در رابطه با این موضوع مطالبی رو توی مجله داستان خوندم که شاید بعدا یه پست راجع بهش بزنم.


مسئله ی دیگه اینه که خیلی وقتا من هم به سرم زده کاری رو که نگار انجام داد رو انجام بدم! فکر می کنم خیلی های دیگه هم مثل من وسوسه شده باشن این کار رو بکنن!!!

من

تو صاحب آن شعرهایی, نمی دانی, می دانم!

بگذار هیچکس نداند
برای تو شعر می گویم
حتی خودت

بگذار هیچکس به یادم نیاورد
برای تو شعر گفته ام
حتی خودم

این

اگر برای شاعر خوب نباشد
برای شعر که هست

و امّا تو
صاحبِ آن شعرهایی
چه بدانی و چه نه

و من .....


افشین یداللهی

دوباره شبهای روشن

عجیب است. اینکه فیلمی چنین تلخ و اندوه بار به یکی از محبوب ترین فیلم های سینما دوستان ایرانی تبدیل شود واقعا جای تعجب دارد. آن هم در کشوری که در صدر پرفروش ترین فیلم های تارخ سینمایش عقاب ها ی اکشن و اخراجی های کمدی قرار گرفته. به خصوص در فضایی که آشنایی عموم مردم با ادبیات و شعر به دیوان حافظ و سعی خلاصه می شود و گهگاه مثنوی معنوی. شب های روشن یک استثنای مطلق در سینمای ایران است. نه ستاره خوش چهره ای دارد و نه جلوه های ویژه ی چشم نوازی. نه به سمت جاه طلبی های مشهور رفته و نه برای رسیدن به فروش بیشتر به تماشاگرش باج داده. تنها با سلاح کلام و دوربین به محبوبیت فعلی اش رسیده و به یکی از ماندگارترین فیلم های سینما ی ایران و یکی از پر فروش ترین فیلم های شبکه ویدئویی تبدیل شده.


عشق مردد

دلبستگی استاد به رویا فراند ساده ای ندارد. استاد خودش را در برابر عشق بیمه کرده تا به این راحتی ها به کسی دل نبازد. نه تنها تلاشی برای ایجاد رابطه نمی کند بلکه در برابر تلاش های دیگران هم جبهه می گیردو امیدهای آنها را به یاس تبدیل می کند. نمونه اش دختر دانشجویی است که در ابتدای فیلم به بهانه نجوه شعر خواندن استاد باب سحبت را با او باز می کند اما تیرش به سنگ می خورد و چیزی عایدش نمی شود. رویا اما از حربه دیگری استفاده می کند. او از همان اول شرط می کند که رابطه اش با استاد «بدون عشق» بماند و در استمداد و کمک خلاصه شود. غافل از اینکه عق شرط و شروط بر نمی دارد و هر زمان وقتش برسد, راهی برای ورود به زندگی آدم ها پیدا م یکند. تضاد میان استاد و رویا اولین برگ برنده شب های روشن است. استاد نماد عقل محاسبه گر آدم های سرسخت است و رویا نماینده ی احساس صادقانه آدمهای عاشق پیشه. چالش میان آن دو همان دوراهی ای است که بالاخره یک روز یقه هرکدام از ما را می گیرد و تردید را به جانمان م یاندازد. به همین دلیل اصلا عجیب نیست اگه هنگام تماشای شب های روشن بخشی از وجود خودمان را قالب استاد ببینیم و بخشی دیگر را در چارچوب رویا. کلنجارهای کلامی آنها همان تشویش های ذهنی ما هستند در مقاطع مهم زندگی که خلاص شدن از آنها به آسانی ممکن نیست و می تواند به قیمت خوشبختی یا بدبختی همیشگی مان تمام شود.


یحیی نطنزی/ مجله همشهری جوان/شماره336/ صفحه ی 78


چون این فیلم یکی از فیلم های مورد علاقه ی منه و قبلا هم درباره ش نوشته بودم, فکر کردم خوبه اگه این نقدی که راجع به اون تو مجله همشهری جوان نوشته شده رو هم به عنوان یک تکه ی دوستداشتنی اینجا بنویسم 

من

عشق٬‌عادت عشق٬ و پایان عشق

به نظر من این همه چیز دانستن چندان مفید نیست. هر چه قدر دانش بالا برود٬ زندگی سخت تر می شود.

صفحه ی ۲۵۹


... مردها همیشه نسبت به کار زنها مشکوک هستند. مدام منتظرند تا اشتباهی از ما سر بزند. دلشان می خواست امکانی در اختیار آنها بگذاری تا بتوانند تو را عفو کنند ...

صفحه ی ۳۲۲


نوشته بود: «ممکن است این آخرین نامه ای باشد که برایت می نویسم» در گردش ما در محله ی مانته ماریو گفته بود:«آخرین باری است که تو را می بینم» کلائودیو بیست و دو سال داشت و از همان موقع بسیاری از وقایع برای او «آخرین بار» بود.

صفحه ی ۳۲۸


او به راحتی می توانست «عشق من» را در آن نقاب غم انگیز بر زبان آورد. عادت کرده بود آن را بر زبان بیاورد و دیگر به معنی واقعی آن فکر نمی کرد.

صفحه ی ۴۰۹


عشق٬‌عادت عشق٬ و پایان عشق.

صفحه ی ۴۱۲


او دیگر از عشق خود نسبت به من حرفی نمی زد. شاید به نظرش عملی احمقانه می رسید٬ ولی عشق چیزی است که مدام احتیاج داری بیانش کنی و مدام دلت می خواهد درباره اش بشنوی. من دیگر نمی دانستم در باطن او چه می گذرد. فقط می دانستم کی گرسنه است٬ کی تشنه است٬ کی خوابش گرفته٬ کی به پول احتیاج دارد و کی گرفتار مسائل سیاسی خود است.

صفحه ی ۴۴۶


من از کودکی معنی عشق را فهمیده ام. شب و روز در کنار پنجره٬ در بستر کوچک خود بین گنجه ها٬ به عشق فکر کرده ام. می دانم. همه چیز را می دانم. هر زنی می داند عشق یعنی چه.گرچه گاهی تظاهر می کند که معنی آن را از یاد برده است.

صفحه ی ۴۵۶


ولی تحمل ظلم خیلی آسان تر از تحمل ظالم بودن است

صفحه ی ۵۵۹


نفس زنان برای جلوگیری از هجوم دستان او می گفتم :«نه٬ فرانچسکو»٬ ولی انگار کلمات من به گوش او نمی رسید. یکدیگر را باز نمی شناختیم. دیگر به یاد نمی اوردیم که هرکدام عاشق چه چیز دیگری بوده ایم. او به روحیه ی لطیف و حساس من آشنایی داشت. چگونه می توانست آن را فراموش کرده و فقط صیغه ای را که کشیش برای ما خوانده بود به خاطر نگاه داشته باشد؟ به نظرم می رسید که یک قانون محرمیت نیز وجود داشت که تا آن موقع هر دوی ما با احترام آن را اجرا کرده بودیم. اگر ما در دوران بردگی زندگی می کردیم او بدون شک خود را به آب و آتش می زد تا نگذارد  بشری مالک یک بشر دیگر بشود٬ چون هیچ کس حق ندارد صاحب جسم یک بشر بشود. من حتی اگر تصمیم می گرفتم که فرانچسکو را ترک کنم٬ قانون باز هم به او حق می داد تا مالک جسم من باشد. سالیان سال٬ در طول تمام عمرم٬ قانون به من اجازه نمی داد تا به میل خود صاحب جسم خود باشم٬ حتی اگر او مردی بدجنس و یا خیانتکار می بود و یا ده ها سال کیلومترها جدا از من زندگی می کرد. با این همه٬ حتی یک برده آزادی بیشتری دارد تا یک زن. و من اگر از آن آزادی سوء استفاده می کردم٬ جزایم مثل بردگان یا شلاق بود یا زندان و یا بدنامی. تنها اختیاری که برای جسم خود داشتم این بود که آن را به رودخانه بیندازم.

صفحه ی ۶۰۴


... چون بشر هرگز واقعا آزاد نمی شود. با خاتمه ی هر حمله٬ حمله دیگری آغاز می شود. مهم این است که آزادی را خودت طالب باشی و در به دست آوردن آن تلاش کنی.

صفحه ی ۶۰۷


پایان


  کتاب: از طرف او/نویسنده: آلبا دسس پدس/ مترجم: بهمن فرزانه


«از طرف او» داستانی هست که از زبان یک زن روایت میشه و در اون به زندگی از دریچه ی چشم یک زن نگاه میشه. فکر می کنم هر زنی که این رمان رو بخونه٬ خیلی جاها با آلساندرا همدردی می کنه٬ خیلی جاها بین خودش و آلساندرا وجه مشترک پیدا می کنه و خیلی جاها متوجه می شه که حرفهای آلساندرا همون چیزهاییه که تو دل خودش هم هست و هیچوقت به کسی نگفته!! حرفها و احساساتی که معمولا از طرف جنس مخالف درک نمی شه و  کم کم خود زن ها هم به این نتیجه می رسن که اون حرفها و احساسات تو دنیای واقعی جایی نداره ... به نظر شخصی من (!!) وقتی زنهای یک جامعه به این نتیجه برسن باید فاتحه ی اون جامعه رو خوند!

و باز هم به نظر شخصی من(!) این کتاب اغراق شده بود و بعضی جاهاش برای من باور پذیر نبود٬ شاید هم چون من به اندازه ی کافی زن نیستم باورش نکردم!!! به هرحال به زنهایی که می خوان خودشون رو بهتر بشناسن و به مردهایی که احیانآ دلشون می خواد زنها رو بیشتر بشناسن توصیه می کنم این کتاب رو بخونن. هرچی باشه از اون کتابهایی که «چگونه همسر خود را بیشتر عاشق کنیم» خیلی جذاب تره!! :|

از دنا برای معرفی کردن این کتاب تشکر می کنم :)

من

احساسی با شکوه و در عین حال سنگدل

همه چیز را هم که نمی شود به بابا گفت٬ سندی. مردها این مساثل را درک نمی کنند٬ مردها ارزش کلمات را نمی فهمند٬ مردها به مادیات اهمیت می دهند و زن ها با معنویات زندگی می کنند.

صفحه ی ۵۹


با ترحمی ناگهانی از زن بودن خود٬ سراپا لرزیدم. به نظرم می رسید که ما موجودات خوب و بدبختی هستیم.

.

.

.

نومیدانه پرسیدم:«مامان٬ آیا گاهی هم می شود که به خاطر عشق احساس خوشبختی کرد؟»

صفحه ی ۶۰


در تاریکی٬ در رختخواب خود٬ با افکار به هم ریخته و گنگ٬ زندگی زوج هایی را که می شناختم مرور می کردم. زندگی عاطفی آن ها را در نظر می گرفتم. چه طور آن مردهایی که در طی روز حتی یک کلمه عاشقانه به همسر خود نمی گفتند٬ شب انتظار داشتند که زن ها حاضر و آماده هماغوش آنها باشند؟ چه قدر توهین آمیز بود. مثل تف کردن به صورت. صبح روز بعدَ همان طور که زن ها کار روزانه ی خود را آغاز می کردند٬ چشمانشان مملو از اهانت شب قبل بود.
صفحه ی ۷۵

آگاهی به زن بودن برایم به نحوی گناه به شمار می آمد. هر علامت زنانگی را در خود با خجالت کشف می کردم. آن علامات را مانند رازی در دل نگاه می داشتم. هم برای خودم و هم برای بقیه.
صفحه ی ۸۰
عشق را همیشه آن طور در نظر مجسم کرده بودم. احساسی مشوش٬ احساسی افسانه ای٬ احساسی با شکوه و در عین حال سنگدل.
صفحه ی۱۱۱

زن و مرد٬ از اولین ملاقات٬ بی اراده شروع می کنند به بازی کردن نقش دلخواه خود. واقعیت را پنهان می سازند و با سماجت هرچه تمام تر از شخصیت ساختگی خود دفاع می کنند و این چنین است که اغلب دو نفر که باهم زندگی می کنند فقط از طریق دو شخصیت مصنوعی باهم ارتباط برقرار می کنند و هرگز یکدیگر را نمی شناسند.
صفحه ی۱۱۲

و من در جوابش می گفتم:«نه٬ دوست ندارم عذر و بهانه ی بی خودی بیاورم»  او از نفرت من به دروغگویی متعجب می شد٬ آن را با بزدلی عوضی می گرفت.
صفحه ی۱۱۵

من قادر نیستم به یک عشق معمولی قناعت کنم. یک عشق عادی به چه درد می خورد؟ خیابان مملو از آن است. کافی است سرت را برگردانی.
صفحه ی۱۶۲

شاید آریبرتو حق داشته باشد. اگر مادر تو صاحب چندتا بچه می شد دیگر وقتی برای پیانو زدن برایش باقی نمی ماند. برادرم معتقد است که این فاجعه همه اش زیر سر پیانو زدن است. در زندگی شش هفت تا بچه لازم است. مادربزرگت عقیده دارد ککه برای بعضی ها حتی بیشتر. آن وقت زن بین حاملگی و زایمان و شیر دادن بچه دیگر فرصت ندارد به چیز دیگری فکر کند. یکی از همسایه های ما زن بسیار زیبایی داشت٬ در عرض ۹ سال ده بچه زایید. هنوز زن جوانی است. او را خواهی دید٬ بیش از سی سال ندارد. با زاییدن آخرین بچه٬ پاهایش یک مرتبه باد کرد و جالا به اشکال می تواند را برود. شوهرش سه خدمتکار برای او گرفته است و او در آشپرخانه می نشیند و فرمان می دهد و خانمی می کند.»
صفحه ی۱۸۸

«آه که چه دردناک است٬ عشق چه دردناک است. فولویا وای به حالت اگر ببینم عاشق شده ای و تو هم٬ همین طور٬ آلساندرا. وای به حالتان. شماها باید آزاد باشید. خوشبخت باشید با مرد ثروتمندی ازدواج کنید٬ عشق چیز وحشتناکی است.» ما سکوت کرده بودیم . وانمود می کردیم که سرنوشتی را که او برایمان در نظر گرفته بود٬ قبول کرده ایم و در عوض٬‌در ته دل٬ آرزوی این «عشق» را می کردیم که ما را به سوی اشک و مرگ سوق می داد.
صفحه ی۱۹۷

هیچ کس هرگز کاملا آزاد نیست. آزادی بشر درست چند ساعت بعداز تولد از او سلب می شود. از همان لحظه ای که برای ما اسمی می گذارند و ما را به خانواده ای نسبت می دهند٬ دیگر فرار غیر ممکن می شود. قادر نیستیم زنجیر را پاره کنیم و آزاد باشیم ...
صفحه ی۲۱۵

تمام وقتت را صرف خواندن کتاب می کنی. کار اشتباهی است. کار استباهی است. کتاب خواندن انسان را ضعیف می کند٬ رنجور می کند٬ تو را برده ی خود می کند و انسان نباید زجر بکشد و بشر اگر بخواهد قوی باشد باید تمام عوامل زجرآور را از خود دور سازد. فقط زجر زایمان است که با ارزش است. من٬ با هر فرزندی که به دنیا می آوردم٬ انگار یک زندگی به زنگیم اضافه می شد.
صفحه ی ۲۳۹

در هر بشری به هر حال٬ مقداری پستی وجود دارد. من مدام دریر قسمت پستی خود بودم.
صفحه ی ۲۵۸

ادامه دارد ...

کتاب: از طرف او/ نویسنده: آلبا دسس پدس/ مترجم: بهمن فرزانه
«مردها به مادیات اهمیت می دهند و زن ها با معنویات زندگی می کنند.» منم وقتی این خط رو خوندم یه پوزخند زدم!! با خودم گفتم:«آره! اونم دخترهای الان! دخترهای این جامعه!!» ولی حالا از پوزخند که بگذریم چی باعث میشه زنهای یک جامعه  آدمها رو با میزان قلنبه بودن جیب طرف مقابل می سنجن؟
چه بلایی سر جامعه ای میاد که زنهاش قید معنویات رو بزنن؟! پرسیدن داره؟! میشه همینی که می بینیم دیگه!!
من

اگر خودت باشی ...

چرا همه ی ما «کودکی» را دوست داریم؟ چرا دوران کودکی زیباتر از بقیه عمر آدمی است؟ چرا با دیدن «کودکی» لبخند بر لبانمان می نشیند و یک حس غریب از جنس غربت به ما هجوم می آورد؟ فکر می کنم فقط به یک دلیل. یا اگر نخواهیم کلمه ی فقط را به کار ببریم٬ فکر می کنم به این دلیل که کودک نقاب ندارد. هنوز نقاب را کشف نکرده. هنوز دورو نشده. هنوز دنیای بایدها و نبایدها را نفهمیده. هنوز مجبور نیست برای تنازع بقایش خودش را پنهان کند. هنوز خودش است. همانی که همه ادیان٬ همه اسطوره ها و همه آدم حسابی ها سفارش می کنند:«خودت باش»!

مگر ما کس دیگری هستیم؟ که به ما سفارش می کنند خودمان باشیم؟

چرا بعضی وقت ها به دیوانه ها غبطه می خوریم؟ چون خودشان هستند و بایدها و نبایدها را نمی فهمند. ما دوست داریم خودمان باشیم و در ضمن نمی توانیم از بایدها و نبایدها بگریزیم. می خواهیم «کودک» باشیم اما منافع غیر کودکانه مان را هم دوست داریم و نمی خواهیم از دستشان بدهیم. کودک درونمان را دوست داریم. اما ترجیح می دهیم بیرون نیاید و در همان درون بماند. قدیم ها به «مطرب» ها غبطه می خوردند. دعوتشان می کردند تا شب شاد و پر طربی را فراهم کنند. اما فردا ی آن شب از مطرب ها دوری می کردند٬ چون برای تجارت و قدرت و بازار نباید مطرب باشی!

این تناقض همیشگی آدمی است. از زمانی که آدم و حوا در بهشت فهمیدند لخت و عریان هستند و سعی کردند با برگ انجیر خودشان را بپوشانند٬ این تناقض آغاز شد. اگر آدم یا حوا به تنهایی زندگی می کردند؛ یعنی دو نفر نبودند٬ آیا لازم بود خودشان را بپوشانند؟

آدمی در زندگی تجمعی٬ در زندگی با دیگران است که در دام این تناقض می افتد. خودت باش! یعنی مثل دیگران نباش. یعنی در برابر دیگران خودت را نپوشان. خودت را پنهان نکن. مغلوب شرایط نشو.

شرایط کار. شرایط اجتماع! شرایط خانواده! شرایط رفاقت! شرایط عشق! شرایط تنفر! شرایط قدرت! و در نهایت شرایط منافع!

اگر خودت باشی٬ شاید از اجتماع طرد شوی. شاید از خانواده طرد شوی. از کار٬ از قدرت٬ از عشق ... طرد شوی.

اینجا باید انتخاب کنیم. اگر بخواهیم چیزی به دست بیاوریم٬ قاعدتا باید چیزی را از دست بدهیم. این هم از همان قوانین اعصاب خردکن جهان است.

بالاخره اگر بخواهیم کودکی مان را از دست ندهیم٬ شاید منافع دیگرمان را از دست بدهیم.

از اینجا به بعد به خودمان مربوط است که دوست داریم چه چیزی را به دست بیاوریم و مجبوریم چه چیزی را از دست بدهیم. باید انتخاب کنیم. و انتخاب هم سخت است. می دانم.

اما می گویند فقط لحظه ی انتخاب سخت است. بعد از انتخاب دیگر سخت نیست. مثل متولد شدن. زمان تولد سخت است. اما بعد از تولد راحت می شود. اما آیا بعد از تولد راحت می شود؟ نمی دانم.

رضا کیانیان

مجله ی چلچراغ/ شماره۳۰۲/ صفحه ی ۲۹


چند سال پیش٬ یعنی سالِ ... بذار نگاه کنم ... آها! سال ۱۳۸۷ که این مجله رو خریدم و این تیکه رو خوندم٬ یادمه که خیلی به دلم نشست. تو وبلاگ اون دوره ام هم نوشتمش. البته فقط پاراگراف اولش رو.

همیشه خیلی زود جو گیر می شم! اون موقع هم وقتی پاراگراف اول و دوم این نوشته رو خوندم خیلی جوگیر شدم و دیگه بقیه ش رو با دقت نخوندم!! به جاش همون پاراگراف اول و دوم رو چندین بار خوندم و گمونم انتخاب کردم!

چند روز پیش که دوباره رفتم سراغ این مجله و دوباره چشمم به این متن افتاد دیدم اون پایین ترهاش یه چیز خیلی مهم هست که من موقع انتخاب اصلا بهش توجه نکرده بودم!!


اگر خودت باشی٬ شاید از اجتماع طرد شوی. شاید از خانواده طرد شوی. از کار٬ از قدرت٬ از عشق ... طرد شوی.


الان هم که دیگه کار از کار گذشته. چون خیلی وقته انتخاب کردم!! :|


طرد شدن از عالم و آدم٬ آره سخته! ولی اینکه «خودت» باشی هم یه لذت توآم با آرامشی داره که اگه  «خودت» نباشی هیچوقت نمی تونی تجربه ش کنی :) البته به نظرم هیچوقت هیچ آدمی نمی تونه صد در صد خودش باشه. ولی به همون میزانی که «خودش» ئه از اون لذت و آرامش هم بهره می بره ...

+ کلا زیاد جدی نگیرید این چیزهایی که گفتم رو! :|

من



به خاطر عروسکها

خیلی ها از احساس و دغدغه های مادرانه نوشته اند. اما این متن با نظرگاهی دیگر این حس را توصیف می کند. فیروزه گل سرخی که دندان پزشک و نویسنده است, زندگی یک مادر شاغل از نوع امروزی اش را تصویر کرده, تصویری که احتمالا به این زودی از یادتان نمی رود, تصویر زمانی که زندگی یک مادر زیر و رو می شود.

مجله داستان همشهری/ شماره نهم/ویژه یلدا


به همه تون توصیه می کنم این مجله رو بخونید. اگه حال مجله خوندن ندارید توصیه می کنم شماره ی نهم این مجله رو بگیرید و یه راست برید صفحه ی 55 و روایت 5 رو که اسمش "به خاطر عروسکها" ست بخونید!! شاید مثل من بعدش یه ذره - فقط یه ذره - بتونید جواب یه سری سوالات رو راجع به مادرهای عجیب و غریبتون پیدا کنید! 

مثلا شاید بتونید بفهمید که چی باعث می شه مادرتون نصف شب از خواب بیدار شه بیست تا پله رو بیاد پایین در اتاقتون رو بزنه, از خواب بیدارتون کنه و بگه:"قبل خواب گفتی سرم درد می کنه اومدم ببینم چیزیت نشده باشه, یه وقت بخاری اتاقت گاز پس نداده باشه, در رو باز کن ببینم!!!" و بعد از اینکه دو ساعت اینور و اونور بخاری رو ور انداز می کنه و خیالش راحت میشه بره بالا. و شما چند ثانیه حساب کتاب کنید تا بفهمید چی شد و چی میگفت و یعنی چی و ... . بعدش هم که به هیچ نتیجه ای نرسیدید شونه هاتون رو بندازید بالا و به خوابتون ادامه بدید!

من