بنویس

نوشتن به مراسم زار می ماند، برای من مثل جن زدایی است. فکر می کنم برای خیلی ها هم این شکلی است. تا وقتی که یک چیزی که در ذهن من است و با آن درگیرم، مثل کسی هستم که جن زده ام، اخلال به وجود می آورد بین تفکر و ذهن و زندگی من. کی می توانم از دست آن خلاص شوم؟ زمانی که مثل مراسم زار، جن را از وجودم بیرون کنم. هر وقت که بیرون کردند، راحت می شوم. به دوستانم که افسرده هستند، می گویم که چرا نمی نویسید؟ با نوشتن جن زدایی می شوی، یعنی وقتی که حالات و احوالات خودت را که افسرده ای می نویسی، از تو جدا می شود. تو حالا مثل یک روان شناس می توانی به آن نگاه کنی و خودت را درمان کنی. اصلا قبل از این که شاید نگاه بکنی، درمان بشوی، چون از تو جدا شده است. ولی تا زمانی که در خودت نگه می داری، این افسردگی ادامه دارد. یا مشکلات روانی که در جامعه وجود دارد و ما درگیرش هستیم. فکر می کنم که اگر آنها ر ا بنویسیم، از دستشان خلاص می شویم یعنی جن زدایی و پاک می شویم و این به بقیه کمک می کند که پاک بشوند، چون وقتی می خوانند می فهمند که مسئله ی آها هم بوده. پس گشایش برایشان ایجاد می شود. روان کاوهای خوب هم همین کار را می کنند. ولی به نظر من، ما خودمان بهتر از آنها  می توانیم خودمان را بشناسیم. به شرطی که مسائل و گیرهای ذهنی را از خودمان جدا کنیم. تا بتوانیم از بیرون بهشان نگاه کنیم و راجع بهشان فکر کنیم این جوری خیلی دید آدم نسبت به زندگی، مثبت می شود. یعنی وقتی توانستیم ذهنیاتمان را بیرون بریزیم حالمان خوب می شود و وقتی که حال آدم خوب بشود، زندگی بهتری دارد، به جامعه و جهان مثبت تر نگاه می کند.

رضا کیانیان

فصلنامه آموزشی، پژوهشی، خبری، اطلاع رسانی، تحلیلی انشاء و نویسندگی5

صفحه ی 17


با تشکر از مهرنوش برای کادو دادن این کتاب :)
من

به خاطر موهاش باد سختی در گرفته بود...

مادر گفت: «کی چه شکلی بود؟» 

چه می دانم، مردی بود که به خاطر موهاش باد سختی در گرفته بود.

...

خدا بخواهد باد سر بازی داشته باشد، حالا یا با موهای او، یا با دل من، چه فرقی می کند؟

صفحه 16


زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده می شد.

صفحه 63


ای خدا، تو هم از من بیزاری؟ ای خدای عز و جل، ای مهربانی که از نامهربانی آدم ها دلت می گیرد و افسارشان را به سرشان می اندازی که در باتلاق فرو بروند، ای خدای قهر و آشتی، چطور ممکن است روزی روزگاری من بتوانم سرت را بر دامنم بگذارم و موهات را شانه کنم؟ ای خدایی که هرچه دست نیافتنی تر، خداتر!

صفحه ی 176


«چرا فرار می کنی؟»

«می ترسم.»

«از من؟»

«نه، از عشق»

«مرد که نباید بترسد.»

«برای خودم نه، برای تو.»

«غصه ی مرا نخور.»

«یکباره می بینی چیزی مثل سایه همه ی زندگی ات را می گیرد.»

صفحه ی 195


چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمی دهد، می شود بی سر و پا؟
صفحه ی 199

حسینا گفت: «میدانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟»

دستهاش تا آرنج گِلی بود، گفت که در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دشت هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.

صفحه 328


سال بلوا/ عباس معروفی


همیشه دوست داشتنم یه داستانی بخونم که setting ش جایی باشه که زندگی می کنم! سنگسر، شهمیرزاد، درگزین، سمنان .. خوندم. خیلی کیف میداد!

من!

من ُ میگه :(

زندگی بسیار ساده است. حتی درختها ساده هستند. زندگی باید ساده باشد. اما چرا برای شما این همه پیچیده شده است؟‌ زیرا درباره آن فلسفه می بافید. برای آنکه در بحبوحه زندگی، ‌در شدت و شور باشید، باید تمام فلسفه بافیها در مورد زندگی را دور بریزید. در غیر اینصورت در ابهام کلمات فرو خواهید ماند. صبحی آفتابی و دلپذیر بود. هزارپایی شاد و آوازخوان، از هوای صبحگاهی سرمست شده بود. قورباغه ای که در آن نزدیکی نشسته بود، از این حالت هزارپا متعجب شد. قورباغه که احتمالا یک فیلسوف بود، از هزارپا پرسید:‌«‌ صبرکن! تو معجزه می کنی. هزارپا داری. چطور می توانی هزار پا داشته باشی و آنها را به موقع حرکت دهی؟ اول کدامیک را برمی داری؟‌ بعد از آن کدام پا را؟ ‌آیا گیج نمی شوی؟‌ این کار برای من غیر ممکن به نظر می رسد. » ‌هزارپا گفت: «‌من هرگز به این موضوع فکر نکرده ام. بگذار درباره اش خوب فکر کنم. »‌هزارپا در حالیکه آنجا ایستاده بود، شروع به لرزیدن کرد و به زمین افتاد. خود او هم گیج شده بود؛ ‌هزار پا .. چطور می توانست آنها را اداره کند؟ فلسفه مردم را فلج می کند. زندگی نیازمند فلسفه نیست. زندگی به تنهایی کافی است. نیازی به عصا،‌ به حامی و حایل ندارد. زندگی کامل و مستقل است. 

در هوای اشراق/ اوشو/ سوم اردیبهشت


کتاب «در هوای اشراق» دیگه چاپ نمیشه گویا. بنابراین منتظر یه هدیه کوچولو از طرف وبلاگ تکه های دوست داشتنی باشین! شعار ما: ما منتظر دیگران نمی مونیم که واسمون کتاب چاپ کنن یا نکنن! خدا پدر مادر پی دی اِف ُ هم بیامرزه 

من

خدایم بیامرزد!


اگر روزمرگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی، تو به آرامی آغاز به مُردن میکنی...اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند و ضربان قلبت را تندتر میکنند دوری کنی، تو به آرامی آغاز به مردن میکنی...اگر هنگامیکه با شغل ت یا عشق ت شاد نیستی آنرا عوض نکنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یکبار در تمام زندگیت ورای مصلحت‌ اندیشی بروی...تو به آرامی آغاز به مُردن میکنی...
امروز زندگی را آغاز کن...امروز مخاطره کن...امروز کاری کن...نگذار که به آرامی بمیری...

پابلو نرودا
منبع: فیس بوک (copy paste)

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید

تعجب آور نیست که دو بار، به جای یک بار متولد شویم. در طبیعت همه چیز تجدید حیات می کند.

ولتر

صفحه ی 205


ما انتخاب می کنیم که چه زمان به حالت مادی در بیاییم و چه زمان برویم. ما می دانیم چه موقع کاری را که به خاطرش به زمین فرستاده شده ایم، به انجام رسانده ایم. می دانیم چه وقت زمان تمام شده است و آنگاه مرگ را خواهیم پذیرفت. زیرا می فهمیم که از این دوره  زندگی چیز بیشتری عایدمان نخواهد شد. اگر فرصت باقی باشد، و زمان کافی برای استراحت و دوباره انرژی گرفتن روح گذرانده باشیم، اجازه خواهیم داشت بازگشت دوباره مان به جسم خاکی را انتخاب کنیم. آنها که تردید می کنند، که از بازگشتشان به زمین اطمینان ندارند، ممکن است فرصتی را که به آنها داده شده، از دست بدهند، فرصت انجام کاری را که در زمان قرار داشتن در حالت مادی، باید انجام می دادند.

صفحه ی 31


اگر کاملا در حال حضور نداشته باشید، پراکنده می شوید و زندگی می گذرد. اینگونه است که احساس عطر، ظرافت و زیبایی زندگی را از دست می دهید. انگار که زندگی دارد به سرعت در پشت سر شما جریان می یابد.

گذشته تمام شده است. از آن بیاموزید و بگذارید برود. آینده هنوز نرسیده است. برای آن برنامه ریزی کنید اما بیهوده نگران آن نباشید. نگرانی بی فایده است.

صفحه ی 54


مگدا به دنبال امنیت و قدرت ظاهری بود و اینها را بر عشق مقدم دانست، بر چیزی که سرچشمه حقیقی امنیت و اقتدار است. ظاهرا تصمیم او یکی از آن تصمیمهایی بود که در زندگی نقطه عطفی محسوب می شود. انشعابی در جاده زندگی که وقتی در آن قدم می گذارید، دیگر بازگشتی نیست.

صفحه ی77


عشق پاسخ نهایی است. عشق یک نیروی خیالی نیست، بلکه یک انرژی واقعی یا طیفی از همه نیروهاست که شما می توانید در وجود خودتان ایجاد و حفظ کنید. فقط دوست بدارید و مهربان باشید. به این طریق کم کم خدا را در وجودتان لمس خواهید کرد. عشق را احساس کنید. عشقتان را ابراز کنید.

صفحه ی 89


همه اش درباره دوران زندگی و انرژی هاست، اینکه ما چطور از زندگیمان استفاده می کنیم که انرژیهایمان را کامل کنیم تا بتوانیم به دنیای بالاتری برویم. آنها درباره ی انرژی و عشق حرف می زنند و اینکه این هر دو یکی هستند ... وقتی که ما بفهمیم عشق واقعا چیست.


اگر به الهامات درونی مان گوش کنیم عشق را بهتر می فهمیم.

صفحه ی 109 و 110


بخشش بسیار مهم است. همه ی ما آن جرمهایی را که دیگران را به ارتکابش محکوم می کنیم، خود مرتکب شده ایم ... باید آنها را ببخشیم.

صفحه ی 119


محرمانه به نجوا گفت: «من حتی باور نمی کنم که این خدایان وجود داشته باشند.»
«باور نمی کنی؟»
«نه، چطور ممکن است خدایان به اندازه ی انسانها حقیر و احمق باشند؟ وقتی آسمانها را مشاهده می کنم، و هماهنگی زیبای میان خورشید و ماه و سیارات را می بینم ... چطور ممکن است چنین شعور و عقلی حقیر و احمق هم باشد؟ معنی ندارد. ما به این به اصطلاح خدایان کیفیت خودمان را می دهیم. ترس، خشم، حسادت، کینه، اینها به ماتعلق دارند و ما آنها را به خدایان می تابانیم. من ایمان دارم که خدای حقیقی بسیار ورای احساسات انسانی است

صفحه ی134


مردم اغلب در پشت عناوین حرفه ای و ظاهری شان پنهان می شوند (پزشکان، وکلا، سناتورها و غیره) عناوینی که تا پیش از بیست یا سی سالگی ما اصلا وجود نداشته اند. باید به یاد بیاوریم پیش از آن که عناوینمان را به ما عطا کنند، که بوده ایم.

صفحه ی149


«آنچه اهمیت دارد، با عشق خود را به دیگری رساندن و یاری دادن است، نه نتیجه کار. خود را با عشق به دیگران برسانید. این تنها کاری است که باید انجام دهید. یکدیگر را دوست بدارید. نتیجه ی دوست داشتن یکدیگر و رسیدن به یکدیگر آن نتیجه ای نیست که دلتان می خواهد، یعنی منتفع شدن جسم. شما باید دل انسانها را شفا ببخشید.»

...

درمان را با نتایج جسمانی نسنجید. درمان در سطوح مختلف انجام میگیرد، نه فقط در سطح جسم. درمان واقعی باید در سطح قلب به وقوع بپیوندد.

صفحه ی167 و 168


الزاما همیشه با جفت روحی که پیوندتان از همه محکم تر است ازدواج نمی کنید. شاید بیش از یک جفت روحی داشته باشید، چون خانواده ها با هم سفر می کنند ممکن است انتخاب کنید که با کسی که پیوند کمتری باشما دارد ازدواج کنید، کسی که چیز خاصی داشته باشد به شما یاد بدهد یا از شما یاد بگیرد. ممکن است بعد از آنکه هردوی شما در این زندگی صاحب خانواده شدید جفت روحی خود را باز شناسید. یا ممکن است محکمترین پیوندتان با جفت روحیتان با والدین، فرزند، یا خواهر و برادرتان باشد. یا شاید محکمترین پیوندتان با جفت روحی ای باشد که در طول زندگی فعلی شما به جسم نیامده باشد و از آن طرف مراقب شما باشد، مثل یک فرشته ی نگهبان.

صفحه ی195


آن جفت روحی که در دسترس اما در غفلت است و هنوز بیدار نشده، شخصی مصیبت آفرین است و می تواند موجب درد و رنج و اضطراب شما باشد. بیدار نشده، یعنی آنکه او زندگی را به وضوح نمی بیند. از سطوح مختلف هستی خبر ندارد. بیدار نشده کسی است که از ارواح بیخبر سات. معمولا ذهن روزمره مانع بیداری می شود.

صفحه ی196


افراد بهبود می یابند حتی اگر به زندگی های گذشته معتقد نباشند. اعتقاد درمانگر هم مهم نیست. خاطرات درک می شوند و علایم ناپدید می گردند.

صفحه ی 210


ما همه قدرتهای فراروانشناسی داریم. ما همه کاهن هستیم. به سادگی فراموش کرده ایم.

...

ما همه خدا هستیم. خدا در درون ماست. ما نباید به وسیله ی نیروهای روانی منحرف شویم چون اینها فقط علائم میان راه هستند. ما نیازمند آنیم که الوهیت و عشق خود را با اعمال الهی بیان کنیم: با خدمت کردن.

صفحه ی215


اگر به عشق اجازه دهید آزادانه جاری شود، بر هر مانعی غالب خواهد شد.

جمله ی آخر


کتاب: تنها عشق حقیقت دارد

نویسنده: دکتر برایان ال. وایس

مترجم: زهره زاهدی


«تنها عشق حقیقت دارد» داستانی از همزادان باز پیوسته. اگه به «تناسخ»، «مراقبه»، «همزاد»، «جفت روحی» و شبیه اینها اعتقاد دارید این کتابُ از دست ندید. اگه هم اعتقاد ندارید این کتابُ بخونید شاید از راه به در شدید اعتقاد پیدا کردید!


آنان که طلبـکار خدایید، خود آیید

بیرون ز شما نیست شمایید شمایید

چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید؟

وانـدر طلـب گمشـده از بهر چرایید


***

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش


***

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


کلا همه ی کتابها و شعرها و فیلمها و اهنگهای خوب دنیا یه حرف مشترک می زنن یا فقط همه ی کتابها و شعرها و فیلمها و اهنگهایی که من باهاشون سر و کار دارم یه حرف مشترک می زنن؟!

من

تو بدو بشناس او را نه به خود

عقلم ببرد از ره، کـ«ز من رسی تو در شه»
چون سوی عقل رفتم، عقلم نداشت سودم

عقل مرا فریفت که از طریق من می توانی به معرفت حق تعالی دست یابی، وقتی راه عقل را اختیار کردم، متوجه شدم دعوی او نادرست است و رهنمونی او سودی ندارد. این نکته که در مثنوی و دیوان شمس و تمامی متون صوفیه به تکرار و با تمثیل های گوناگون بیان شده است یکی از مبانی اساسی آموزش صوفیه است که خدای را به عقل ( عقل در این جا به معنی خردِ منطق گرایِ فلاسفه است و ربطی به اصطلاح عقل قرآنی و حدیثی و عقلی که در بعضی از کاربردهای خاص صوفیه، دیده می شود ندارد.) نمی توان شناخت و حق را به حق باید دانست و به یاری او؛ به قول عطار(منطق الطیر، 237):
تو بدو بشناس او را نه به خود    راه از او خیزد بدو، نه از خرد
ابولحسن خرقانی گفته است: «علماء امت بر آن متفق اند که خداوند را، جل جلاله، به عقل باید شناخت. بُلحسن چون به عقل نگرست او را درین راه نابینا دید. تا خدایش بینایی ندهد و راه ننماید نبیند و نداند. بسیار کس را ما دست گرفتیم و از غرور عقل به راه آوردیم» --> اسرار التوحید، 219/1 و تذکرة الاولیاء. 219/2

غزلیات شمس تبریز
مقدمه، گزینش و تفسیر: محمدرضا  شفیعی کدکنی
انتشارات سخن، تهران



... چرا نباید برای تمام عمر کافی باشد؟

ناگهان چنین پنداشتم که همه مرا در تنهایی ام رها کرده و به دورم انداخته اند.

صفحه ی 8


زمانی که خود ناراحتیم، نسبت به اندوه دیگران حساس تر می شویم. احساساتمان ویران نمی شود، بلکه در قلبمان تمرکز می یابد.

صفحه ی 54


این فکر مدتها زهنم را به خود مشغول کرده است. چرا همه ی مردم نمی توانند با هم برادر باشند؟ چرا به نظر می رسد که حتی بهترین مردم چیزی مرموز پشت سر خود پنهان کرده اند؟ چرا آنچه را در قلبت داری در قالب واژه ها در نمی آوری؟ هرکس از ترس این که مبادا احساساتش مورد تمسخر قرار گیرد آن را هرچه بیشتر پنهان می دارد.

صفحه ی 59


خدای بزرگ یک دقیقه ی تمام خوشبختی، چرا نباید برای تمام عمر کافی باشد؟

صفحه ی آخر


کتاب: شبهای روشن/ نویسنده: فئودور داستایوسکی/ مترجم: نسرین مجیدی


اگه زندگی مون مثل یک سطح شیب دار باشه که داریم آروم و بی حوصله ازش بالا می ریم تا به تهش برسیم، گاهی وسط این سطح شیبدار یه اتفاقی می افته که حکم یک پله رو داره! یه پله که زندگی رو به دو بخش تقسیم می کنه: قبل از اون پله و بعد از اون.

حالا این حرفها چه ربطی به شبهای روشن داره؟ ربطش اینه که قبل از اون پله شبهای روشن یه کتاب لوس بود که صفحه هاش رو می شمردم تا تموم بشه، اما بعد از اینکه اون پله رو رد کردم.... :)

پ.ن. گاهی ممکنه پشت سر گذاشتن این پله ها خیلی سخت و نفس گیر باشه، اما اگه چیزهای لوس رو به تکه های دوستداشتنی تبدیل کنه، اگه به چیزهای بی معنی و ساده معنی بده، ارزشش رو داره!

من


چقدر یک تابوت برای گنجاندن این همه خوبی، تنگ است.

این که بسیاری از افراد و چیزهای دور و برم به قطار شهربازی می مانند؛ گرچه همراه شدن و در کنارشان بودن برای مدت کوتاهی سرگرم کننده و لذت بخش است، اما هیچگاه مرا به جایی نمی رسانند و در درازمدت حاصلی جز سرگیجه و تهوع ندارند...

صفحه ی 7، مقدمه ی مترجم


ژیسلن، دوستت دارم...

و این جمله ای است که هرگز آن را به زمان گذشته نخواهم نوشت ...

صفحه ی 12


من می دانم نابغه چه کسی است، زیرا در زندگی ام با یک نابغه آشنا شدم. شانزده سال با یک نابغه همراه بودم. تو نمی نوشتی، تو نقاشی نمی کردی، تو آن کسی نبودی که او را هنرمند یا دانشمند می دانند، خدا می داند که تو را چه چیز دیگری می نامند. تو به معنای واقعی، نابغه بودی: نابغه از عشق، کودکی و باز هم عشق ...

صفحه ی 15


آه ژیسلن:

 چقدر یک تابوت برای گنجاندن این همه خوبی، تنگ است.

صفحه ی 26


بنابراین تو برای نوشتن نامه هایت از هر چیزی استفاده می کنی:

از عطر گل های مورد علاقه ات ...

از تصویر کوچه باغی در تلویزیون ...

و من نمی فهمم چرا تصویری تا این حد پیش پا افتاده، باید مرا به یاد مرگ تو بیندازد.

این تصویر حتی یک درخت واقعی هم نبود. تنها یک سری نقطه ی رنگی، روی صفحه ی تلویزیون بود؛ و اینک من دوباره به یاد می آوردم که ما دیگر هرگز با هم قدم نخواهیم زد، به خاطرمی آورم که صدای باد در شاخه های اقاقیا، از صدای خنده تو جدا شده است ...

باید باور کرد که من سرانجام با گذشت زمان، فراموش خواهم کرد ...

ما زنده ها در مقابل مبحث مرگ، شاگردان خیلی بدی هستیم.

روزها، هفته ها و ماه ها می گذرد و آن درس 

هنوز بر روی تخته سیاه باقی است.

صفحه ی 33


برف یک کودک است. مرگ یک کودک است. عشق نیز یک کودک است. مرگ نیز مانند عشق، موجب حیرتی سفید رنگ می شود. عشق مانند برف و مرگ مانند عشق، تب دوران کودکی را در ما زنده نگاه می دارند.

مرگ، نوزادان، سالمندان و یا پریان چهل و چهارساله را در خود غرق می سازد. مرگ، عشق، و برف، بیرون از محدوده ی زمان، ما را شیفته ی خود می سازند. همه ی ما در برابر برف، عشق، و مرگ مانند کودکان می شویم.

صفحه ی 63


دنیا مملو از جنایت است، زیرا در دستان کسانی است که پیش از هر کس خود را به قتل رسانده اند و اتکاء به نفس و آزادی شان را در خود خفه کرده اند.

صفحه ی 66


فراتر از بودن/ کریستین بوبن


با تشکر از مهرنوش برای هدیه دادن این کتاب :)

بگذار دل برخی با مرگان نباشد

نیش و کنایه این و آن؟! هرکه هر چه خواه گو بگوید! مرگان به جد نمی گرفت. زبان دیگران، دل دیگران است. بگذار دل برخی با مرگان نباشد. نباشد! دیگرانی همیشه هستند که بار کینه را به کنایه بر زبان می آورند. این دیگران به گمان خود زیرکند! غافل از اینکه نه زیرک، دو رویه اند. جرأت یکرویگی شان نیست. آخرش چه گفته می شد؟ این که مرگان ساربان ها با سلوچ تنورمال ها خواهای هم اند. بگویند! بگذار همه ی اهل زمینج با این خبر دهن خود را شیرین کنند! چه عیبی؟ چه گناهی؟ بگذار همه بر بام شوند و جار بزنند که مرگان سلوچ با همدیگر می زنند و می خورند و در کارند. کی بود که جلوی خواستن مرگان را بگیرد؟ هیچکس.


اما دریغ؛ بعضی ها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر می شوند. مرگان هم یکی از همین ها بود.اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدمها می میرد. نه، جوانی پنهان می شود و می ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می کند. چهره نشان نمی دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره ی آدم پس بزند، جوانی هم زبانه می کشد و نقاب کدورت را بی باقی می درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی دهد. غوغا می کند. آشوب. همه چیز را به هم می ریزد. سفالینه را می ترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد  روح سر برآورده اند، در هم می شکند. ویران می کند!


زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.
اما کو؟ جوانسال ها، جوانان، همیال های عباس، کجا رفتند؟

از لای پلک های بسته اش، عباس می دید که هم سر و پاهای او می روند. رفته اند؛ چه زود! پلک ها را بست. باید فراموششان می کرد. فراموش! عباس مرد آن نبود که اندوه بیهوده به دل راه دهد. گرگبچه نمی تواند دل به غم بدهد. او مدام در بیم سیر شدن است و در کمین دریدن: غم را بگذار از کله ی خواجه هم برود آن طرف تر!


درست و نادرست؛ کربلایی دوشنبه، آرزوهایش را هم قاطی پیش بینی هایش میکرد. پیش بینی هایی که بی گمان به بخل و غرض آلوده بودند. خواهای خواری دیگری بود. دیگران خوار می باید تا کربلایی دوشنیه احساس سرفرازی کند. برخی چنینند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران می جویند. به هزار زبان فریاد می زنند که: تو نرو تا ایستاده ی من، بر تو پیشی داشته باشد! این گونه آدم ها، از آن رو که در نقطه ای جامد شده مانده اند؛ چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینه توز، کینه توز؛ مار سر راه!


کتاب:جای خالی سلوچ/ نویسنده: محمود دولت آبادی


با تشکر از مهدیه برای امانت دادن کتاب :)

من


آنکه زلف جعد و رعنا باشدش...گر کلاهش رفت خوشتر آیدش

اصولا وقتی دیدید در یک جامعه ای چیزهایی بیش از حد رواج دارد بدانید که آن چیزها نقش یک سرپوش را دارند. مثلا شما می بینید در همه اجتماعات الفاظ محترمانه و مؤدبانه خیلی رواج دارد. رواج اینها به خاطر آن است که خود ما خوب می دانیم در آن روی سکه ای که پنهان کرده ایم چه احساس عمیقی از خودخواهی، خودبینی و عدم احترام قلبی نهفته است ... رواج اینهمه به اصطلاح کارهای هنری به خاطر آن است که درون انسان بطور عجیبی درهم ریخته و زشت و ناهماهنگ است. اگر انسان درون خودش زیبا بود این همه نمود های خارجی ضرورتی نداشت. همه ی اینها حکم گلاه گیس را دارند بر روی یک سر گر.

صفحه ی 217


علت اینکه ما سعی می کنیم فرزندی داشته باشیم و اگر نداشته باشیم احساس نقص و محرومیت شدیدی می کنیم این است که می خواهیم در زنده بودنمان کمک شخصیت ما باشند، و بعد از مرگ هم طلب های سوخت شده مان را از زندگی وصول کنند. فرزند من دنباله ی شخصیت و جز تملکات من است. و چون بعد از من او زنده است، به یک شکل دلخوش کن انگار خود من زنده ام.

صفحه ی  229


_ عذاب وجدان یا ملامت یا هرچیز، باید مفید و کارساز باشد. اگر نباشد، فایده ی بود و نبودش چیست؟ آیا بعد از عذاب وجدان بعدا دیگر دروغ نمی گویی؟

_ ممکن است نگویم

_ در این صورت اولا هر انسانی در تمام عمرش فقط یکبار دروغ می گوید، یکبار دزدی می کند، یکبار غیبت می کند، یکبار بخل می ورزد و اصولا هر خطایی را یکبار مرتکب می شود. ثانیا اگر وجدان تو می تواند ترا از دروغ گفتن به من باز دارد قاعدتا باید از دروغ گفتن به خودت هم باز دارد. آیا وجدان تو این کار را می کند؟ آیا ما بیشترین دروغها را به خودمان نمی گوییم؟ آیا بیشترین خطاها را در رابطه با خودمان مرتکب نمی شویم؟

صفحه ی  250


مال و زر سر را بود همچون کلاه

کل بود او کز کله سازد پناه

آنکه زلف جعد و رعنا باشدش

گر کلاهش رفت خوشتر آیدش

ما واقعا گر و کل نیستیم، بلکه تصور گری و کل بودن از خود داریم. زیر این گری تصوری، موری جعد ورعنایی خوابیده است که بوی مشک می دهد. و اگر جرات کنیم و کلاهها را برداریم می بینیم که خوشتر آیدمان.

صفحه ی 268


مولوی به خودش نمی گوید بگذار بنشینم و یک شاهکار شعری بهم ببافم. او از آن زیرها پیامی دارد. برای او رساندن پیام مطرح است، نه شعر و هنر. او نخواسته است یک ظرف خالی، یک ظرف پلاستیکی که بر آن نقش و نگارهای قشنگ ترسیم شده است بدست تو بدهد تا بگویی به به  به این ظرف. او در این ظرف برای تو آب زلال دارد. ظرف او پر از پیام عشق و شور و زیبایی است. برای او ظرف مهم نیست، محتوای ظرف مهم است.

و رابطه ی من و تو با او اینطور است که ظرف را از او می گیریم، آبش را دور می ریزیم و با نقش ظرف، با نقش سبو عشق می بازیم و دلی دلی می کنیم.

صفحه ی 312


کتاب: با پیر بلخ «کاربردد مثنوی در خودشناسی»/نویسنده: محمد جعفر مصفا


حدودآ دو ساله که دارم این کتاب رو می خونم و هنوز تمومش نکردم. معمولا وقتی یه کتابی به نظر جذاب نمیاد این اتفاق میفته اما در مورد این کتاب اینطوری نیست. این کتاب خیلی هم جذابه بخاطر اینکه حرفهایی که میزنه حرفهای دل همه ی ماست و همه ی ما میدونیم که چی میگه چون قبل از اینکه بخونیمش هزاربار به اونها فکر کردیم!!! این کتاب همه ی حرفهای درونمون رو تصدیق میکنه و انگار میگه «آره تو راست میگی!»  ولی یک سوال تو ذهن آدم ایجاد می کنه, اونم اینه که اگه همه ی آدمها در درون خودشون این حرفها رو می دونن پس چرا راهی که میرن صد و هشتاد درجه با حرفهای این کتاب (که همون حرفهای درونشونه) فرق می کنه!

من