عاشق کم است سخن عاشقانه فراوان!

بیا تا برکه های حقیر دغدغه را دریا کنیم ای دوست!

چرا که هیچ دریایی٬ هرگز٬ از هیچ توفانی نهراسیده است

و هیچ توفانی٬ هرگز! دریایی را غرق نکرده است.

صفحه ی ۵۳


محبوب آذری من! اخم هایت را باز کن! تا آن زمان که زنده ییم٬ خوشبختی نیز ــ مانند آب و مهتاب ــ نمی تواند دروغ باشد.

ما همانگونه که به داشتن امید محکومیم٬ به تصرف خوشبختی نیز.

صفحه ی ۵۹


باید از باید ببریم که محتمل است سعادت چیزی دور از دسترس باشد؛ چرا که تنها اعتقاد به اینکه سعادت٬ دور از دسترس ماست٬ سعادت را دور از دسترس ما نگه می دارد.

هیچ چیز همچون اراده به پرواز پریدن را آسان نمی کند.

هیچ چیز همچون باور ساده دلانه و صمیمانه ی سعادت٬ سعادت را به محله ی ما٬ به کوچه ی ما٬ و به خانه ی ما نمی آورد.

صفحه ی۶۰


عشق باید مثل پر سینه ی کاکایی ها نرم باشد.

.

.

هیچ وقت همه چیز درست نمی شود؛ چون توقعات ما بیشتر می شود٬ و تغییر می کند. هیچ قله یی آخرین قله نیست. رسیدن٬ غم انگیز است. «راه٬ بهتر از منزلگاه است». برویم بی آنکه به رسیدن بیندیشیم؛ اما٬ واقعا٬ برویم.

صفحه ی ۶۱


مردان بزرگ فقط سرداران تاریخ نیستند؛ یعنی سرداران٬ اغلب شان٬ اصلا بزرگ نیستند. مردان بزرگ٬ فقط اهل علم و هنر نیستند. آدمهای بی نام و نشانی را می شناسم که از تمام بزرگان جهان بزرگترند ... 

.

.

اما بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم٬ عوض شویم٬ رشد کنیم و دیگری شویم.

.

.

حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست٬ برای زنده نگه داشتن عشق است.

صفحه ی ۶۴


جای عشق کجاست گیله مرد کوچک اندام شکستنی؟ نگاه کن که عجب جنجالی ست واقعا! «نان٬ نیروی شگفت عشق را٬ مبادا مغلوب کند!» عشق کو؟ عطر آن شاخه های نرگس مرطوب کو؟

.

.

اگر دوست داشتن٬ به یک مجموعه خاطره ی مجرد تبدیل شود٬ دیگر این خاطرات٬ از جنس عشق و دوست داشتن نیستند؛ و از آنجا که انسان٬ محتاج دوست داشتن است و دوست داشته شدن٬ در این حال٬ علیرغم زیبایی خاطرات٬ انسان محتاج٬ به دوست داشتنی نو ــ دوست داشتنی دیگر ــنیازمند می شود٬ و پناه می برد٬ و این عشق نخستین را ویران می کند٬ بی آنکه شبه عشق دوم بتواند قطره یی از خلوص را در خود داشته باشد٬ عمیق باشد٬ و با معنا باشد٬ و عطر و رنگ و شفافی و جلای عشق نخستین ــ یا تنها عشق ــ را داشته باشد. یک بار٬ یک بار٬ و فقط یک بار می توان عاشق شد: عاشق زن٬ عاشق مرد٬ عاشق اندیشه٬ عاشق وطن٬ عاشق خدا٬ عاشق عشق ... یک بار٬ فقط یک بار. بار دوم٬ دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوق تصرف٬ جای عشق به انسان را می گیرد؛ خودنمایی جای عشق به وطن را٬ ریا جای عشق به خدا را ...

صفحه ی ۶۵


مرد جوان٬ فقط به خاطر چنان رفاهی با زن درآمیخته بود٬ و البته به خاطر آنکه به تن احتیاج کور داشت.

.

.

در این معرکه ی شیر و نان٬ به من بگو که جای عشق کجاست؟ آن جای بسیار بسیار کوچک بی نهایت بزرگی که عشق می خواهد کجاست؟ همان جایی که اگر یک نفس خالی بماند٬ خاطره٬ شتابان و سیال٬ آن را پر خواهد کرد کجاست؟

صفحه ی۶۷


اما نگذاریم که عشق٬ در حد خاطره٬ حقیر و مصرفی شود.

ترک عشق کنیم٬ بهتر از آن است که  عشق را به یک مشت یاد بی رنگ و بو تبدیل کنیم؛ یادهای بی صدایی که صدا را در ذهن فرسوده ی خویش ــ و نه در روح ــ به آن می افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز٬ فریادهای دوست داشتن را می شنویم.

.

.

من تسلیم این گردباد کوبنده ی ضد زندگی که اسمش را «زندگی روزمره» گذاشته اند نمی شوم.

صفحه ی ۶۸


گیله مرد زندگی عاشق چرا باید از زندگی خالق چیزی کم داشته باشد؟

.

.

اما اگر قرار باشد که ما فقط یک بار زندگی کنیم٬ زندگی٬ چیزی بسیار زشت و مبتذل خواهد شد ــ همانطور که اگر دوبار عاشق شویم٬ عشق چیزی بی اعتبار و بی معنی می شود.

صفحه ی۶۹


از شباهت بیزارم عسل! شباهت میان این آواز و آن آواز٬ این کلام عاشقانه و آن کلام٬ این نگاه و آن نگاه٬ دیروز و امروز. از شباهت٬ به تکرار می رسیم؛ از تکرار٬ به عادت؛ از عادت به بیهودگی؛ از بیهودگی به خستگی و نفرت.

.

.

وای بر آن روزی که چیزی ــ حتی عشق ــ عادتمان شود. عادت٬ همه چیز را ویران می کند ــ از جمله عظمت دوست داشتن را ...

صفحه ی۷۱


عاشق کم است سخن عاشقانه فراوان!

صفحه ی۷۲


ادامه دارد ...

کتاب: یک عاشقانه ی آرام/ نویسنده: نادر ابراهیمی

سخت است که زندگی را به یک عاشقانه ی آرام تبدیل کنی

برای نفسی آسوده زیستن٬ چاره یی نیست جز مٍهی فشرده را گردا گرد خویش انگار کردن؛ مهی که در درون آن٬ هر چیز غم انگیز٬ محو و کمرنگ شود. تو از من می خواهی که شادمانه و پر زندگی کنم. نه؟ برای شادمانه و پر زیستن٬ در عصر بی اعتقادی روح٬ در مه زیستن ضرورت است.

صفحه ی ۱۲


سن٬ مشکل عشق نیست. زمان نمی تواند بلور اصل را کدر کند ـــ مگر آنکه تو پیوسته برق انداختن آن را از یاد برده باشی.

صفحه ی۱۳


نمی شود آن نگاه خاکستری پرنده وش را در قفس دید و باز عاشق ماند. نمی شود که رشوه گیران را در نقطه ی وضوح دید و باز عاشق ماند. این همه درد و دنائت٬ عشق را خواهد خورد ــــ مثل زنگ آهن که آهن را می خورد.

صفحه ی۱۴


کودکان کم سال قدرت انتخاب ندارند. کودک٬ عاشق مادر نیست٬ محتاج مادر است. عشق٬ احساس و کلامی کودکانه نیست.

صفحه ی۱۶


خداوند خدا٬ پیش از آنکه انسان را بیافریند٬ عشق را آفرید؛ چرا که می دانست انسان٬‌بدون عشق٬‌درد روح را ادراک نخواهد کرد٬ و بدون درد روح٬ بخشی از خداوند خدا را در خویشتن خویش نخواهد داشت.

صفحه ی ۲۱


شاعر که نباید قطعا شعری گفته باشد. شعر آفریدن٬ بسیار کم از آن است که شعر را زندگی کنیم. یک پرده ی نقاشی بسیار زیبا٬ سوای آن است که زندگی را به یک پرده ی نقاشی زیبا تبدیل کنیم.

صفحه ی۲۸


مغزت را با این کار٬ له می کنی٬ مرد! آوارگی اندیشه٬ دیوانه ات می کند. به چیزی ایمان بیاور٬و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک کنی. فقط بنده ی آن ایمان باش؛ بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین.
صفحه ی۲۹
ــ تو ... تو ... تو خطرناکی گیله مرد کوچک!
ــ اعتقاد٬ خطرناک است آقا!
ــ و عشق٬‌از آن هم خطرناک تر است. من می دانم.
.
.
.
کمی خلوص کافی است تا جهان به یک واژه ی مخملی تبدیل شود.
صفحه ی۳۰

عسل می خندد: چشم آنکس که می بیند٬ مهم نیست پدر؛ روح آنکس که دیده می شود مهم است. همه کس را که نمی شود واداشت به چشم پدری یا مادری نگاه کنند؛ اما خورشید٬ اگر واقعا خورشید باشد٬ همه خیره چشمان بد نگاه را کور می کند ــ پدر!
صفحه ی۳۳
عشق٬ یک قطار مسافربری نیست تا تو اگر کمی دیر رسیدی٬ قطار رفته باشد و تو مانده باشی ــ با چمدان های سنگین٬ با تاسف٬ با قطره های اشکی در چشمان حسرت.
صفحه ی ۳۴

عشق٬ فقط رشد روح می خواهد.
.
.
.
حکومت هایی که معنی دوست داشتن را نمی فهمند٬ نفرت انگیزند٬ و نفرت انگیزترین چیزی که خداوند خدا رخصت داد تا ابلیس به انسان هدیه کند حکومتی ست که عشق را نمی فهمد.
صفحه ی ۳۵

احتیاط باید کرد.همه چیز کهنه می شود٬ و اگر کمی کوتاهی کنیم٬ عشق نیز. بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب می گیرند.
صفحه ی ۳۸

و نباید بگذاریم که عشق٬ همچون کبوتری سپید٬ بلند پرواز٬ نقطه یی در آسمان باشد. اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم ــ از نان برشته ی داغ٬ چای بهاره ی خوش عطر٬ قوطی کبریت٬ دستگیره های گلدار٬ و ماهی تازه ــ عشق٬ همان تخیلات باطل گذرا خواهد بود؛ مستقل از پوست٬ درد٬ وام٬ کوچه ها و بچه ها: رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی ... و ناگهان از جای پریدنی٬ و بطالت را احساس کردنی٬ و از دست رفتنی تاسف بار٬ و یاد ... «یاد٬ که انسان را بیمار می کند»٬ و خادم درمانده ی گذشته ها٬ نه مسافر همیشه مسافر بودن.
صفحه ی۴۱
بهترین دوست انسان٬ انسان است نه کتاب. کتابها٬ تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند٬ معتبرند٬ نه تا آن حد که مثل دریایی مرده از کلمات مرده٬ تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند.
صفحه ی۴۳
حوصله داشته باش! قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است. باید٬ اما سخت است که زندگی را به یک عاشقانه ی آرام تبدیل کنی. باید٬‌اما سخت است.
صفحه ی۴۹

ادامه دارد ...




کتاب: یک عاشقانه ی آرام/ نویسنده: نادر ابراهیمی

باغ آلبالو

کلاس داستان کوتاه بود که "آیونا" ی چخوف و خوندیم و من خیلی کیف کردم!! البته از اون کیفهایی که آدم این شکلی میشه ==>

سر همون کلاس بود که استاد یه حرفی از "باغ آلبالو" ی چخوف زد و به نظرم اومد باید کتاب خوشمزه ای باشه!! آخه من آلبالو خیلی دوست دارم! برای همین شدیدا علاقه مند شدم این کتاب رو بخورم! ببخشید! بخونم!!

هر بار که کتاب رو دستم می گرفتم تا داستان رو دنبال کنم اسمش رو از روی جلد می خوندم. "باغ آلبالو" تلفظ کردن اسم کتاب یه حس خوبی بهم می داد! طرح جلدشم که خیلی اشتها برانگیز بود!

نمایشنامه ی قشنگی بود ولی گاهی تلخ میشد! دقیقا مثل آلبالوهایی که خوشمزه هستن اما تک و توک توشون کرم هم داره!!!

من


تروفیموف  کسی چه می داند؟ اصلا مقصودتان چیست که آدم آخرش می میرد؟ شاید انسان صد حس داشته باشد که در موقع مرگ، فقط پنج حس آشنا و معروفش از بین برود و نود و پنج حس دیگرش زنده بماند.

رانوسکی  پیتا، عجب مرد باهوشی هستی!

لوپاخین  ‌‌[به مسخره] وحشتناک است!

تروفیموف  بشر رو به جلو می رود و نیروهای انسانی تکامل می یابد. آنچه امروز از دسترس ما بیرون است، وقتی می رسد که قابل وصول می شود. به آن آشنا می شویم و درکش می کنیم. فقط باید کار کرد. با تمام قوا کار کرد. باید به آنها که دنبال حقیقت می گردند کمک کرد. حالا در روسیه، تنها عده ی انگشت شماری کار می کنند. تعداد بی شماری از روشنفکران که من می شناسم، عقب هیچ و پوچ می گردند، کاری انجام نمی دهند و به درد کاری هم نمی خورند. خودشان را روشنفکر می نامند. اما همه شان به نوکرهایشان توهین می کنند. با دهقانان مثل گله ی گوسفند رفتار می کنند. همه شان بد درس خوانده اند. جدا و واقعا چیزی نمی خوانند. کاری انجام نمی دهند. راجع به علوم فقط داد سخن می دهند. از هنر کم سر در می آورند. همه شان خود را می گیرند. قیافه هایشان جدی است. حرفهای گنده گنده می زنند. مدام تئوری می بافند. در حالی که توده ی وسیعی از ما، نود و نه درصد از مردم، مثل بردگان زندگی می کنند ...

صفحه ی 58


تروفیموف  واریا می ترسد ما ناگهان عاشق همدیگر بشویم. بنابر این هرگز ما را تنها نمی گذارد. او با نظر کوتاهش نمی تواند بفهمد که ما، فوق عشق قرار داریم. هدف و معنی زندگی ما این است که خود را از شر بندگی آنچه بی اهمیت و فریبنده است، آنچه بشر را از آزادی و سعادت باز می دارد خلاص کنیم. به پیش برویم. ما بدون مانع رو به ستاره ی درخشانی که در دوردست می تابد به پیش می رویم. به پیش، عقب نمانید رفقا!

صفحه ی 63


تروفیموف پدر شما دهقان بود و پدر من یک داروساز که نسخه می پیچید. اما از این اصل و نسب هیچ چیزی در نمی آید. [لوپاخین کیف بغلی اش را بیرون می آورد] نه، نه، اگر دویست هزار روبل هم بدهید من نخواهم گرفت. من مرد آزاده ای هستم و آنچه نزد شما بی نهایت گرانبهاست و همه ی شما از فقیر و غنی آن را عزیز می دارید کوچکترین اثری در من ندارد و برای من مثل پر کاهی است که در هوا می چرخد. من بدون کمک شما می توانم زندگی کنم. می توانم از همه ی شما بگذرم. من قوی و مغرورم. بشر دارد به عالیترین حقایق متوجه می شود. به عالیترین خوشبختی که در روی زمین قابل وصول است می رسد. و من در طلایه ی این سعادت قرار دارم.

صفحه ی 97


کتاب: باغ آلبالو/ نویسنده: آنتوان چخوف/ مترجم: سیمین دانشور


Love you for yourself alone


For Ann Gregory


NEVER shall a young man,
Thrown into despair
By those great honey-coloured
Ramparts at your ear,
Love you for yourself alone
And not your yellow hair.'

'But I can get a hair-dye
And set such colour there,
Brown, or black, or carrot,
That young men in despair
May love me for myself alone
And not my yellow hair.'

'I heard an old religious man
But yesternight declare
That he had found a text to prove
That only God, my dear,
Could love you for yourself alone
And not your yellow hair
     By: William Butler Yeats

آن چنان که پرورشم می دهند می رویم ...

گفته بودم پدرم عادت داره هر جای خالی توی کتابها و دفترها گیر میاره یه چیزی بنویسه، روی جلد یک کتاب نوشته:

چرا زندگی غمبار و تلمبار از رنج و درد است؟ زیرا انسان در زیر چرخ سنگین جبر، و قوانین کور غرایز، در چنگال بی امان سنن، و آئین های ستمگرانه اجتماعی گرفتار است. انسان هنرپیشه ای ست که نقش بازی می کند و تمایلی به آن نقش ندارد و گاه سخت از آن نفرتش می گیرد!

      آن چنان که پرورشم میدهند می رویم.

از: ؟


من خام تر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم!

آن وقت من هم دیگر نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده ام نه از جنگل های بکر دست نخورده نه از ستاره ها. خودم را تا حد او آورده ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کراوات ها حرف زده ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.

صفحه ی ۹


وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی اش سوال نمی کنند که. هیچ وقت نمی پرسند:«آهنگ صداش چطور است؟ چه بازی هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می کند یا نه؟» می پرسند:« چند سالش است٬ چندتا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟ پدرش چه قدر حقوق می گیرد؟» و تازه بعد از این سوالهاست که خیال می کنند طرف را شناخته اند.

صفحه ی ۱۸


اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک می کنیم می خندیم به ریش هر چه عدد و رقم است!

صفحه ی ۲۰


اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست برای احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید:«گل من یک جایی میان آن ستاره هاست»َ اما اگر بره گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره ها پتٌی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

.

.

چه دیار اسرار آمیزی است دیار اشک!

صفحه ی۳۱


آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. می بایست روی کرد و کار او درباره اش قضاوت می کردم نه روی گفتارش ... عطرآگینم می کرد. دلم را روشن می کرد. نمی بایست ازش بگریزم. می بایست به مهر و محبتی که پشت آن کلک های معصومانه اش پنهان بود پی می بردم. گلها پُرند از این جور تضادها. اما خب دیگر٬ من خام تر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم!

صفحه ی ۳۵


خب پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکل تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می شود یک فرزانه ی تمام عیاری.

صفحه ی۴۴


زمین فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنه ی زمین یک صد و یازده پادشاه (البته با محاسبه ی پادشاهان سیاه پوست)٬ هفت هزار جغرافی دان٬ نهصد هزار تاجرپیشه٬ پانزده کرور میخواره و ششصد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی می کند.

صفحه ی ۶۲


شهریار کوچولو گفت: «نه٬ پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟» روباه گفت :« چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.»

ــ ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت:« معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صدهزار پسر بچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه یی می شوی من برای تو.

صفحه ی ۷۳


روباه گفت:« آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر درآرد. آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کنند آدمها مانده اند بی دوست ... تو اگر دوست می خواهی خب منو اهلی کن!

صفحه ی ۷۶


فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه.

روباه گفت:«کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!  اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت اماده کنم؟ ... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.

صفحه ی۷۸


جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.

صفحه ی ۸۰


سوزنبان گفت:« این ها هیچ چیز را دنبال نمی کنند آن تو یا خواب شان می برد یا دهن دره می کنند فقط بچه هاند که دماغ شان را به شیشه ها فشار می دهند.

شهریار کوچولو گفت:« فقط بچه هاند که می دانند پی چی می گردند. بچه هاند که کلی وقت صرف یک عروسک پاره یی می کنند و عروسک برای شان آنقدر اهمیت پیدا می کند که اگر یکی آن را ازشان کش برود می زنند زیر گریه...»

صفحه ی۸۱


گفت:« مردم سیاره ی تو ور می دارند پنچ هزار تا گل را تو یک گلستان می کارند٬ و آن یک دانه یی را که پی اش می گردند آن میان پیدا نمی کنند.»

گفتم :«پیدایش نمی کنند.»

ــ با وجود این٬ چیزی که پی اش می گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود ...

جواب دادم:« گفت و گو ندارد.»

باز گفت:« گیرم چشم سر کور است٬ باید با چشم دل پی اش گشت

صفحه ی۸۸


اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره های دیگر است٬ شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا می کند: همه ی ستاره ها غرق گل می شوند!

صفحه ی ۹۴


خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید:«بره گل را چریده یا نه؟» و آن وقت با چشم های خودتان تفاوتش را ببینید ...

و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار شود که این موضوع چقدر مهم است!

صفحه ی ۱۰۱


کتاب: شازده کوچولو/ نویسنده:‌ آنتوان دو سنت اگزوپه ری/ مترجم: احمد شاملو


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فرقی نمی کنه که ما اون پادشاهه باشیم که فقط می خواد امر کنه یا اون دائم الخمره که می خواد فراموش کنه یا اون خود پسنده که می خواد همه ستایشش کنن یا اون که فقط ستاره انبار میکنه ... . مهم اینکه که هر کدوم اینها که باشیم تو ناخودآگاهمون منتظر یه شازده کوچولو ایم که بیاد اهلی مون کنه! «اگر آدم گذاشت اهلیش کند بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد.»

سحر

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

تا نظر شما چه باشد؟

در کودکی ...


در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودن خوشحال باشم یا نباشم! چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!

فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره یی بودم که می درخشیدم! آن روزها میلیون ها مشغله ی دل گرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیآت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها٬ از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها٬ از سیاهی کلاغ ها گرفته تا سرخی گل انار٬ همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداری ام بودند! به سماجت گاوها برای معاش٬ زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر می شدم.

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس٬ توقعم را بالا برد! توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود! مشکلات راه مدرسه٬ در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها٬ اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هرچه بزرگتر شدم به دلیل خوخواهی های طبیعی قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم!

این روزها و احتمالا تا همیشه٬ مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند! تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان٬ آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه ی هم نوعان زحمت کش ام که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده٬ خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم!

چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آن که ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم! در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودن٬ بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است!

بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما٬ هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد! منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند!

ما٬ در هیآت پروانه ی هستی٬ با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم! برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در اتنهای هر مفهومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم! به نظر می رسد٬ انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد! البته به نظر می رسد! تا نظر شما چه باشد؟

حسین پناهی


کتاب: به وقت گرینویچ

 


توکل با مرگ همانگونه بازی می کند٬ که طفلی با فرفره یی(۲)

ـ تحمل کنید ای دوستان٬ یاران٬ وفاداران!

مشقت را  به خاطر خدا تحمل کنید؛ اما تسلیم مشقت نشوید.

تحمل اندوه به معنای اندوه پرستی نیست.

تحمل درد٬ غیر از قبول درد است.

مشقت٬ آزمایشی ست از سوی حق٬ و راهی ست میان بر به جانب آرامش و شادمانی.

صفحه ی ۱۱۲


به گمان این بنده ی کمترین٬ حرکت به جانب حق٬ چنانکه عرض کردم٬ مقدور است؛ اما احاطه بر خداوند خدا مقدور نیست؛ زیرا خداوند٬  زمانی که به آفرینش جهان و انسان پرداخت٬ هنوز زمان و مکان وجود نداشت. خداوند٬ زمان و مکان را آفرید و همه چیز را در درون زمان و مکان جای داد. اینک هر آنچه در محدوده ی زمان و مکان است٬ بر بیرون زمان ممکن نیست؛ اما از آنجا که ذره ی مخلوق٬ ذره ای از اراده ی خالق را در خویش دارد٬ و اراده ی خالق٬ مستقل و منفک از وجود مطلق خالق نیست٬و بنابراین٬ هر ذره از مخلوق٬ ذره یی از خالق را در درون خود دارد وآن ذره٬ لایتجزای از کل بی نهایت ذره های حق است٬ می توان به این ایمان دست یافت که در نهایت امر و به هنگام رجعت عظمای آخرین٬ اگر خداوند اراده بفرماید٬ این ذرات پراکنده٬ به مبدآ خویش رجوع خواهند کرد.

صفحه ی ۱۱۸


ــ پسرجان! آیا خداوند که عدل مطلق است٬ مهر و عدل خویش را بر جمادی و نامی و انسان - جاندار و بی جان - یکسان می بخشد؟  و به گمان تو «تقسیم برابر»٬ یا «تقسیم به نسبت» کدام یک نشانه ی راستین عدل الهی ست؟

ــ این بنده در مقامی نیست که بتواند حد وقوع عدل و مهر الهی را مشخص کند و بداند که مصلحت خداوند در چیست. این بنده٬ طالب شناخت است٬ نه ــ استغفرالله ــ قاضی دستگاه حق؛ اما از این گذشته بنده ی حقیر٬ هیچ گمان نمی برد که در جهان ما بی جانی هم موجود باشد. همه چیز را جانی هست و حرکتی و شوقی و شوری. شب به لطافت ذکر حق می گوید٬ روز به روشنی. شب٬ بخشی از حق را بیان می کند٬ روز٬ بخشی دیگر را. سنگ و آهن و الماس نیز یقینا٬ به زبانی٬ تسبیح حق می گویند. من٬ در کنار روزخانه های خروشان٬‌بارها نشسته ام ای شیخ! ندیده ام رودی را که پیوسته به خواندن سرودی در ستایش حق مشغول نباشد.

صفحه ی ۱۱۹


مادرم می گوید:« با جان خود بازی کن اما با ودیعه ای که خداوند در این جان به امانت نهاده تا به دیگران بسپاری٬ بازی مکن!»

...

تو محق نیستی که خویشتن را به بازی بگیری؛ زیرا علم تو٬ بدون تو ــ تا زمانی که مدون نشده ــ علم نیست؛ و هنوز طفلی بیش نیستی و حق تدوین و تالیف این اعتقادات پراکنده را نداری؛ اما بدان بدان که زاهدان ریایی و فقهای درباری تشنه ی خون عارفان راستین هستند و تشنه ی خون آنها که از کلام شان و رفتارشان٬ بوی بدعت به مشام می رسد.

صفحه ی ۱۲۹


مرد آن است که دشمنان خود را٬ حتی اگر در پناه نوکران سلطان هستند٬ خرد و خمیر کند؛ و گرنه از هر نامردی بر می آید که شباهنگام٬ در کوچه های تاریک٬ سنگی بر سر مردی بکوبد و بگریزد... مردی و جوانمردی بیاموز تا هم گران بخرندت و هم هیچ کس را جسارت آن نباشد که زخمی بزند و زخم ناخورده به راه خود برود ...

صفحه ی ۱۳۴


شما٬ فرزندم٬ ایشان را با طرح چنین پرسش های بی سرانجامی که پاسخ آنها فقط و فقط نزد خداست٬ به آوارگی روحی می کشانی و از مرز عقل و ادراک٬ به خطه ی جنون شان پرتاب می کنی.
صفحه ی ۱۴۰

این کینه است که کینه مندان را کور می کند نه تراخم٬ و حسد است که به تعفن می کشد نه طاعون٬ و آنها که روح شان حقیر است هرگز تاب دیدن ارواح تعالی طلب را نیاورده اند و نخواهند آورد٬و بخل از گندیدگی روح بر می آید نه از تنگی دست٬ و گفتم روزگاری٬ و باز می گویم که چون به این طریقت همه درد کشیده شدی و سر از پا نشناختی٬ باش تا ببینی که چگونه در کوی و برزن سنگسارت می کنند٬ و باش تا ببینی که آهی هم از تو بر نخواهد آمد؛ با این همه٬ توصیه ام این است که جانب احتیاط رها مکن٬ و تو٬ جاهلانه٬ سر به سوی شمشیر آخته مبر و بگذار که شمشیر آخته بر سر تو فرود آید!
صفحه ی ۱۴۷

توکل با مرگ همانگونه بازی می کند٬ که طفلی با فرفره یی.
صفحه ی ۱۵۰

اهل تحقیق٬ اهل تحقیر نیستند٬ و هرگز٬ بی خبران را به ضرب تمسخر٬ نمی رانند.
صفحه ی ۱۵۳

اعتقاد هم مثل عشق دردسرها دارد. شاید که جنس عشق و اعتقاد یکی باشد و ما نمی دانیم.
صفحه ی ۱۶۱

ملا صدرا هم نرم نرمک می پرداخت به مسآله ی «عشق زمینی و خاکی»٬ «عشق انسان به انسان»٬ «عشق نیمه ی سیب سرخ به نیمه ی دیگر» و مسائلی از این دست٬ و اینکه٬ هر عشقی٬ اگر برخوردار از طهارت باشد٬ بخشی از عشق به خداست٬ و عشقی ست خدایی ... اما ... عشق به خدا را می توان در مکتب عاشقان به خدا یافت و با آن سیراب شد؛ اما «عشق به دیگری»٬ ضرورتی ست که از حادثه بر می خیزد نه از اراده به انتخاب٬ و همین٬ کار را مشکل می کند. در به در که نمی توان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمی توان کوبید و پرسید:« آیا یار من٬ اینجا٬ منزل نکرده است؟» سر هر گذر٬ همچو اوباش٬ نمی توان استاد و در انتظار عبور یار٬ زمان را کشت ... و همین هاست که کار را مشکل می کند ...
صفحه ی ۱۷۴


ادامه دارد ...


کتاب:مردی در تبعید ابدی بر اساس زندگی ملاصدرا ی شیرازی صدر المتآلهین
نویسنده: نادر ابراهیمی

از درون خویش این آواز ها٬ منع کن تا کشف گردد رازها

پس گیر مسئله این است که هم می خواهی خود را بشناسی و هم نمی خواهی بدانی «خود» چیست و چه ماهیتی دارد. زیرا اگر بفهمی چه ماهیتی دارد٬ اگر بفهمی که علت تمام رنج های تو وجود آن عفریت است٬ باید آنرا از دست بنهی. حال آنکه القائاتی که برای حفظ آن سرمایه بر ذهن تو نموده اند چنان مبرم٬ ریشه دار و سمج بوده است که زندگی بدون آن سرمایه بنظرت چیزی در ردیف خوکشی و مرگ می رسد. وانهادن آن سرمایه یعنی اعلان ورشکستگی هستی و حیات خود.

صفحه ی ۱۳۶


شناخت عقلی شناخت به معنای واقعی نیست. من کتاب حغرافی ژاپن را می خوانم و نسبت به ژاپن شناخت پیدا می کنم. ولی این شناخت غیر  از آنست که من خود ژاپن را به چشم ببینم. فرق شناخت عقلی با بینش چنین فرقی است.

صفحه ی ۱۴۰


ما درون این حصار متولد شده ایم. از وقتی چشم به زندگی گشوده ایم٬ تا دیده ایم همه تاریکی٬ ترس٬ دلهره٬ نفرت٬ حقارت٬ محدودیت٬ کوچکی و زشتی بوده است. بنابراین چه احساس و ادراکی می توانیم از لطف و شکوه و عظمت دشت بیرون حصار داشته باشیم تا برای رهائی از رنج و ادباری که در آن غوطه وریم دست و پایی بزنیم؟! کسی که از کودکی به اسارت در آمده است چه احساس و ادراکی از آزادی دارد؟

ذوق آزادی ندیده جان او                  هست صندوق صور میدان او

صندوق صور یعنی همین حصاری که ما از ذهنیات ساخته ایم و در آن فرو شده ایم. ما از درون چاه نمی توانیم حس کنیم که یک دشت وسیع و زیبا  هم آنطرف چاه هست. فقط ممکن است شنیده باشیم که چنان دشتی هم وجود دارد. اما هیچ ادراکی از آن نداریم.

ما نه تنها لطف و شکوه دشت را احساس نمی کنیم بلکه رنج خود درون چاه را هم آنطور که واقعا هست نمی بینیم.

صفحه ی ۱۵۳


تو اگر واقعا یک شخصیت خوشبخت٬ پر شکوه٬ پر عشق٬ بی ترس٬ پاک و آرام را می خواهی٬ آن شخصیت کیفیت انتقام گیری و نفرت ها و پلیدی ها و خودنمائی ها و بازی های کودکانه ی فعلی ترا ندارد. اگر می خواهی انتقام بگیری و اداهای کودکانه درآری٬ باید با همین که الان هستی بگیری٬ در این صورت باید همین را نگه داری - و نگه می داری!

صفحه ی ۱۶۲


نفرت چنان وجود مرا گرفته است که خودم راهم دوست ندارم٬ هر روز و هر دقیقه هزار رنج و عذاب و بدبختی بر خودم وارد می کنم؛ در این صورت چگونه می توانم دیگری را دوست داشته باشم؟ اصلا ظرفیت دوست داشتن در من نیست. حالا وقتی یکنفر آیین دوست یابی را به من عرضه می کند٬ به زبان بی زبانی می گوید ظرفیت دوست داشتن نداری نداشته باش٬ مهم نیست. فقط یاد بگیر که چگونه ادای دوستی را در آوری٬ یاد بگیر که چگونه نمایش دوستی بدهی٬ یعنی آئین حقه بازی را یاد بگیر.

صفحه ی ۱۹۰


من اگر بخواهم شما را بشناسم و شناختم واقعا شناخت باشد٬ ذهنم در رابطه ی با شما باید چه کیفیتی داشته باشد؟ بدیهی است که باید خالی از هرگونه پیش داوری باشد. اگر از قبل تصویری از شما داشته باشم و بگویم این شخص را می شناسم و می دانم که آدم سخاوتمند یا خسیسی است٬ معنایش این است که شما را بصورتی که هم اکنون هستید نمی بینم؛ بلکه شما را آنطور می بینم که قبلا دیده ام و شناخته ام. اگر شما را از طریق تصویر سخاوتمند و یا خسیس نگاه کنم در حقیقت اول از ذهن خودم پوششی بر شما پوشانده ام و اکنون دارم شما را با آن پوشش نگاه می کنم. حال آنکه واقعیت موجود شما چیزی است منهای آن پوشش. پوشش  یک چیز اعتباری است٬ در صورتی که من می خواهم واقعیت شما را بشناسم.

صفحه ی ۲۰۱


دو کیفیت در انسان می تواند محرک نیرومندی برای پیشرفت باشد. یکی عشق است و دیگری نفرت و حقارت ـ این دو٬ یعنی حقارت و نفرت٬ وابسته به یکدیگرند و ماهیت مشترکی دارند. حرکت عشق یک حرکت مفید٬ سازنده و مثبت است. و حرکت نفرت یک حرکت مخرب و تباه کننده و فسادانگیز. به چهره ی عبوس و تلخ و چرک زندگی نگاه کن تا ببینی کدام یک از این دو محرک پیشرفت های علمی بوده است.

صفحه ی ۲۰۲


اگر کسی چشمش باز باشد وضع جامعه را اینطور می بیند که عده ای کودک سوار بر ترکه هایی شده اند و دارند با این ترکه ها یک مقدار بازی های ناهنجار در می آورند. وضع جامعه های ناسالم٬ با همه ی قیل و قالها و رنگهای درهم برهمش٬ اساسا چیزی جز ترکه بازی نیست. همه سوار بر ترکه ای بنام «شخصیت» شده اند و به جان یکدیگر افتاده اند. اصل قضیه این است.

و کسی که خود از این بازی خارج شده و درگیر آن نیست و از بیرون به آن نگاه می کند چندان علاقه ای به نوع بازی ها ندارد. در عین آنکه به بازی قیل و قالی آنها می خندد سعی می کند به یک طریق مفید آنها را متوجه پوچی و بیهودگی بازیشان بگرداند.


چون ز کودک رفت آن حرص بدش       بر دگر اطفال خنده آیدش

صفحه ی ۲۰۶


ده ها عامل در ما وجود دارد که هر کدام حکم یک کنده و زنجیر سنگین را بر ذهن و بطور کلی بر وجود ما دارند. مثلا ترس٬ احساس حقارت٬ احساس ناقابل بودن٬ احساس ناتوانی انواع تضاد و خیلی عوامل دیگر مانع بسیار سنگینی در جهت یادگیری - و اصولا در جهت انجام هر کاری هستند. اگر اینها نباشند انسان ظرفیت فوق العاده ای برای هرکاری پیدا خواهد کرد.

صفحه ی ۲۰۸


کتاب: با پیر بلخ «کاربردد مثنوی در خودشناسی»/نویسنده: محمد جعفر مصفا

عاشقی٬ می دانی که حرفه ی ارزانی نیست. (۱)

زمانی که با زمانه ی خویش نساختی٬ و با مسند نشینان و امربران ایشان کنار نیامدی٬ و آنچه را که جاهلان می گویند٬‌جاهلانه باز نگفتی٬ به تبعید ابدی روح گرفتار خواهی شد

صفحه ی ۱۵


از دید پدران گویی تمام معایب از مادر به فرزند می رسد٬ همه ی محاسن از پدر.

صفحه ی ۱۹


هدف دانش٬ دانش نیست٬ حضور است و اقدام٬ پیوستن به خلق و خدمت به مخلوق٬ نه بریدن از جهان ملموس و محسوس و فرو رفتن در خویش.

صفحه ی ۲۱


او خیره سری در معنا را طالب است نه در صورت را.

صفحه ی ۲۳


انسان برای توانستن خلق شده است محمٌد٬ نه نتوانستن. اگر خواست خدا بر ناتوانی انسان بود٬ از اصل انسانی خلق نمی کرد.

صفحه ی ۲۴


عبادت کاریست که انسان٬ در خلوت می کند٬ و به زمزمه یا در دل٬‌نه به فریاد.

صفحه ی ۳۰


از زبان یکی از وزرای به راستی مومن اقلیم فارس٬ چه حرف ها باید شنید٬ از این سخنان٬ بوی سفسطه می آید پدر٬ نه فقاهت و فلسفه. آب٬ فراوان است و به قدر نیاز همگان. ما اگر تشنه ایم و نیم تشنه٬ به حساب خالق باران و چشمه نباید گذاشت پدر!

صفحه ی ۳۱


پدر! تقلید٬ در صورتی تقلید است که مقلٌد٬ انسانی بالنٌسبه فرهیخته و صاحب رای باشد. مقلٌد باید که خود قدرت تشخیص نیک از بد٬ درست از نادرست٬ راه ار بیراه را داشته باشد؛ اما گرفتار شکٌ میان این و آن باشد. مقلٌد٬ بران آن تقلید نمی کند که بار مسئولیت ها را از گرده ی خود بردارد و بر دوش اهل فضل بگذارد. مقلٌد مغلوب٬ تقلید راهم بی قدر می کند پدر ...

صفحه ی ۳۴


شب کویر سرشار از خداست.

ــ اگر شبی نیمه شبی دلی به کویر بسپاری٬ و صدای راه رفتن خرامان ستارگان را بشنوی٬ و درخشش هزار خورشیدی آسمان کویر را ببینی٬ و کهکشان را٬ و جاده های شفٌاف قلب آسمان را٬ و شهاب های خط نورکشان را بیابی٬ وآن خاموشی سحرآمیز پر غوغا را بشنوی٬ و نفس باد نمکین کویری را٬ مشک فشان٬ ببویی٬ و جوان شدن دمادم عالم پیر را باور کنی٬ و سماع صوفیانه ی روح را احساس کنی٬ خواهی دانست که شب کویر٬ سرشار از خداست٬ و کویر٬ گوشه یی از ملکوت خداوند است...

کاش که در کناره ی کویر جایمان بدهند!

صفحه ی ۴۱


ــ آه خدای من! چه مدت است که به انتظار نگهش داشته یی بانو؟

ــ دیری نیست. لب حوض٬ با ماهیان گفت و گو می کند.

ــ بهتر بود با گربه ها گفت و گو می کرد تا اینگونه در کمین ماهیان مظلوم ننشینند...

صفحه ی ۴۳


عاشقی٬ می دانی که حرفه ی ارزانی نیست. به قیمت جان ــ و به اقساط ــ خریده ییمش.

صفحه ی ۴۵


لباس قدیسان را پیش از آن که پای در میدان تقدٌس راستین بگذاری بر تن مکن!

صفحه ی ۴۶


ادامه دارد ...



کتاب: مردی در تبعید ابدی بر اساس زندگی ملاصدرای شیرازی صدرالمتألهٌین

/ نویسنده: نادر ابراهیمی