من و تو هزار سال بعد ... عشق، زندگی، تناسخ

حدود یک سال و نیم پیش تا امروز یک نظر سنجی در این وبلاگ گذاشته شده بود در رابطه با موضوع تناسخ. 

نتیجه ش این شد:




مرا با خویشتن مگذار

درین همسایه 1

«چوپان بد، داغ باز آورد»

یک مثل قدیمی


شب، امشب نیز

_ شب افسرده ی زندان

شب طولانی پاییز_

چو شبهای دگر دم کرده و غمگین،

برآماسیده و ماسیده بر هر چیز.

همه خوابیده اند، آسوده و بی غم؛

و من خوابم نمی آید؛

نمی گیرد دلم آرام،

درین تاریک بی روزن،

مگر پیغام دارد با شما، پیغام.


شما را این نه دشنام است، نه نفرین

همین می پرسم امشب از شما، ای خوابتان چون سنگها سنگین،

چگونه می توان خوابید، با این ضجه ی دیوار با دیوار؟

الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُنار فرنگ آذین؟


نمی دانم شما دانید این، یا نِی؟

درین همسایه جغدی هست و ویرانی.

_ چه ویرانی! کهن تر یادگار از دورتر اعصار _

که می آید ازو هر شب، صداهای پریشانی:

_« ... جوانمردا ! جوانمردا !

چنین بی اعتنا مگذر

ترا با آذر پاک اهورایی دهم سوگند!

بدین خواری مبین خاکستر سردم.

هنوزم آتشی در ژرفنای ژرف دل باقی ست،

اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم.

جوانمردا !بیا بنگر، بیا بنگر

به آیین جوانمردان، وگرنه همچو همدردان

گریبان پاره کن، یا چاره کن درد مرا دیگر.

بدین سردی مرا با خویشتن مگذار،

ز پای افتاده ام، دستم نمی گیرند

دریغا ! حسرتا ! دردا !

جوانمردا ! جوانمردا !...»

مدام این جغد، نالان ورد می گیرد.

بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست،

چنین می گوید و می گرید و آرام نپذیرد.

و گر لختی سکوتش هست، پنداری

چُگور سالخورد اندُهان را گوش می مالد،

که راه نوحه را دیگر کند، آنگاه

به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می نالد:

«... زمین پر غم، هوا پر غم

غم است و غم همه عالم

به سر هر دم فرو می ریزدم از سالیان آوار

غم عالم برای یک دل تنها

به تو سوگند بسیار است ای غم، راستی بسیار ...»

الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُناری،

به تنگ آمد دلم _بیچاره _ از آن ورد و این تکرار

نمی دانم شما آیا نمی دانید؟

درین همسایه جغدی هست، و ویرانی

_ (درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم هول وحشتناک) _

که می گویند روزی، روزگاری خانه ای بوده ست، یا باغی.

ولی امروز

(به باز آورده ی چوپان بد ماند)

چنانچون گوسفندی، که ش دَرَد گرگی،

ازو مانده همین داغی.


دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید.

الا یا سنگهای خاره ی کر، با گریبانهای زُناری

نمی دانم کدامین چاره باید کرد؟

نمی دانم که چون من یا شما آیا

گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟

زندان قصر، آذرماه 1345

مهدی اخوان ثالث (م. امید)

سه کتاب

نشر زمستان

*معنی برخی از کلمات این شعر که برای من آشنا نبود به سایت های مربوطه لینک شده اند و می توانید با کلیک بر روی آن ها توضیحاتی در موردشان کسب کنید.

**با توجه به دشوار بودن اکثر شعرهای اخوان ثالث برای من و شاید بعضی از خوانندگان این وبلاگ، از استاد عزیز فاطمه منتظری درخواست می کنم در صورتی که این پست را خوانده اند و فرصتی در اختیار دارند توضیحاتی کلی در راستای درک بهتر مفهوم این شعر در اختیار بنده ی حقیر و سایر خوانندگان آن قرار دهند تا ضمیمه ی این پست گشته و ما را مذقوق نماید :دی 

(کتابی صحبت کردن این حقیر تحت تاثیر جو این شعر بوده و تا ساعاتی دیگر محو می شود و جای نگرانی ندارد!)


*** دل را ز سنگ خاره باید کرد 

من


و این هم از توضیحات دوست مهربان و شاعرم فاطمه منتظری :) :

من معتقدم شعر اخوان را هرآنکس که اخوانی شد میفهمد!!! و یقین دارم که تو اخوانی شده ای که این شعر را که یکی از اجتماعی ترین اشعار اوست پسندیده ای. در اشعاری که اخوان در سالهای 45 تا 47 سروده بیشترین توجه به محیط اجتماعی دیده میشود. منظورم از اخوانی شدن این است که باید با ویژگیهای برجسته ی اخوان که با قطعیت میتوانم بگویم هیچ شاعر معاصر دیگری آنها را ندارد عجین شوی. حتی نیما که برخی، اخوان را فرزند صالح او میدانند به نظر من از حیث این ویژگیها به پای اخوان نمیرسد. اصلا تعریف شعر از زبان اخوان هم انگار اشاره ای به همین اخوانی شدن و مجنون شدن دارد: «شعر محصول بیتابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هاله ای از شعور نبوت قرار گرفته است. شاعر بی هیچ شک و شبهه طبعا و بالفطره باید به نوعی، دیوانه باشد و زندگی غیر معمول داشته باشد و این زندگیهای احمقانه و عادی که غالبا ماها داریم، زندگی شعری نیست....» 

یکی از این ویژگیها زبان کهن و فاخر او در کنار زبان عادی و امروز است. اغلب کسانی که علاقه مند به شعر کلاسیک هستند شعر اخوان را نیز دوست دارند. مثلا من خودم هروقت اشعارش را میخوانم حس میکنم یکی از معاصرین فردوسی انگار دوباره زنده شده و در عصر ما شعر میگوید!!!! شاهد سخنم همین واژگانی است که باعث میشود ما در خواندن شعر این شاعر معاصر به فرهنگ لغت مراجعه کنیم. البته اغلب این کلمات علاوه بر ریشه های فرهنگی گاهی آمیخته با مطالعات شخصی اخوان نیز بوده اند. مثلا لغت «زنار» درهمین شعر ریشه در علاقه و مطالعه ی اخوان به زرتشت و ایران باستان دارد. از مخاطب خاص اخوان نیز نباید غافل شوی. مخاطب شعر اخوان در سیر سروده هایش از طبقه ی خواص شروع میشود و به قشر تحصیل کرده و سپس در اشعاری مانند زمستان به قشر عوام تنزل پیدا میکند. مساله آخر حس قوی ناامیدی است که مخصوصا در این شعر موج میزند و در عین شکوه، یاس را به خواننده منتقل میکند. چیزی که در نقد شعر او «حماسه ی شکست» نامیده شده. مطلبی را از قول استاد شفیعی کدکنی عزیز بخاطر دارم که به عنوان تایید نهایی نقل میکنم: اخوان بزرگترین شاعر سده ی اخیر است و ناامیدی اساس شعرش را تشکیل می دهد و این خود با تخلصش (م. امید) طنز تلخی را به وجود آورده است.  


چرندیات دوست نداشتنی!

بر خلاف ایران که دارای فرهنگی اصیل و ملی است؛ کشورهای بزرگ اروپایی، فرهنگ و ادبیات خود را از کشور باستانی یونان به عاریت گرفته اند. تا چندی پیش، همگان می پنداشتند، «یونان» مهد درخشانترین تمدنی است؛ که، جهان به خود دیده؛ اما، اخیرا فرضیه جدیدی پیشنهاد شده است. به موجب این فرضیه پیدایش فرهنگ و ادبیات درخشان یونان، بدون مقدمه ی قبلی نامعقول به نظر می رسد و بطور قطع مقدمات پیدایش چنین تمدن چشمگیری، قبلا در کشور دیگری فراهم آمده است و این کشور جایی جز ایران نمی تواند باشد. هرگاه صحت این فرضیه به اثبات رسد؛ کشور ما به افتخار بزرگ دیگری نایل خواهد آمد.


مجموعه دروس تخصصی کارشناسی ارشد هنر

تالیف: گروهی از اساتید دانشگاهی

تدوین: منصور حسامی


یکی از معضلات اصلی درس خوندن تو جامعه ما اینه که نود درصد کتاب های مربوطه با تعصب سعی در القا کردن مطالبی معمولا بی پایه و اساس به مخاطبشون دارن. مطالب نامربوطی که در مباحث درسی اصلا جای گفتنشون نیست. نمونه ش همین متنی که تو این پست بهش اشاره شده. چه دلیلی داره که به عنوان مقدمه ای برای بررسی آثار ادبی چنین بحثی پیش کشیده بشه تا این حد وطن پرستانه و پوچ که سعی داره بگه این همه پیشرفت و شکوفایی دوران یونان باستان با همه ی بزرگی و عظمتش از دنده ی چپ فرهنگ اصیل ما ایرانی ها زاده شده و ما خیلی غولیم کلا ! حالا به فرض هم که گیریم ما سه هزار سال پیش غول بودیم و کلا جهان از غولیّت ما زاده شده! الان کجاییم؟ الان چی هستیم؟!وقتش نیست یه خورده از این قپی های صد من یه غاز دست برداریم و به جای اینکه دلمون رو الکی به این فرضیات هنوز اثبات نشده خوش کنیم به فکر چاره باشیم؟ چه اهمیتی داره تالس کجایی بوده ابن سینا کجایی؟ اونچه که مهمه اینه که تو مدارس اروپا و آمریکا آثار این افراد داره تدریس می شه اونوقت اینجا یکی مثل من (که تازه کلی هم ادعا می کنه اهل مطالعه س) هنوز نمی دونه کتاب شفا راجع به طب بود یا فلسفه! چون نیمی از کتاب های دوران تحصیلش به جای اینکه به مسائل عمده بپردازن در نهایت تعصب درگیر این قضیه بودن که ما (مردم شریف ایران) از نظر فرهنگ و دین و شجاعت و غیرت و کلا همه ی صفات خوب از سایر ملت دنیا برتریم و اول از همه ما بودیم بعد اون ها!

من 

از یادداشت های یک مرد ساخورده

به زنم نگاه می کنم و مثل بچه ها حیرت  زده می شوم. با سر در گمی از خودم می پرسم: واقعا این زن پیر و چاق و دست و پا چلفتی، با این حالت ابلهانه و دغدغه های پیش پا افتاده و نگران یک لقمه نان، با نگاهی که فکر همیشگی به قرض ها و نیاز ها بی فروغش کرده، زنی که فقط می تواند درباره ی هزینه ها حرف بزند و فقط ارزانی می تواند لبخند بر لبش بنشاند، این زن واقعا زمانی همان واریای باریک اندامی بوده که من عاشقانه دوستش داشتم؟ 

.

.

من با پریشانی به چهره ی بی رنگ و لعاب و نامتناسب پیرزن خیره می شوم و در آن به دنبال واریای خودم می گردم ...

صفحه ی 10


فقط یک انسان کوته فکر و کینه جو می تواند به این دلیل که آدم های معمولی قهرمان نیستند، کینه ی آن ها را به دل بگیرد.

صفحه ی 13


قبلا وقتی به سرم می زد سر از دنیای کسی یا خودم در آورم، به جای اعمال و رفتار او، که در آن ها همه چیز مشروط و نسبی است، به خواسته های او توجه نشان می دادم. به من بگو چه می خواهی تا بگویم چه آدمی هستی.

.

.

جای شگفتی ندارد که من حالا نسبت به همه چیز بی تفاوتم و متوجه فرارسیدن سپیده نمی شوم. هنگامی که انسان فاقد آن چیزی باشد که والاتر و نیرومندتر از همه ی تاثیرات بیرونی است، یک سرماخوردگی حسابی کافی است تا توازن زندگی اش را از دست بدهد و رفته رفته هر پرنده ای را جغد ببیند و هر صدایی را پارس سگ بشنود. 

صفحه ی103


داستان ملال انگیز

آنتون چخوف

ترجمه: آبتین گلکار 

آرایش غلیظ


با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم وانگه گله کن
ای مطرب دل زان نغمه ی خوش
این مغز مرا پر مشغله کن
سی پاره به کف، در چله شدی
سی پاره منم!! ترک چله کن
دیوان شمس
همایون شجریان
آهنگساز: سهراب پورناظری

جییییییییییییییییییغ غ غ  !!!!!!!!!

من!

افلاتون و ارستو

... کل واقعیت به دو حوزه تقسیم می شود. یکی همین دنیای آشکار است، همان طور که حواس ما مشاهده و دریافتش می کند، یعنی همین دنیای عادی روزمره که در آن هیچ چیز پایدار نیست و هیچ چیزی یکسان نمی ماند، به قول افلاتون، همه چیز در این دنیا دائما در حال تبدیل شدن به چیز دیگری است و هیچ چیز هرگز دائمی نیست. (این قاعده را این طور خلاصه کرده اند: «همه چیز "در حال شدن" است و هیچ چیزی "هست" نیست.») همه چیز به وجود می آید و از بین می رود، همه چیز ناقص است، همه چیز رو به زوال می رود. این جهان در مکان و زمان، تنها دنیایی است که دستگاه حسی بشری (حواس پنجگانه) ما قادر به ادراک آن است. اما حوزه ی دیگری هم وجود دارد که در مکان یا زمان نیست و حواس به آن دسترسی ندارد و درآنجا،ثبات و نظم کامل برقرار است. این دنیای دیگر، همان واقعیت جاوید و تغییر ناپذیر است که دنیای عادی روزمره ی ما، فقط تصاویری کوتاه و ناقص از آن را عرضه می کند. اما فقط این دنیای دیگر را می توان واقعیت راستین خواند زیرا پایدار و تزلزل ناپذیر است و همیشه «هست» و دائما در حال تغییر و تبدیل شدن به چیز دیگری نیست. 

.

.

.

مشهورترین قطعه در کل آثار افلاطون، در رساله ی جمهوری آمده و به اسطوره ی غار شهرت دارد. افلاتون در این قطعه دیدگاهش درباره وضعیت بشر و خصوصا شناخت انسان از کل واقعیت را به شکلی نمادین مطرح کرده است.

او می گوید غار بزرگی را تصور کنید که تنها راه ارتباطی آن با دنیای بیرون، دالان یا راهروی بسیار طویلی است که مانع از رسیدن روشنایی روز به درون غار می شود. یک ردیف از زندانیان که پشت شان به راه ورودی است، رو به دیوار انتهای غار زنجیر شده اند. علاوه بر پاهایشان، گردن شان هم طوری زنجیر شده که نمی توانند سرشان را تکان دهند و بنابراین نمی توانند یکدیگر را ببینند و در واقع هیچ قسمتی از بدن خودشان را هم نمی توانند ببینند. آنان فقط دیوار رو به رویشان را می توانند ببینند. و همه عمرشان در همین وضعیت بوده اند و هیچ چیز دیگری {جز دیوار روبرویشان} ندیده و نشناخته اند.

پشت سر آنان در غار، آتش بزرگی روشن است و در فاصله ی میان آنان و آتش، خاکریزی به بلندی قد یکی انسان قرار دارد که آنان از وجود آن بی خبرند. در آن سوی خاکریز، مردمی در رفت و آمدند و اشیایی را بر روی سرشان حمل می کنند. بر اثر نور آتش، سایه های این اشیا بر دیوار رو به روی زندانیان می افتد و صداهای مردمی که اینها را حمل می کنند از همان دیوار رو به رویی منعکس می شود و به گوش زندانیان می رسد. افلاتون می گوید تنها چیزی که آن زندانیان در همه عمرشان مشاهده یا تجربه می کنند، همان سایه ها و پژواک هاست. در چنین وضعیتی طبیعی است که آنان گمان می کنند کل واقعیتی که وجود دارد همین سایه ها و پژواک ها است؛ و همه ی گفتگویشان هم درباره ی همین «واقعیت» و تجربیاتشان از آن خواهد بود.

اگر یکی از آن زندانیان بتواند زنجیرهایش را فرو ریزد، بر اثر یک عمر بی حرکت ماندن در قید و زنجیر در محیطی نیمه تاریک، بدنش چنان خشکیده و منقبض شده که صرف رو به عقب چرخیدن، برایش دشوار و دردناک خواهد بود و مشاهده آتش پشت سرش، چشمانش را خیره می کند. او جنان گیج و گنگ و مبهوت می شود که دلش می خواهد دوباره برگردد و رو به همان دیوار سایه ها قرار گیرد، یعنی همان واقعیتی که از قبل می شناخته و آن را درک می کند.

حال اگر به طریقی او را به بیرون غار بکشانند، و با دنیای روشنایی و درخشش آفتاب مواحه شود، نابینا و حیران و پریشان می شود و مدت زیادی طول می کدش تا بتواند جیزی ببیند یا بفهمد. اما وقتی به ماندن درآن دنیای روشن بیرونی عادت کند، اگر بار دیگر به غار سابقش بازگردد، دوباره موقتا بینایی اش را این بار بر اثر تاریکی از دست می دهد. و هر چیزی که درباره مشاهدات و تجربیاتش در آن دنیای بیرونی برای زندانیان داخل غار تعریف کند، برای آنان بیم عنی و نامفهوم خواهد بود زیرا زبان آن زندانیان فقط می تواند دربارهی سایه ها و پژواک ها توضیح دهد.

برای درک این تمثیل باید خودمان همچون زندانیانی اسیر در بدن جسمانی خویش بدانیم که بقیه همراهانمان هم مثل خودمان، زندانی هستند و هیج یک از ما توانایی دیدن و شناختن نفس واقعی یا حقیقت وجودی دیگران یا حتی خودش را ندارد. تجربه ی مستفیم ما نه از واقعیت بلکه از محتوای ذهن ما سرچشمه می گیرد.


.

.

.

... ارستو باور نداشت که ما انسان ها بتوانیم زمینه ی محکمی در خارج از این دنیا بیابیم که بر اساس آن به تحقیقات فلسفی خود ادامه دهیم. هر چیزی که به کلی خارج از حوزه ی تجربه ما باشد، هیچ معنایی برای ما نخواهد داشت؛ چون هیچ راه معتبری برای استناد به آن یا گفت و گو درباره اش نداریم و بنابراین نمی توانیم با اطمینان، آن را تعریف کنیم. اگر در ماورای حوزه ی تجربیات خود وارد شویم، در دام بحث های پوچ سرگردان خواهیم شد. با این دیدگاه بود که ارستو توجهی به صورت ها یا مُثُل افلاتون نداشت؛ او باور نداشت که دلایل محکمی برای اثبات وجود آنها در دست است و اصلا وجود آنها را باور نداشت.


افلاتون و ارستو؛ دو دنیای مختلف در فسلفه

افلاتون در سمت چپ، رساله ی تیمائوس را در دست گرفته که اثری است در ماوراء الطبیعه تحریدی و به عوالم برتر و متعالی اشاره می کند. ارستو هم کتاب اخلاق خود را نگهداشته و با اشاره اش می گوید که باید پایمان روی زمین باشد. این دو گرایش متضاد در فلسفه، در سراسر تاریخ فلسفه موضوع بحث و مناقشه بوده است.



صفحات اول !!


کتاب: داستان فلسفه

برایان مگی

ترجمه: مانی صالحی علامه

نه، خوشحالم، سوپر خوشحالم

... نه آدم های بزدلی نیستیم، که ما دانا هستیم، که مهارت عقب نشینی کردن را فرا گرفته ایم. که دوست نداریم گُه را هم بزنیم، که ما از همه این آدم هایی که مثل چرخ آسیاب ور می زنند بی آن که دردی از کسی دوا کنند، صادق تریم.

بله، این گونه است که خود را دلداری می دهیم. به خاطر می آوریم که ما جوان هستیم و روشن فکر، که خود را کیلومترها دورتر از انبوه آدم های بی مایه ای که در هم می لولند، نگه می داریم تا بلاهت آن ها به ما سرایت نکند. آن ها را به باد تمسخر می گیریم.

چیزهای بسیاری در سر ماست. چیزهایی بسیار دورتر از قار و قور شکم این نژاد پرست ها. در سر ما پر است از موسیقی ها، از کتاب ها. راه ها، دست ها، آشیان ها. ریسه ی ستارگان روی کارت های تبریک، کاغذهای از لای دفتر کنده شده، خاطرات شاد، خاطرات تلخ.

صفحه ی 41


... این همه بی اعتنایی آشکار ما، خویشتن داری و نیز ضعف ما، به گردن پدر و مادرمان است. اشتباه آن ها است یا لطف آن ها.

چون آن ها ما را با کتاب و موسیقی آشنا کردند. آن ها با ما از چیزهای دیگری سخن گفتند و ما را واداشتند طور دیگری ببینیم. بالاتر، دورتر. اما هم آن ها بودند که فراموش کردند به ما اعتماد به نفس بدهند. فکر می کردند خود به خود می آید. فکر می کردند ما برای زندگی اندک استعدادی داریم و تعریف و تمجید، خویشتن خویش ما را تباه خواهد کرد.

چنان که فکر می کردند، نشد.

اعتماد به نفس، خود به خود پدیدار نشد.

و امروز ما همینیم که هستیم.

مسخره های باکلاسی هستیم. لب فرو بسته در برابر آدم های خشمگین، با غرش های خفه شده و میل مبهم مان به بالا آوردن ... شاید خامه های روی کیک...

صفحه ی 44


بله این خیلی شبیه کارین واقعی من است، از ترس این که به جرم نشان دادن آشکار شعف دستگیر شود، خود به خود پس از اندک نوازشی شما را نیش می زند. حیف. خودش را از داشتن لحظه های خوب کاملا محروم می کند. اگر بی هوا از پشت در آغوشش می گرفتم، لحظه ی خوبی برایش بود. یک ماچ واقعی ... اما نه. همیشه باید همه چیز را خراب کند.

صفحه ی 51


گریز دلپذیر

نویسنده: آنا گاوالدا

ترجمه: الهام دارچینیان

نشر قطره


با تشکر از مهرنوش برای کادو دادن کتاب :)

تعداد بازدیدکنندگان

تعداد افراد آنلاین: 2

آهای غریبه! کیستی که این وقت شب همپای من در این وبلاگ پرسه می زنی و حس کنجکاوی مرا بر می انگیزی?  آیا ممکن است  "وبگذر" اشتباه کرده باشد و تو هیچ نباشی? هیچ به جز یک عدد اشتباهی در بخش آمار وبلاگ من!?


یاد من کن

دانلود کنید


از چمن ها گر گذشتی یاد من کن

گر شنیدی سرگذشتی یاد من کن

دلبر مه پیکر گردن بلورم

عید اومد بهار اومد من از تو دورم 


همه ش همین داستان ِ! تنها چیزی که ارزشمنده همینه! یاد من کن! یاد من کن! یاد من کن!!! وقتی حس می کنی فراموش شدی دنیا جهنم میشه!!

+این روزها به آهنگ های سحر محمدی گوش می کنم. حس خوب آمیخته به حسادتی بهم میده!! حس خوب واسه اینکه اسم هامون شبیه هم ِ ! حس حسادت هم که معلومه! واسه اینکه همیشه دوست داشتم می تونستم  آواز بخونم :(

عنکبوتو !!

عنکبوتی که قبل از عشقبازی هدیه می دهد.

نوعی از عنکبوت که به جای تار بستن، خودش به سراغ شکار می رود به چندین دلیل در دوره جفت گیری برای عنکبوت ماده در یک سبد ابریشم هدیه غذایی می برد.

دلیل اول اینکه از خطر خورده شدن توسط ماده در امان باشد. دوم آنکه نشان دهد شکارچی خوبی است و می تواند پدر خوبی برای خانواده باشد و سوم اینکه شانس پدر شدنش در میان رقیبان بیشتر می شود.

بعضی از عنکبوتها به جای بسته غذایی درون سبد، خاشاک یا تفاله غذای خرده شده را می ریزند به این امید که به محض نزدیک شدن و جلب اعتماد عنکبوت ماده، کار خود را سریع انجام دهند و فرار کنند. آزمایشات چندین تحقیق نشان داده است که عنکبوت های ماده بیشترین اسپرم دریافتی شان از عنکبوت هایی است که هدیه واقعی می آورند.



منبع فارسی:مجله مرد روز

منبع انگلیسی: buztop


می دونم که این متن اصلا به سبک این وبلاگ نمی خوره و یه جورایی بی ربط به نظر میاد. اما یه ذره دقیق تر اگه بهش نگاه کنیم خیلی هم به مطالب کلی این وبلاگ بی ربط نیست!! یه جور تمثیل باشه شاید P: به هر صورت از این تیکه هم خوشم اومد و چرا که نه!

من