تعداد بازدیدکنندگان

تعداد افراد آنلاین: 2

آهای غریبه! کیستی که این وقت شب همپای من در این وبلاگ پرسه می زنی و حس کنجکاوی مرا بر می انگیزی?  آیا ممکن است  "وبگذر" اشتباه کرده باشد و تو هیچ نباشی? هیچ به جز یک عدد اشتباهی در بخش آمار وبلاگ من!?


نظرات 6 + ارسال نظر
مهرنوش شنبه 12 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 01:11 ق.ظ

شاید من بوده باشم دود!
من بسی تنبلم در کامنت گذاشتن!

نه معلوم شد کی بود، تو نبودی ;)

بهمن شنبه 12 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:48 ب.ظ

من بودم من بودم

long time no see Mr!!

بهمن یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 12:52 ق.ظ

ا ، ا ، ا .. ذره بین انداخته تمام سولاخ سمبه های اینجا رو گشته و کل کامنتای منو حذف کرده .. اونوقت انتظار داره شورت تایم شورت تایم منو سی کنه .. اوا خاک بس سرم .. این خارجکی ها چقدر بی تربیتند

خودت گفتی از کامنت های من برداشت سیاسی شده، الان سازمان سیا و مافیا و مردم قبیله گولیختاماسان دنبالم می گردن دستگیرم کنن! بدو حذف کن تا ترور نشدم! نگفتی آیا؟

بهمن یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:04 ب.ظ

این قبیله گولیختاماسانم یعنی من گفتم ؟ نمیدونم والا .. شایدم گفتم بعدش هم آلزایمر گرفتم .. خو دخمل جان من تقریبا دوازده هزار تا پیرن بیشتر از شوما پاره پوره کردم .. یه نمه میدونم کجا چه خبره .. دستگیریو ترور هم مشکل مهمی نیس اصلا .. مهم اینه که آدم کشکی ترور نشه ..
با توجه به اینکه من گفتم اون دو تا کامنت آخرو حذف کن و یو کل آشو با جاش حذف کردی بذار یه کم حس بگیرمو ببینم رفتارت با شوهر عزیز آتیت چگونه خواهد بود.
شوهرت و خودت پنجاه هزار سال کار کردید تا بالاخره موفق شدید یه سوءیت زپرتی توی یکی از داهات ها بخرید
شب مهربان همسرت یه چی بهت میگه که به مذاقت خوش نمیاد .. فرداش وقتی خسته و کوفته از سر کار میاد به سمت خونه .. یهو میبینه تو نشستی توی کوچه ..
شوهر : سلام ملیکم ضعیفه
تو : علیکم السلام قویه .. خوبی شما ؟
شوهر : اوهوم .. بعد یه نگاهی به اطراف میندازه و دنبال خونه می گرده
متوجه میشه خبری از خونه نیست و میگه : ضعیفه جون به نظرت ما قبلنا این اطراف یه چار دیواری نداشتیم ؟؟
تو : چرا اتفاقا .. یادش بخیر دقیقا همین روبرو بود ..
شوهر : بعد ببخشید ، جسارتا میشه توضیح بدید اون خونه الان کوشش ؟
تو : هووم ؟ آهان .. اون خونه رو می گی ؟ .. هیچی .. صبح بیدار شدمو دیدم یه کوچولو اعصاب معصاب ندارم .. همون موقع یه وانتی در حین عبور از کوچه داشت گلوی خودشو پاره میکرد که آآآی دینامیت های اعلا دارم .. یه دونه بخر دو تا ببر .. خلاصه هیچی .. منم هوس کردم چند تا دونشو بخرمو ببینم درست کار میکنند یا نه .. دینامیتا رو چا گوشه خونه جاسازی کردم .. فیتیله هاشونو روشن کردمو اومدم تو کوچه که ناگهان یه صدای مهیبی اومدو بعدش دیدم از خونه خبری نیست ..
شوهر : اوکی .. چه جالب .. بعد اونوقت ما الان کجا باید بریم یه نمه بتمرگیم ؟
تو : خو کاری نداره .. فعلا برو اندازه پول خرید یه چادر دو نفره از هر کی دوس داری قرض بگیر .. بعد ایشالله پنجاه هزار سال دیگه کار می کنیمو یه چاردیواری دیگه همین اطراف می خریم
شوهر : ای ول .. خیلی هم خوب .. اینطوری حوصله مونم سر نمیره ...
دیگه از حس در اومدم و بقیشو حال ندارم بنویسم

الان تو حس بودی اینا رو نوشتی تو حس نمی بودی دیگه چی می گفتی :)) شما نگفتی دو تا کامنت آخر، گفتی این کامنت ها سیاسی شدن، در صورتی که من اصلا نکته ی سیاسی تو هیچکدوم نمی دیدم بنابراین تصمیم گرفتم همه رو پاک کنم دیگه، په چیکا می کردم؟ دونه دونه سوال می کردم این سیاسیه یا نه بعد پاک می کردم؟
+ حالا چه اهمیتی داشت؟ کامنت هایی بود که خونده شده بود و بحثش تموم شده بود دیگه، بود و نبودش مهم بود؟ نبود دیگه! بود؟ نبود!

بهمن یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:53 ب.ظ

یادم رفت بگم .. ترجیح دادم پیرو جریان اون حذفیات ، اخلاق دیفالت شوهر فرضیتو البته بلا به دور ، اخلاق و وضعیت خودم در نظر بگیرم

بلا به دور واقعا!!

بهمن یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 08:47 ب.ظ

نبود نبود .. عاقا من شدیدا قانع شدم .. شاعر در چنین مواقعی می گه خر ما از کره گی دم نداشت .. پرونده این بحثم بسته شد بسلامتی ..
ولی خداوکیلی دلت میاد از اون داستان علمی تخیلی من ایراد بگیری ؟
فک کنم منم مثل لءوناردو داوینچی بعد از مرگم کشف بشم و علی الخصوص این داستانم چند تا جایزه بین المللی ببره ..

شک نکن :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد