Let that be a lessonto one and to alla person is a personno matter how small?Is everything ok down there!!I don't know! You tell me, You're the one holding the specFilm: Horton Hears a Who
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشــت پـر مـلال مـا پـرنـده پـر نمی زند
یـکی زشـب گرفتگــان چـراغ بـر نمی کند
کسی به کوچه سـار شـب در سحر نمی زند
نـشسته ام در انـتظار این غـبـار بی سـوار
دریغ کـز شـبی چنین سـپیده سـر نمی زند
دل خـراب من دگـر خـراب تـر نمی شود
که خنجر غمت از این خـراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یـکی صلای آشــنـا بـه رهگـذر نـمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
بـرو کـه هـیچ کـس نـدا به گـوش کـر نمی زند
نـه سـایه دارم و نـه بـَر، بیفکننـدم و سـزاست
اگـر نـه بـر درخــت تـر کـسی تـبـر نمی زند
شعر: هوشنگ ابتهاج
آواز و نوازنده سه تار: سحر محمدی
نوازنده تنبور، سه تار باس، دایره، دف، کوزه: پوریا پورناظری
نوازنده کمانچه: حسن خدایی نیا
آهنگساز: پوریا پورناظری
دور از تو منم تنها
تنها منم و غم ها
هر قطره ی اشکم
صد موج تمنا
صد قصه ی پنهان
صد غصه ی پیدا
چو نای بی آوا
اگرچه خاموشم
زبان دل گوید
مکن فراموشم
شد مایه ی رسوایی
این عشق و شکیبایی
فالی زدم از حافظ
دیشب من سودایی
این نکته به جا آمد
داد از غم تنهایی
چو نای بی آوا
اگرچه خاموشم
زبان دل گوید
مکن فراموشم
گر باده پرستم من
از عشق تو مستم من
در عالم تا هستم
از این ساغر مستم
که بی این مستی
نیرزد هستی
می رفتی و می دیدم
کاشانه ی امیدم
یک دم ویران می شد
دلم لرزان می شد
چو نای بی آوا
اگرچه خاموشم
زبان دل گوید
مکن فراموشم
آهنگساز: مسعود لشکری
ترانه سرا: سیمین بهبهانی
خواننده: کورس سرهنگ زاده
اگر اشتباه نکنم دستگاه شور
باز هم ترانه ای از دوران نوجوانی، باز هم با مضمون عشق و هجران!! من
با خودم می گفتم: «باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شوع کرد.»
صفحه ی 29
هوس سیگار کردم. ابلهانه بود. سال ها بود سیگار نمی کشیدم. بله اما حالا دلم میخواست، زندگی همین است ... اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید، مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در می یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد.
صفحه ی 46
روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش می توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بذارم، شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دور و دورتر برود. آن قدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن بلد نیستم. حتما سرم همان کنار می افتاد.
صفحه ی 56
ساکت بودن من توهین آمیز است. همین را می گفتی؟ دردناک است، اما می توانم درک کنم، می توانم ایرادهایی را که از من می گیرند بفهم. می توانم آن ها را درک کنم، اما میل ندارم از خودم دفاع کنم. وانگهی مسئله درست همین است ... اما توهین آمیز بودن، نه قبول ندارم. شاید به نظر تو عجیب بیاید و باور نکردنی اما من فکر می کنم سکوت من بیش تر از روی کم رویی است. به اندازه کافی خودم را دوست ندارم که چندان اهمیتی به حرف هایم بدهم. می گویند اول هفت بار زبان را در دهانت بچرخان بعد دهانت را باز کن. برای من یک بار چرخاندن هم زیادی است. من دیگران را دلسرد می کنم.
صفحه ی 91
آدم هایی را می بینم که کمی غمگین هستند، فقط کمی، اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود، می دانی ... با سن و سالی که من دارم خیلی از این آدم ها می بینم ... مرد و زن هایی که هنوز با هم زندگی می کنند، گویی زندگی بی فایده و بی نورشان آن ها را به هم چفت کرده است، اصلا زیبا نیست. این همه کنار آمدن، این همه تعارض ... فقط برای ... برای این که روزی به خود بگویند ... آفرین، آفرین، آفرین! همه چیز را خاک کردیم. دوستان مان، رویاهامان و عشق هامان، و حالا نوبت ماست! آفرین دوستان!
صفحه ی 139
نه، متاسفانه این طور نبود. او نقش بازی می کرد، ژست زن های بی عاطفه را می گرفت در حالی که سراسر لطف و ظرافت بود. وقتی شرط هایش را می پذیرفتم هنوز به این واقعیت پی نبرده بودم، بعدها فهمیدم.
صفحه ی 149
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از ناامیدی های تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است. به علاوه ما که هستیم که برای خود این همه اهمیت قائل شویم؟ به خودمان فشار می آوریم با قدرت حرف می زنیم که چه؟ و چرا؟ و بعدش چه؟
صفحه ی 167
من او را دوست داشتم
نویسنده: آنا گاوالدا
مترجم: الهام دارچینیان
ازدواج تعهد به دوست داشتن یک شخص نیست، بلکه تعهد به دوست نداشتن اشخاص دیگر است. چطور می شود به چنین چیزی متعهد شد؟ چطور می توان اطمینان داشت که یک عشق، یک حس خوشبختی و آرامش کنار یک شخص تا ابد پایدار بماند؟ مگر نه اینکه آدم تغییر می کند؟ مگر نه اینکه هدف از زندگی تغییر کردن و همان نماندن است؟ شهامت رها کردنش را خواهی داشت اگر با شخص سومی خوشبخت تر از تو باشد؟ همین تعهد دائمی دور از منطق است که ازدواج رابی معنی و دیکتاتور گونه می کند.
با تشکر از سمیه برای هدیه دادن کتاب :)
من
پی نوشت: چه قشنگ کتابی حرف زدما ! فکر نمی تونم بتونم!!
اینم یک آهنگ امیدوار کننده بعد از این همه مطلب پوچگرایانه!
بشنو اکنون قصه ای شیرین
قصه ی دریاچه ی رنگین
قصه ی دریاچه و خورشیــــــــد
آن زمان دریا
بود تنها
تا گل خورشید
گشت پیدا
لب خورشید
گل شد و خندید
عشق دریا
در دلش جوشید
آه، ای خورشید
ای گل خوشرنگ دشت آسمان
یک روز
یک روز
من تو را از شاخه خواهم چید
سینه ی من بستر نرم تو ای خورشید
این دل من خانه ی گرم تو ای خورشید
آه، ای خورشید
ای گل خوشرنگ دشت آسمان
یک روز
یک روز
من تو را از شاخه خواهم چید
خواننده: گوگوش
ترانه سرا:؟
آهنگ ساز: ؟
خواب دیدم دوباره با همیم
از خنده بیدار شدم
دیوانه وار به اطراف نگریستم
چشمانم از اشک پر شد
شعر ژاپنی / ناشناس
ترجمه: عباس مخبر
منبع: فیس بوک / صفحه ی مینیمال هایی برای زندگی
به حدی با شعر های عاشقانه ای که مضمون هجران دارند ارتباط برقرار می کنم که انگار صدبار تو زندگی م شکست عشقی خوردم! خودم در عجبم!! شاید در زندگی های قبلی م خیلی این اتفاق افتاده باشه! شاید اصلا شاعر این شعر ژاپنی من بوده باشم! هاها! چه هیجان انگیزناک!!
من
بعد از گوش کردن این آهنگ میشه به این فکر کرد که تا حالا چند بار کشته شدیم؟! و از اون مهم تر تا حالا چند نفر رو کشتیم؟! مثل پروانه ای در مُشت، چه آسون میشه ... ...
من
خیره به کیکی که هیچ کس اشتهای خوردنش را ندارد
بیست و چهار شمعی را می شمارم که هرگز روشن نبوده اند
و آرزوهای رنگ باخته ام را فوت می کنم
تولدم مبارک!
من
پی نوشت:
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت
در انبوهی از جنون و جهالت رفت
فروغ
هیچوقت دستتان به اینجا نمی رسد، نمی توانید، این سرحد نهایی و تعدی ناپذیر زندگی شخصی من است. مردم اسمش را تنهایی می گذارند که این جا همین قلمروی ست که هیچ کس،هرگز، حق ندارد در آن سهیم شود اما تنها چیزی ست که می توانیم به آن تکیه کنیم. من، خود من، این حس من بودن. مشاهده گری که هیچ کس قادر نیست لمسش کند، طعمش را بچشد، احساسش کند، ببیندش.
صفحه ی 117
همه ی ما به این دلیل از سالخوردگی می ترسیم که می دانیم دیگر توانایی لذت بردن را از دست خواهیم داد فاقد حس چشایی خواهیم شد. منتها آن را در گرماگرم زندگی بسیار آهسته و بی آن که متوجهش شویم از دست می دهیم. کودک خردسال هیچ طعمی را آن طور احساس نمی کند که بزرگسالان مزه ی تکراری املت را می چشند. گرما نفس را بند می آورد و می سوزاند، پسوت را سوزن سوزن می کند، اندامهای کوچک بدن را به پیچ و تاب می اندازد و منقبض می کند. سرما مثل آب یخ هجوم می آورد. بوها دماغ را از خوشی باز می کنند یا از بیزاری چین می اندازند. صداها، قیل و قال ها، فضای گوش داخلی را پر می کنند، قشقرق به راه می اندازند، پافشاری می کنند، تهدید می کنند، به من گوش بده. بچه ها و بزرگ تر ها در یک دنیای حسی یکسان زندگی نمی کنند.
صفحه ی 119
خاطرات ایران
دوریس لسینگ
ترجمه: احمد کسایی پور
روایت 5
مجله همشهری داستان ویژه نوروز 93