انگار حرف مردم به فدا کردن خوشبختی می ارزد!

شاید این در طبیعت بشر باشد که هرگاه کسی از سر فروتنی واقعی یا ضعف یا بی اعتنایی، هرچیزی را تحمل کند، میل داریم همه چیز را بر او تحمیل کنیم. آیا همه ی ما دوست نداریم که نیرومندی خود را به زیان شخصی یا چیزی اثبات کنیم؟ همچنان که کودکان در خانه ها را بی دلیل می کوبند یا نام خود را روی دیواری سفید می نویسند.

صفحه ی 28


اگر قلب انسانی هنگامی که به ارتفاقات محبت صعود می کند، گاه نفسی تازه می کند، برعکس، هیچ چیز آن را در سراشیب تند احساسات کینه آلود متوقف نمی سازد.

صفحه ی 34


"موفق خواهم شد" این کلمه ای است که هر قمارباز و هر سردار بزرگی می گوید، کلمه ای است که اگر کسانی را نجات داده است، عده ی بیشتری را از پا در آورده است.

صفحه ی 95


- افکار بدی رنجم می دهد 

- از چه نوعش؟ افکار را می شود معالجه کرد. 

-چطور؟ 

- آدم تسلیمشان می شود. 

- تو نمی دانی مطلب چیست و شوخی می کنی. هیچ آثار روسو را خوانده ای؟

- بله

- در خاطرت هست روسو جایی از خواننده می پرسد که اگر بی آنکه از پاریس حرکت می کرد، فقط با نیروی اراده اش می توانست یکی از خان های پیر را در چین بکشد و ثروتش را به چنگ بیاورد، آیا چنین کاری را مرتکب می شد؟

- بله.

- خب؟

- به! من تا کنون 33 خان را کشته ام.

- شوخی نکن. ببین، اگر به تو ثابت می شد که چنین کاری ممکن است و فقط یک اشاره ی سر از طرف تو لازم است، آِا این کار را می کردی؟

- آیا این خان خیلی پیر است؟ ولی چه پیر، چه جوان، چه افلیج و چه تندرست، گمانم ... بله، حتما نمی کردم.

.

.

.

آرزوها و احساسات انسان، چه در دایره ای کوچک و چه در محیطی عظیم، به یک اندازه ارضا می شود. ناپلِئون دوبار شام نمی خورد و تعداد معشوقه هایش نمی توانست بیشتر از معشوقه های دانشجوی پزشکی انترن بیمارستان کاپوسن باشد. عزیزم، خوشبختی ما همیشه بین کف پا و فرق سرمان جای می گیرد و اگر برای آن، سالیانه یک میلیون یا فقط دوهزار فرانک خرج کنیم، باز درک زاتی آن، در ضمیر ما به هر حال یکی است. از اینجا نتیجه می گیریم که بذاریم آن چینی زنده بماند.

صفحه ی 147


باباگوریو

اونوره دوبالزاک

ترجمه: م.ا. به آذین

انتشارات امیرکبیر


اصلا شخصیت پردازی این کتاب رو دوست نداشتم و هیچ ارتباطی با شخصیت ها برقرار نکردم. حتی با شخصیت اصلی: بابا گوریو. به نظرم خیلی لوس و دور از باور بود. خوشم نیومد دیگه. همه ش که نباید خوشم بیاد! این چندتا تکه ای که نوشتم  تنها دوست داشتنی هاش بودن.

هول از دل آسودگی

حال هم که گزل به بره هایش نگاه می کرد، هم از تماشای آن ها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.

دیگر چرا دریای غم، گزل؟ 

«... از این که م یدانم دنیا را به آسانی و بی تاوان به کسی نمی دهند، این است که غمگینم. برای بره هایم غمگینم.»

پس چرا شاد هستی، و چطور می توانی شاد باشی؟

«... شادی ام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آن بی خبری ست، بی خبری بره هایم. می پایم شان تا لحظه هایی ایمن زندگی کنند، شادم از آن لحظه ایمن، و غمگینم از بی اعتباری لحظه ها. آه ...

آن ها انگار دو تا عروس اند و از نیش دنیا هنوز هیچ ننوشیده اند، آن ها هنوز خبر از خطرها ندارند. اما من ... این آرامش را کمینگاه خطر می بینم، نا جان امن و عافیت و .. چه چاره می توانم بکنم؟»

صفحه ی 10


آهوی بخت من گزل

محمود دولت آبادی


داستانی شبیه قصه های دوران  بچگی . هنوز هم این مدل قصه ها بهترینند! 
من 

فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است

و در این شرایط که یک مرد واقعی می داند چگونه سریعا تصمیم بگیرد، توما از شک و دودلی خود شرمسار بود. این تردید زیباترین لحظه ی عمرش را از هر معنایی تهی می ساخت.

توما خود را سخت سرزنش می کرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.

_ با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟

صفحه ی 38


از این ها گذشته، چرا باید این کودک را بیشتر از کودک دیگری دوست بدارد؟ آن ها ، جز به سبب بی احتیاطی در یک شب، هیچ بستگی با یک دیگر نداشتند. با وسواس پول را خواهد داد، اما نباید _ به اسم احساسات پدرانه _ از او بخواهند که برای نگاه داشتن پسرش زد و خورد کند.

صفحه ی 41


به او فکر مکن! به او فکر مکن! به خود می گفت: از همدردی بیمار شده ام و به همین دلیل خوب شد که رفت و چه بهتر که او را هرگز باز نبینم. این ترزا نیست که باید از دستش خود را آزاد کنم، بلکه از احساس همدردی است که باید رها شوم، مرضی که در گذشته نداشتم و او آن را به من تلقیح کرد!

صفحه ی62


هر دانش آموز برای اثبات درستی یک فرضیه ی علمی فیزیکی، می تواند دست به آزمایش زند، اما بشر _ چون که فقط یک بار زندگی می کند_ هیچ امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از طریق تجربه ی شخصی خویش ندارد، به طوری که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات کار درست یا نادرستی بوده است.

صفحه  ی 65


آیا یک رویداد هرچه بیشتر اتفاقی باشد، مهم تر و پر معناتر نیست؟

صفحه ی 77


به نظرش عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شده است، به اندازه ی افتخار به زن بودن ابلهانه است.

صفحه ی 115


  سابینا می خواست به آن ها بگوید که: کمونیسم، فاشیسم، هر گونه اشغال و هرگونه تجاوز و تهاجم یک عیب و نقص اساسی و جهانی را پنهان می کند، به نظر او صفوف مردمی که راه پیمایی می کنند و مشت ها را گره کرده و متفقا یک صدا فریاد می زنند، تجسم این عیب و نقص است. اما می دانست که نمی تواند آن را برایشان توضیح دهد. خجالت کشید و ترجیح داد موضوع را عوض کند.

صفحه ی 128


به نظر سابینا در حقیقت زیستن _ به خود و به دیگران دروغ نگفتن _ تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه نا خواه خود را با آن چشمان نظاره گر، تطبیق می دهیم، و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است.

صفحه ی 143


  چگونه قابل قبول است که همان دادستان مدعی درستی و پاکی خود شود و با شدت و حدت بگوید «وجدان من پاک است، من نمی دانستم، من اعتقاد داشتم!»

صفحه ی 201


توما تحمل این لبخند ها را نداشت. او فکر می کرد همه جا، حتی در خیابان، این لبخند را بر چهره ی افراد ناشناس می بیند. خواب از چشمانش دور شده بود. آیا این افراد برایش آن قدر مهم بودند؟ ابدا، او هیچ نظر خوبی نسبت به آنان نداشت، از نگاهشان ناراحت می شد و حرص می خورد. این وضع به شدت نامعقول بود. چه طور کسی که دیگران را بی ارزش می پنداشت، این همه برای نظر آنان اهمیت قائل بود.

صفحه ی 207


 بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیندازیم، یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانی تر سازیم؟

آیا پاسخی برای این پرسش ها وجود دارد؟

صفحه ی 239


... دکارت انسان را «ارباب و مالک طبیعت»می داند و رک و راست حق  داشتن روح را از جانوران سلب می کند. دکارت می گوید:«انسان مالک و ارباب است، در حالی که حیوان فقط یک ماشین خودکار است، یک ماشین جاندار است. وقتی جانوری ناله می کند، نشانه ی شکوه و زاری نیست، بلکه سر و صدای ابزار ماشینی است که خوب کار نمی کند. وقتی چرخ یک گاری به صدا در می آید، بدین معنا نیست که گاری درد می کشد، بلکه روغن به آن زده نشده است. ناله و زاری جانوران را نیز باید بدین گونه تعبیر کرد و گریه و زاری برای سگی که در آزمایشگاه قطعه قطعه می شود، بیهوده است.

صفحه ی 302


«نیچه» از هتلی در شهر «تورینو» بیرون می آید و مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق اسبش را می زند. نیچه به اسب نزدیک می شود و جلو چشمان درشکه چی، سر و یال اسب در آغوش می گیرد و با صدای بلند می گرید.

صفحه ی 304


چرا برای ترزا کلمه ی عشق پاک و ناب، این همه اهمیت داشت؟ ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شده ایم، می توانیم بگوییم که عشق پاک و ناب خیال و تصوری است که همچون خاطره ای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت به دویدن در خط مستقیم و رفتن به سوی ناشناخته ای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت دایره وار میان چیزهایی شناخته شده جریان می یابد و یکنواختی آن کسل کننده و ملال انگیز نخواهد بود، بلکه مایه ی خوشبختی است.

صفحه ی 311


بار هستی

میلان کوندرا

ترجمه دکتر پرویز همایون پور

نشر قطره


انسان پر کاه است و دنیا باد!

تابستان زمستان خواهد بود و بهار پاییز

هوا سنگین خواهد شد و سرب سبک

ماهیان را خواهند دید که در هوا سفر می کنند،

و لال هایی را که صدای بسیار زیبا دارند

آب آتش خواهد شد و آتش آب

بهتر است که گرفتار عشق تازه ای شوم.


مرض شادی خواهد آورد و آسایش غم

برف سیاه خواهد بود و خرگوش شجاع

شیر از خون خواهد ترسید

زمین نه گیاه خواهد داشت و نه معدن

سنگ ها به خود خود حرکت خواهند کرد

بهتر است که در عشقم تغییری روی دهد.


گرگ و میش را در یک آغل خواهند انداخت

بی ترس از هرگونه خصومتی

عقاب با کبوتر دوست خواهد شد

و حربا* هرگز تغییر رنگ نخواهد داد.

و هیچ پرنده ای در بهار لانه نخواهد ساخت

بهتر است که به دام عشق تازه ای بیفتم.


ماه که دور خود  را در یک ماه به پایان می برد

به جای سی روز در سی سال یک دور خواهد زد

و زحل که دور خود را در سی سال می زند

سبک تر و سریع تر از ماه خواهد بود

روز شب خواهد و شب روز

بهتر است که من در آتش عشق دیگری بسوزم


گذشت سال ها نه رنگ مو را عوض خواهد کرد و نا عادات را

احساس و عقل با هم آشتی خواهند کرد.

و موفقیت ها حقیر لذت بخش تر خواهد بود

از همه لذات جهان که دل ها را آتش می زنند.

از زندگی نفرت خواهند گرد و همه مرگ را دوست خواهند داشت

بهتر است مرا نبیند که دنبال عشق دیگری می دوم.


امید را در دنیا جایی نخواهد بود

دروغ با راست فرقی نخواهد داشت

طالع، با موهبت های متفاوتش وجود نخواهد داشت

همه کارهای رب النوع جنگ بی خشونت خواهد بود.

خورشید سیاه خواهد بود و خدا را همه خواهند دید

بهتر است که اسیر جای دیگری شوم.


*حربا: آفتاب پرست

قطعه های محال

از: آمادیس ژامن

کتاب: مکتب های ادبی - جلد اول

رضا سید حسینی


با مکتب باروک ارتباط برقرار کردم! شاید به خاطر اینکه من هم فکر می کنم همه چیز در حال تغییره و در هیچ چیزی ثبات وجود نداره. شاید به خاطر اینکه من هم از اینکه خلاف جهت آداب و رسوم رایج حرکت کنم لذت می برم. شاید به خاطر اینکه از بین همه ی فرضیه های موجود «تناسخ» منطقی تر از همه به نظرم می رسه.

من 

مدیر از لحن برنارد به صرافت افتاد که کجاست. نگاه تندی به وی انداخت و در حالی که رنگش کبود شده بود چشمانش را برگرداند؛ دوباره با بدگمانی و خشم توآم با غرور به او نگریست و گفت: «فکر نکنی من با دخترک رابطه ی نامشروعی داشتم. عاطفه ای در کار نبود. رابطه ام کاملا سالم و طبیعی بود.»

123


برتری ذهنیش برایش به همان نسبت مسؤولیت های اخلاقی به بار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عده ی زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید می بینید که هیچ اهانتی شنیع تر از داشتن رفتار غیر متعارف نیست. قتل فقط باعث از بین رفتن فرد می شود - وانگهی مگر فرد چیست؟»

174


همین حالا از کوره های مرده سوزی برگشته اند. شرطی سازی مرگ از حدود هجده ماهگی شروع میشه. هر یک از کوچولوها هفته ای دو روز صبح رو در مردنگاه می گذرونه. بهترین اسباب بازیها در اونجا هست و اونا در روزهای احتضار شکلات می خورند. یاد می گیرند که مرگ رو یه چیز عادی تلقی کنند.

189


حلقه ی نوار روی دستگاه موسیقی ترکیبی شروع به باز شدن کرد. یک قطعه ی سه سازی بود برای هیپرویولون و سوپرویولون سل و شبه اوبوا، که اکنون فضا را انباشته از رخوتی مطبوع کرده بود. سی چهل خط میزان - و آنگاه در زمینه ی صدای این آلات صدایی فوق انسانی شروع به نغمه پردازی کرد؛ گاهی تو گلویی می شد، گاهی تو دماغی، گاهی تو خالی مثل فلوت؛ به آسانی رکورد بمی صدای گاسپارد فارستر را شکست و در آخرین حدود لحن موسیقیایی تا نت صدای خفاش صعود کرد، یعنی خیلی بالاتر از بالاترین نت سی که یک بار (در حدود 1770 در اپرای دوکی پارم و در برابر چشمان حیرتزده ی موتسارت) لوکرتسیا آجوگاری، تنها در میان تمام آوازخوانان تاریخ موسیقی، به نحنوی نافذ ادا کرده بود.

192


اوضاع دنیا در حال حاضر تثبیت شده است. مردم خوشبختند. آنچه را که می خواهند به دست می آورند و آنچه را نتوانند به دست بیاورند، نمی خواهند. وضعشان رو به راه است. در امان اند. هیچ وقت مریض نمی شوند. از مرگ پروایی ندارند. از شر و شور و پیری بی خبرند، که مایه ی سعادتشان است. وبالی به اسم پدر و مادر ندارند. زن یا بچه یا عشاقی هم که دل در گرو آنها ببندند ندارند. طوری شرطی می شوند که نمی توانند رفتار غیر مقتضی داشته باشند. 

248

شما مرا به یاد یکی دیگر از همین قدیمیها به نام برادلی انداختید. او فلسفه را این طور تعریف می کند که عبارت است از پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به طور غریزی به آنها اعتقاد پیدا می کند. انگار اصلا می شود که به طور غریزی به چیزی معتقد شد! اگر آدم به چیزهایی اعتقاد دارد به این سبب است که نحوه ی شرطی شدنش حکم می کندکه به آنها معتقد باشد. فلسفه یعنی این: پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به دلایل ناموجه دیگر به آنها اعتقاد پیدا کرده. اگر مردم به خدا معتقد باشند به این دلیل است که طوری شرطی شده اند که به خدا اعتقاد داشته باشند.

263


تمدن مطلقا احتیاجی به شرافت و شجاعت ندارد. این چیزها نشانه های ضعف سیاسی است. در یک اجتماع سازمان یافته مثل اجتماع ما، هیچ کس مجال شرافت و شجاعت به خرج دادن ندارد. به محض اینکه این مجال درست بدهد اوضاع به کلی به هم می خورد در جایی که جنگ وجود دارد، در جایی که دو دستگی هست، در جایی که مقاومت در برابر وسوسه های نفس در کار است، و مسائل عشقی وجود دارد که به خاطر آنها جنگ و ستیز صورت بگیرد یا از آنها دفاع بشود - در چنین جایی بدیهی است که شرافت و شجاعت معنایی دارد. اما امروزه روز جنگ و ستیزی در کار نیست. نهایت مراقبت به عمل می آید تا از دوست داشتن بیش از حد جلوگیری بشود. دیگر چیزی به اسم دو دستگی وجود ندارد؛ آدم را طوری شرطی می کنند که از انجام کارهایی که باید بکند چاره ای ندارد. و آنچه باید یکند رویهمرفته آنقدر ملایم طبع است، و به خیلی از محرکات طبیعی آنقدر آزادی عمل داده شده، که دیگر واقعا وسوسه ای در کار نیست تا در برابرش مقاومت بشود.

266


دنیای قشنگ نو

آلدوس هاکسلی

ترجمه: سعید حمیدیان



در روزگاری زندگی می کنیم که «معنی» ها بی نهایت شدن. برای کلمه هایی مثل عشق، شجاعت، فداکاری ... به تعداد همه ی آدم های کره ی زمین تعبیر و تفسیر و معنی وجود داره به قدری که دیگه این کلمات هویت خودشون رو از دست دادن.  «دنیای قشنگ نو» پیش بینی می کنه که در آینده همه ی این کلمات به نهایت بی هویتی می رسن و دور انداخته می شن! فقط کلماتی باقی می مونن که میشه به طور عینی اونها رو دید. البته حتی در اون شرایط هم خوب و بد وجود داره اما معنی شون کاملا با معنی امروزی شون متفاوته و حتی در تضاده!  

اینکه این پیش بینی ها به واقعیت تبدیل میشه یا نه مهم نیست. اون چیزی که مهمه اینه که یک سری چیزها در کنار هم قرار نمی گیرن. برای بدست آوردنشون باید از یک سری ارزش ها دست کشید. این دست کشیدن جنبه ی فداکاری نداره البته! بلکه یک اجباره. مثل یک قانون فیزیکی. مثل اینکه دو تا قطب همنام آهنربا نمی تونن کنار هم باشن. آخرین پاراگرافی که از این کتاب نقل کردم تا حدودی منظورم و در این زمینه می رسونه. تو یک زندگی بدون رنج و غم و سختی و بیماری و ... جایی برای عشق شجاعت فداکاری و سایر ارزش های امروزی نیست. نمی تونه باشه. اگه دلمون نمی خواد این ارزش ها منقرض بشن باید رنج رو بپذیریم.

من

به یاد گذشته!

داشتم تو اینستاگرام قدم می زدم که چشمم افتاد به این کتاب. خیلی سال پیش فکر کنم زمانی که پونزده شونزده ساله بودم خونده بودمش. یادمه وقتی می خوندمش احساس بزرگ بودن و بزرگ شدن می کردم. به این دلیل که فهمش تا حدود سیصد صفحه ی اول کمی دشوار بود و تعداد صفحاتش هم حدود هزار تایی می شد. جز اولین کتاب های بزرگسالانه ی زندگی م بود. واقعا شانس بزرگی بود که با چنین کتاب فوق العاده ای وارد دنیای رمان بزرگسال شدم. به قدری تصویر سازی این کتاب - و صد البته بقیه ی کتاب های این نویسنده - فوق العاده ست که واقعا استعاره ی «غرق شدن توی کتاب» در موردش صدق می کنه. بعد این همه سال که از خوندنش گذشته هنوز شخصیت های کتاب، تم داستان و از همه مهم تر اون حس و فضای داستان به یادم مونده که از حافظه ی من بعیده! این کتاب تو خیلی چیزها برای من اولین کتاب بود. مثلا اولین کتابی بود که به محض تموم شدنش به خودم قول دادم حتما دوباره بخونمش. اولین کتابی بود که بعد تموم شدنش حس کردم دلم واسه شخصیت هاش تنگ میشه! اولین کتابی بود که یکی دو تا از تکه های دوست داشتنی ش و جدا کردم و تو دفتر خاطرات اون دوران نوشتم. این وبلاگ هنوز متولد نشده بود اون زمان. اصلا دروغ چرا؟! هر رمانی که میخونم به طور ناخودآگاه آرزو می کنم به اندازه ی این رمان باهاش ارتباط برقرار کنم.بعد از این رمان های عالی و درجه و یک زیاد خوندم اما تاثیر این کتاب در من چیز دیگه ای بود. حیفم اومد تو این وبلاگ از کتابی که تا این حد تو زندگی م خاص بوده حرفی زده نشه.

من


«زبانت ِ نشان بده ببینم

پیرزن رو می کند به پسر: «گفت زبانم ِ چه بکنم؟»

پسر می گوید: زبانتِ بیار بیرون نشان دکتر بده.

پیرزن می گوید: گوشام دُردُر. نمی شنفم. و زبان را می کشد.

دکتر می گوید: خیلی خب. و نبض پیرزن را می گیرد و می گوید: زبانتِ دیدم مادر، ببرش تو!  


درخت انجیر معابد 

احمد محمود 

متاسفانه شماره صفحه نزده بودم!



پی نوشت: بنا به تاریخ دفتر خاطراتم تیرماه سال 85 مشغول خوندن این کتاب بودم. 

آوار _ بهار

وقتی بهار می آید

وقتی دیوانه باد

 شهر را روی سرش می گذارد 

و درختان سر به فلک کشیده را 

با هر دم و  بازدَمش

به زانو در می آورد

وقتی عطر مجنون ِیاس 

معلوم نیست از کدام گوشه ی کدام باغچه ی کدام خانه

راه پنجره ات را در پیش می گیرد

و هر قدر هم که حواست را پرت می کنی

باز

مگس وار 

بینی ات را قلقلک می دهد ...


درست در تلاطم همین لحظه های گنگ

چیزی،

جایی،

نبودنش را بی صدا فریاد می کند


چیزی نامعلوم و سیال

در عمق دره ای متروک

دست و پا می زند


فرّار و بی نام و نشان


گویی که انگار هرگز نبوده است

گویی که انگار همیشه با من است!


بهار 

با همه شور و سر زندگی اش

گم کرده ای را به یاد من می آورد

که به جای پیدا کردنش 

هر بار

از آن گریخته ام


که جای خالی اش 

هنوز 

هر بهار

عمیق درد می کند ...


من

برف، ماه، پدر

«اول چایی ت و می خوردی بعد.» مادر استکان چای بدست کنج ایوان ایستاده بود. پدر زیر نور زرد رنگ لامپ با همان لباس خاکی رنگ و پوتین های رنگ و رو رفته اش نشسته بود به کامل کردن آدم برفی نیمه کاره ی لیلی. لیلی دهانش را رو به آسمان باز کرده بود و با ولعِ تمام دانه های ریز و درشت برف را مزه می کرد. آدم برفی دو ذغال سیاهش را دوخته بود به لیلی و با دهانی که هنوز جایش خالی بود می خندید.  پدر هویج را چپاند وسط صورت سرد و سفید آدم برفی :«این هم دماغ» مادر گفت: «بگردیم دنبال یه چیز هلالی برای دهنش.» لیلی پرسید: «هلالی یعنی چی؟» مادر گفت: «هلالی دیگه! چیزی شبیه ماه.» لامپ حیاط پرپری کرد و خاموش شد. باز برق ها رفته بود. پدر لیلی را بغل گرفت. دوباره صدای آژیر بلند شده بود. پدر دست مادر را گرفت. زیر زمین بوی نم می داد.
صبح سردی بود. لیلی چشمانش را باز کرد. دوید کنار پنجره. رد پوتین ها تا پشت در بسته ی حیاط روی برف مانده بود. کلاغی کنج حیاط روی تلی از برف تکه هویجی را نوک می زد. ماه، رنگ پریده و بی حوصله وسط آبی آسمان آویزان مانده بود و به دود سیاه رنگی نگاه می کرد که کمی دورتر به هوا می رفت.


من

زمستان 93

تنها با پنج هزار تومان

مقدار خطاهایی که از هر انسانی سر می زند به لحاظ شدت و ضعف متناسب است با مقدار کاری که او در زندگی خود انجام می دهد. فقط کسانی که هیچ کاری نمی کنند مرتکب هیچ خطایی نمی شوند. این قاعده نه فقط در مورد افراد بلکه در مورد ملت ها و فرهنگ های قومی و گروه ها و نحله ها نیز صادق است. در کشور ما کسانی که در مباحث فلسفی تمام هنرشان این است که بگویند «من آنم که رستم بود پهلوان» بر فلسفه ی غرب خرده می گیرند که چنین و چنان است: ملت ها را استعمار کرده است، طبیعت را تخریب کرده است، اخلاق سنتی را به فساد کشانده است و انسان را بی هویت کرده است و ... جالب توجه اینکه این انتقادات امروزه در کشور ما بیشتر از ناحیه کسانی مطرح می شود که شیفته ی بنز ضد گلوله ی غرب اند، برای یک سردرد معمولی بیمارستانهای ممالک غربی را بر بیمارستانهای داخل کشور ترجیح می دهند، تعطیلاتشان را در ممالک غربی می گذرانند، سرمایه های کلانشان را در ممالک غربی ذخیره می کنند و فرزندانشان در دانشگاههای ممالک غربی درس می خوانند. باری فلسفه ی غرب مسأله ساز ترین فلسفه هایی است که در تاریخ پیدا شده است و با همین مسأله سازی توانسته است تمدن بشری را برساند به آنجا که رسانده است (و ما ایرانی ها در داخل کشور اگر ممالک غرب را از نزدیک ندیده باشیم حتی قدرت تصور رشد تمدن غرب را نداریم.)

صفحه ی236


در مرحله ی اول انسان می آموزد که خواستهای خود را با احکام عقل تطبیق دهد و نخواهد مگر آنچه را که عقل تجویز می کند. وقتی عقلانیت در درون انسان به لحاظ ذهنی رشد کرد، آنگاه تاثیر آن در رفتار او (مرحله ی برون ذهنی) بروز می کند. شناخت حقوق دیگران عالی ترین بخش این مرحله است و نشانه ی تکامل این شناخت، رفع تضاد از میان انسانهاست. اصلی ترین حوزه ی تکامل انسان حوزه ی دین است و کانت نام آن را دین عقلانی نهاده است. اصلی ترین حوزه ی تکامل انسان حوزه ی دین است و کانت نام آن را دین عقلانی نهاده است. در دین عقلانی یا در مرحله ی عقلانیت دین (به نام دین انسانی) پیروان ادیان گوناگون به جای تکفیر و نفی یکدیگر به درک و تایید یکدیگر می پردازند. این آغاز شناخت حقوق فردی است. وحدت نوع انسان، درک حقوق متقابل افراد، قبول تنوع و تکثر در باورها و عملکردها (پلورالیسم) و رفع تضاد و خصومت، تعطیل جنگ و تبدیل آن به گفتگو در صورت بروز اختلاف از نشانه های تکامل عقلانیت است که بتدریج در تاریخ فرا می رسند.

صفحه ی 240


مبانی اندیشه های فلسفی (فلسفه عمومی)

تألیف: منوچهر صانعی دره بیدی

انتشارات امیر کبیر


یک کتاب دیگه درباره فلسفه! گیر دادم الان به این موضوع :دی

با تشکر از بهناز برای امانت دادن کتاب.

و با تشکر از سایت انتشارات امیر کبیر که این کتاب رو به قیمت پنج هزار تومن (بله درست شنیدید!) برای فروش گذاشته، اون هم با ارسال رایگان! و من امروز در اوج ناباوری خریدمش و منتظرم که به دستم برسه!! به امید ارزون شدن کتاب. شب بخیر

من

 

ای آزادی! آیا با زنجیر می آیی؟!

در این روزهایی که بازار گلشیفته دوباره داغ شده و فیس بوک و وایبر و اینستاگرام پر شده از پیام ها و بعضآ جوک های توهین آمیزی که حتی از طرف اشخاص تحصیل کرده و باسواد به اشتراک گذاشته میشه و آدم رو به تعجب وامیداره خوندن این متن که نامه ای ست منصوب به شاهین نجفی خطاب به گلشیفته قطعا یکی از تکه های دوستداشتنی بود. (از اون جهت می گم «منصوب به شاهین نجفی» چون این روزها تو دنیای مجازی هر کسی هر چیزی می نویسه و به نام «حسین پناهی»، «صادق هدایت» و ... ثبت می کنه و دیگه اعتمادی به منابع ذکر شده نیست! و توجیه این اشخاص در برابر این پیشنهاد که: «قبل از انتشار پیام هاتون توی وایبر منبع رو پاک کنید مگر اینکه از صحت اون مطمئن باشید» اینه که «چه اهمیتی داره کی گفته، مهم اینه که چی گفته»!!. بگذریم!) 

سال ها از آمدن و رفتن فروغ گذشت، شکی نیست که قرن ها از آمدن و رفتن گلشیفته هم خواهد گذشت و ما همچنان که در باب آزادی سخنرانی می کنیم از گذاشتن عکس برهنه ی گلشیفته در وبلاگمان شرم داریم و هنگام نوشتن اشعار فروغ در وبلاگمان قطعا بخش هایی از اون رو سانسور می کنیم چرا که «روز وسعتی ست، که در مخیله ی کرم روزنامه نمی گنجد!»

چرا که همیشه توجیهاتی داریم که باعث میشه باور کنیم حق با ماست و دلیل اینهمه خودسانسوری این نیست که ما از قضاوت دیگران وحشت داریم، این نیست که ما از درک مفهوم آزادی عاجزیم (مفهومی که همیشه سنگش رو به سینه زدیم و می زنیم و هیچ وقت بهش نرسیدیم و نخواهیم رسید.) بلکه دلیلش اینه که «آزادی با بی بند و باری فرق می کنه» و «فرهنگ ما فرهنگی نیست که این چیزها رو بپذیره» و «حتی در زمان کورش کبیر هم ما چنین چیزی نداشتیم». با توجیهات اینچنینی وجدان آزادی طلب ولی ترسوی خودمون رو آروم می کنیم.

(دقت کنید که از صیغه ی اول شخص جمع استفاده کردم به این معنی که من هم مخاطب نوشته ی خودم قرار می گیرم)


پی نوشت (نوشته شده در بیست و یکم دی ماه):یهو یادم اومد که منسوب با سین نوشته میشه نه با صاد. رو دیوار که نمی خوایم چیزی رو نصب کنیم! دست خودم نیست همیشه از زبان عربی متنفر بودم! البته نه از خود زبان عربی چون زبانش اصول و قواعد محکمی داره. از عربی چپانیده شده در فارسی متنفرم چون هیچ اصولی نداره و فقط باید حفظ کنی که از بین شیش تا /س/ این کلمه رو با کدومش بنویسی. فایده ای هم نداره! آخرش باز می نویسی منصوب به ...!

من


شاهین نجفی به گلی که شیفته کرد ما را… 
تو نه دیگر آن دختر “میم مثل مادری” و نه زنی در “سنتوری”.حالا حتی بازیگری جوان و مستعد و دلکنده از سینمای بیمار ایران و در سودای هالیوود هم نیستی .دیگر همه چیز تمام شد.دیگر مهم نیست که بگویند فقط برای حجاب و کار و پول و هرچه و چه و چه به بیرون زده باشی.از امروز تو یک خط شکنی.چه بخواهی چه نخواهی.نمی توانم فرض کنم که نادانسته سنگی را در آبی ها ی خالی و خیالی ا…ذهان فسیلی انداخته باشی.یا شاید نمی دانستی و می دیدی و چه بهتر. دیگر هیچ چیز مهم نیست. تو بر روی “نباید “ها و”باید”هایی که قرن ها بر ما تحمیل شده است خط کشیدی. خوش آمدی قربانی. چرا شادی ام را پنهان کنم، وقتی روزهایی را می بینم که پرچم دار و خط شکن های سرزمین ام زنانی چون تواند ،که رگ های متورم غیرت و حجب و حیا و شرم را از درد و حسرت و ترس می ترکانند و با نگاهی کودکانه ،لخت …برهنه در برابر چشمان از حدقه درآمده ی تاریخی کثیف می ایستند و نعره می کشند که هی …های مرا ببین . من همانم که تو مرا به زنجیر کشیدی. 
منصوب به شاهین نجفی
منبع: وایبر

نکته: این نامه سانسور شده ست. چرا که ما تو فرهنگمون این طرز صحبت کردن رو نداریم و حتی در زمان کورش هم کسی با این لحن صحبت نمی کرد و آزادی با بد دهنی فرق می کنه!
نکته 2: بعضا دیده شده گروهی از آدمها هم جوک های مربوط به گلشیفته رو لایک می کنن و به اشتراک می ذارن و هم نامه ی شاهین نجفی رو!! در رابطه با این اشخاص سخنی نتوانم گفت و :|