افلاتون و ارستو

... کل واقعیت به دو حوزه تقسیم می شود. یکی همین دنیای آشکار است، همان طور که حواس ما مشاهده و دریافتش می کند، یعنی همین دنیای عادی روزمره که در آن هیچ چیز پایدار نیست و هیچ چیزی یکسان نمی ماند، به قول افلاتون، همه چیز در این دنیا دائما در حال تبدیل شدن به چیز دیگری است و هیچ چیز هرگز دائمی نیست. (این قاعده را این طور خلاصه کرده اند: «همه چیز "در حال شدن" است و هیچ چیزی "هست" نیست.») همه چیز به وجود می آید و از بین می رود، همه چیز ناقص است، همه چیز رو به زوال می رود. این جهان در مکان و زمان، تنها دنیایی است که دستگاه حسی بشری (حواس پنجگانه) ما قادر به ادراک آن است. اما حوزه ی دیگری هم وجود دارد که در مکان یا زمان نیست و حواس به آن دسترسی ندارد و درآنجا،ثبات و نظم کامل برقرار است. این دنیای دیگر، همان واقعیت جاوید و تغییر ناپذیر است که دنیای عادی روزمره ی ما، فقط تصاویری کوتاه و ناقص از آن را عرضه می کند. اما فقط این دنیای دیگر را می توان واقعیت راستین خواند زیرا پایدار و تزلزل ناپذیر است و همیشه «هست» و دائما در حال تغییر و تبدیل شدن به چیز دیگری نیست. 

.

.

.

مشهورترین قطعه در کل آثار افلاطون، در رساله ی جمهوری آمده و به اسطوره ی غار شهرت دارد. افلاتون در این قطعه دیدگاهش درباره وضعیت بشر و خصوصا شناخت انسان از کل واقعیت را به شکلی نمادین مطرح کرده است.

او می گوید غار بزرگی را تصور کنید که تنها راه ارتباطی آن با دنیای بیرون، دالان یا راهروی بسیار طویلی است که مانع از رسیدن روشنایی روز به درون غار می شود. یک ردیف از زندانیان که پشت شان به راه ورودی است، رو به دیوار انتهای غار زنجیر شده اند. علاوه بر پاهایشان، گردن شان هم طوری زنجیر شده که نمی توانند سرشان را تکان دهند و بنابراین نمی توانند یکدیگر را ببینند و در واقع هیچ قسمتی از بدن خودشان را هم نمی توانند ببینند. آنان فقط دیوار رو به رویشان را می توانند ببینند. و همه عمرشان در همین وضعیت بوده اند و هیچ چیز دیگری {جز دیوار روبرویشان} ندیده و نشناخته اند.

پشت سر آنان در غار، آتش بزرگی روشن است و در فاصله ی میان آنان و آتش، خاکریزی به بلندی قد یکی انسان قرار دارد که آنان از وجود آن بی خبرند. در آن سوی خاکریز، مردمی در رفت و آمدند و اشیایی را بر روی سرشان حمل می کنند. بر اثر نور آتش، سایه های این اشیا بر دیوار رو به روی زندانیان می افتد و صداهای مردمی که اینها را حمل می کنند از همان دیوار رو به رویی منعکس می شود و به گوش زندانیان می رسد. افلاتون می گوید تنها چیزی که آن زندانیان در همه عمرشان مشاهده یا تجربه می کنند، همان سایه ها و پژواک هاست. در چنین وضعیتی طبیعی است که آنان گمان می کنند کل واقعیتی که وجود دارد همین سایه ها و پژواک ها است؛ و همه ی گفتگویشان هم درباره ی همین «واقعیت» و تجربیاتشان از آن خواهد بود.

اگر یکی از آن زندانیان بتواند زنجیرهایش را فرو ریزد، بر اثر یک عمر بی حرکت ماندن در قید و زنجیر در محیطی نیمه تاریک، بدنش چنان خشکیده و منقبض شده که صرف رو به عقب چرخیدن، برایش دشوار و دردناک خواهد بود و مشاهده آتش پشت سرش، چشمانش را خیره می کند. او جنان گیج و گنگ و مبهوت می شود که دلش می خواهد دوباره برگردد و رو به همان دیوار سایه ها قرار گیرد، یعنی همان واقعیتی که از قبل می شناخته و آن را درک می کند.

حال اگر به طریقی او را به بیرون غار بکشانند، و با دنیای روشنایی و درخشش آفتاب مواحه شود، نابینا و حیران و پریشان می شود و مدت زیادی طول می کدش تا بتواند جیزی ببیند یا بفهمد. اما وقتی به ماندن درآن دنیای روشن بیرونی عادت کند، اگر بار دیگر به غار سابقش بازگردد، دوباره موقتا بینایی اش را این بار بر اثر تاریکی از دست می دهد. و هر چیزی که درباره مشاهدات و تجربیاتش در آن دنیای بیرونی برای زندانیان داخل غار تعریف کند، برای آنان بیم عنی و نامفهوم خواهد بود زیرا زبان آن زندانیان فقط می تواند دربارهی سایه ها و پژواک ها توضیح دهد.

برای درک این تمثیل باید خودمان همچون زندانیانی اسیر در بدن جسمانی خویش بدانیم که بقیه همراهانمان هم مثل خودمان، زندانی هستند و هیج یک از ما توانایی دیدن و شناختن نفس واقعی یا حقیقت وجودی دیگران یا حتی خودش را ندارد. تجربه ی مستفیم ما نه از واقعیت بلکه از محتوای ذهن ما سرچشمه می گیرد.


.

.

.

... ارستو باور نداشت که ما انسان ها بتوانیم زمینه ی محکمی در خارج از این دنیا بیابیم که بر اساس آن به تحقیقات فلسفی خود ادامه دهیم. هر چیزی که به کلی خارج از حوزه ی تجربه ما باشد، هیچ معنایی برای ما نخواهد داشت؛ چون هیچ راه معتبری برای استناد به آن یا گفت و گو درباره اش نداریم و بنابراین نمی توانیم با اطمینان، آن را تعریف کنیم. اگر در ماورای حوزه ی تجربیات خود وارد شویم، در دام بحث های پوچ سرگردان خواهیم شد. با این دیدگاه بود که ارستو توجهی به صورت ها یا مُثُل افلاتون نداشت؛ او باور نداشت که دلایل محکمی برای اثبات وجود آنها در دست است و اصلا وجود آنها را باور نداشت.


افلاتون و ارستو؛ دو دنیای مختلف در فسلفه

افلاتون در سمت چپ، رساله ی تیمائوس را در دست گرفته که اثری است در ماوراء الطبیعه تحریدی و به عوالم برتر و متعالی اشاره می کند. ارستو هم کتاب اخلاق خود را نگهداشته و با اشاره اش می گوید که باید پایمان روی زمین باشد. این دو گرایش متضاد در فلسفه، در سراسر تاریخ فلسفه موضوع بحث و مناقشه بوده است.



صفحات اول !!


کتاب: داستان فلسفه

برایان مگی

ترجمه: مانی صالحی علامه

نظرات 2 + ارسال نظر
مهرنوش شنبه 12 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 01:06 ق.ظ

این پست طولانی بود حال نداشتم بخونم!
علت خاصی داشت افلاطون و ارسطو رو افلاتون و ارستو نوشتی؟!

معمولا سعی می کنم کلمات و همونطوری بنویسم که تو کتاب مربوطه اومده، در این حد یعنی دقیقم من!

بهمن شنبه 12 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:57 ب.ظ

دروغ میگه .. فقط یه علت داره .. اونم اینه که ضعیفه املاش هم ضعیفه بنده خدا .. فک کنم املاءشو مث من با تک ماده قبول شده باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد