چونکه جانش وارهید از ننگ تن ... رفت شادان پیش اصل خویشتن

بشنو از نی چون حکایت می کند   وز جدایی ها شکایت می کند 

کز نیستان تا مرا ببریده اند            از نفیرم مرد و زن نالیده اند 

این نیستان چیست و چه چیز انسان را از آن جدا کرده است؟ میگوید تو انسان از حالت و کیفیتی که در آن بوده ای و می باید در آن بمانی جدا شده ای. از یک جایی غربت کرده ای و غریب افتاده ای. این حصار و سیاه چالی که زندگی و وجود ترا در بر گرفته است جای تو و طن تو نیست. تو باید در اصالت٬ در جوهر و در چشمه ی جان خودت متوطن باشی٬ نه در این گنداب و گردابی که اکنون غوطه وری! تو از یک جای زیبا و شکوهمند باین گنداب منتقل گشته ای. جوهر ذاتی خود را از دست داده ای و از یک پدیده ی عرضی و القایی برای خویش یک هستی بدلی و عاریتی ساخته ای. و اکنون این پدیده ی القایی به جای تو زندگی می کند. 

صفحه ی ۱۱


 پدیده ای که جامعه بعنوان هویت عرضه می کند و ضرورت آنرا به افراد القاء می نماید چیزیست در خارج. بنابراین ضرورت «چیزی بودن» و «چیزی شدن» شروع یک حرکت برون گراست و شروع منفک گشتن از درون خویش و از هستی ذاتی خویش. 

صفحه ی ۱۹


بالقوگی های انسان هستی او را تشکیل می دهند. اما جامعه می گوید آن هستی بدرد نمی خورد٬ آن را رها کن و آنچه من به تو عرضه می کنم بجای آن بنشان. نتیجتا تو باید یک کار تازه را شروع کنی. آنچه را که خداوند به تو داده است قبول نداری ــ یعنی نمی گذارند که قبول داشته باشی ــ و باید چیزی بشوی که نداری. 

صفحه ی ۲۳


معنویتی که فکر تحت عنوان «من» بهم می بافد اصلا معنویت نیست. حال آنکه انسان آنرا معنویت تصور می کند. دخالت فکر در معنویت و روح و جان انسان یک فضولی است. یک حرکت ناروا است. انسان حالات و کیفیاتی ذاتی دارد که دست فکر از آنها کوتاه است و نمی تواند آنها را مس کند و به ادراک در آورد. اما همین که ضرورت «چیزی بودن» و «چیزی شدن» بر انسان تحمیل و القاء می گردد و انسان دربند «شخصیت» می شود٬ فکر هم به عنوان ابزار «شخصیت» و وسیله ی «چیزی شدن» وارد معرکه می گردد و از خودش ــ نه از آن حالات و کیفیات ذاتی ــ معجونی از تصاویر٬ الفاظ٬ تعبیرها و توصیف ها بهم می بافد و می گوید بیا٬‌اینهم شخصیت و معنویت٬ اینهم «چیزی بودن». 

صفحه ی۴۰


می گوید خشکی رنگارنگ است٬ زیبایی های فریبنده ای دارد. اما این رنگها خوراک ماهی نیست. ماهی با خشکی بیگانه است. باید برود به آن سویی که صحرا و ریای اوست. این حصاری که تو انسان از فکر٬ از نقش ها٬ از توصیف ها و لفظ های رنگارنگ برای خویش ساخته ای عین خشکی است٬ عین حبس جان تو است. جهان فکر و تن ترا در چهارچوب خود نگه داشته است و نمی گذارد در جهان روح بی حد و مرز خویش طیران داشته باشی. فکر پای پرواز ترا به خودش بسته است و حرکتت را محدود به درون حصار خودش کرده است. 

صفحه ی ۴۵


ما از طریق خودشناسی یک مقدار دانش های بگوییم جدید٬ درباره ی خود پیدا می کنیم. و این دانشها را به حساب شناخت بیشتر خود می گذاریم. اما واقعیت این گونه شناخته ها این طور است که انگار ما در یک زندان اسیریم. بعد زندانبان٬ یعنی «نفس»٬ به یکی از خدمه های خودش٬ مثلا به استدلال٬ می گوید دست این بابا را بگیر در زندان بچرخان؛ به همه ی گوشه های آن سر بکش تا او تصور کند که آزاد است و بهر جا دلش می خواهد می تواند برود. غافل از اینکه او فقط آزاد بوده است که در کادر حصار بچرخد. حرکت های ذهنی در حکم چرخیدن در کادر حصار است. درست است که گاهی بوسیله ی حرکتهای ذهنی به آگاهی های تازه ای درباره ی خودت دست می یابی٬ اما هیچ کدام از این آگاهی هاخارج از قلمرو حصار نیست. 

صفحه ی ۸۴


اگر مثلا یک کودک یا یک آدم بی اسم و رسم اجتماعی به شما ارزشی بدهد یا از شما بگیرد آنقدر حساسیت نشان نمی دهید که یک آدم سرشناس و کله گنده ی اجتماعی. اگر کسی به من بگوید احمق٬ میزان آزردگی و حساسیت من بستگی دارد به اینکه اولا خود کلمه ی «احمق»  در سلسله ارزشها چه نمره ای دارد٬ و ثانیا گوینده ی‌ آن چه نمره ای دارد. 

*** 

این بار تعبیری خاطرات هستند که به ذهن تو هجوم می آورند٬ نه خود خاطرات. تا زمانی که ذهن تو مثل گدا چشم و گوشش به قضاوت دیگران است آنگونه فکرهای زائد هم می آیند. اگر قضاوت تو بدرون خود برگردد٬ مثل یک کوه سنگین و تزلزل ناپذیر می گردی و تحت تاثیر هیچ عامل خارجی از این سو به آن سو نمی شوی! 

صفحه  ی ۱۰۹


بچه ی آدمیزاد هنوز چشمش را بر زندگی باز نکرده و هنوز صعم زندگی را نچشیده است که او را در پوششی از الفاظ و توصیف هایی که افراد جامعه به صورت میراث شومی از دیگران تحویل گرفته اند فرو می برند. و این پوشش توصیفی چشمه ی وجود او را از درون می خشکاند. 

صفحه ی ۱۱۸


ما زیرکی های روباه گونه ی برخاسته از «نفس» و در خدمت «نفس» را به حساب هوش و هشیاری می گذاریم. ذهن ما بشدت از زندگی ترسیده است و بنابراین باید مدام مراقب باشد تا مبادا خطری پیش آید. و همین ترس٬ ذهن را به صورت یک روباه حیله گر٬ نقشه کش و در تکاپو و تقلا در آورده است. 

صفحه ی ۱۲۵ 

 

با پیـــــر بلخ «کاربرد مثنوی در خودشناسی»/محمد جعفر مصفٌا

فکر٬فکر٬فکر!!! (پایان)

نکته ای که تذکر آن لازم بنظر می رسد این است که عده ای تصور می کنند نزکیه نفس تنها در اعراض و دل کندن از تعلقات مادی و دنیائی است. این تصور ناشی از محدود دیدن «نفس» است. مسئله ی «نفس» یا «من» تنها تعلقات مادی نیست. تعلقات روانی بسیار وسیعتر و مخرب تر از تعلقات مادی است.اصلا درست تر این است که بگوئیم انسان به خود مادیات تعلق ندارد٬ بلکه به ارزش اعتباری آنها تعلق دارد. چیزهای مادی در حقیقت پشتوانه ی ارزشهای روانی هستند و تعلق انسان به آنها بخاطر همین پشتوانگی است. 

صفحه ی ۸۵


 شما به مطلبی که من می گویم توجه ندارید. اشکال ما در ندانستن نیست٬ بلکه در دانستن و اشتباه دانستن است. جهل و عدم آگاهی انسان بخاطر چیزهایی نیست که نمی داند٬ بلکه به خاطر چیزهائیی است که می داند و اشتباه می داند. حرف من این است که اگر دانسته های ما بوسیله ی «قالب» حاصل شده باشد٬ نه تنها دانایی نیست٬ نه تنها موجب آگاهی ما نمی شود٬ بلکه جهل ما را متورم می سازد. «قالب» یعنی پندار. و هر آنچه از طریق پندار حاصل شود ماهیت خود پندار را خواهد داشت. 

صفحه ی ۸۹


امروز و فردا کردن از حیله ها ی فکر است برای تداوم «من». فکر می گوید امروز را هم با این پدیده بساز٬ فردا یا بهتر می شود یا اگر نخواستی از بینش ببر. ولی هیهات که هزاران فردا می آید و می رود و این عجوزه ذره ای از جایش تکان نخورده است! 

صفحه ی ۱۰۲


فرض کنید من از دهی که در آن متولد شده ام هرگز بیرون نرفته ام. بنابراین تصور می کنم دنیا عبارت از همین محدوده ایست که من در آن زندگی می کنم. شما علاوه بر ده خودتان ده مجاور را هم دیده اید و تصور می کنید دنیا محدود به همین دو تا ده است. دیگری علاوه بر این دهات یک شهر را هم دیده و تصور می کند دنیا عبارت است از همین دو ده و یک شهر . ما سه نفر در یک اصل کلی باهم مشترکیم. و آن عبارت از این است که هر سه تصور می کنیم دنیا یعنی محدوده ای که ما در آن هستیم. ولی از نظر اینکه محدوده ی من یک ده٬ از شما دو ده و از دیگری دو ده و یک شهر است با هم فرق می کنیم. محدوده ی ذهنی ما قالب ماست. و بزرگ و کوچک بودن قالب مطرح نیست٬ نفس قالب مطرح است.  

صفحه ی ۱۰۶


شما به من می گویید چه حرفهای پرت و پلایی می زنی. و من به خاطر حرف شما احساس نامطلوبی پیدا می کنم. لحظه ای بعد می گویید چه حرفهای خوبی می زنی. احساس لذت و سرمستی می کنم. بنابراین من باید مثل گدای متملق چشم بدهان شما باشم. حال اگر من این مطلب را درک کنم که هم اهانت و هم تمجید شما پایه و مبنای درستی ندارد چون با معیار های ذهنی خودتان صورت می گیرد. ثانیا هم اهانت و هم تمجید شما متوجه وجود پنداری من٬ یعنی متوجه وجودی می گردد که در من اصالت ندارد و یک پدیده ی غاصب است٬ آیا من در رابطه با شما راحت تر نخواهم شد؟ آیا ترس و اضطراب و اتکاء و صدها مسئله ی من در رابطه با شما از بین نخواهد رفت؟ 

صفحه ی ۱۰۷


هر حالت معنوی وقتی به وسیله ی فکر ترسیم شود حکم سراب را پیدا می کند. منشا سراب فکر خود ماست٬ اگرچه تصور می کنیم آب را دیده ایم.  

صفحه ی ۱۰۸ 


 اگر بینش فلسفی داشتیم اینقدر دربند «خود» و کوچکی های آن نبودیم وفکر نمی کردیم که این «دردانه» ثقل عالم وجود است و همه چیز باید حول آن دور بزند. کاش این واقعیت را حس می کردیم که عمر ما در مقابل طول هستی٬ یعنی در مقابل آنچه بوده است و آنچه بعد از ما خواهد بود٬ لحظه ای است مثل یک چشم بر هم زدن. اگر چنین دیدی پیدا می کردیم٬ این وجود کوچکتر از ارزن را در عظمت هستی رها می کردیم اینطور نبود که شب و روز دو دستی به آن چسبیده باشیم و تر و خشکش کنیم. 

صفحه ی ۱۲۰


 آن چیزی که به نظر شما حقیقت بدیهی می رسد به نظر دیگری نمی رسد. فکر می کنید این همه اختلاف بین انسان ها از چیست؟ از این است که هرکس پندارهای خود را حقیقت بدیهی تصور می کند و نسبت به آنها تعصب دارد. 

صفحه ی  ۱۳۸


سوال ــ غیر از راههائی که قبلا گفتید آیا راه ساده تری برای خودشناسی وجود دارد؟ 

جواب ــ مسئله ی ما راه نیست٬ مسئله خواستن و نخواستن است. اگر ما واقعا بخواهیم که خود را بشناسیم راهش را هم پیدا می کنیم. مسئله این است که ما از شناختن خود می ترسیم٬میل داریم با خود بیگانه بمانیم.در این صورت چه فرق می کند که یک راه برای خودشناسی وجود داشته باشد یا صد راه٬ راهها سهل باشد یا مشکل؟ شما بیرون یک ده ایستاده اید و بدلائلی از داخل شدن به ده هراس دارید. بیرون ده ایستاده اید و از عابرین می پرسید«راههای ورود به این ده کدام است و کدام راه آسانتر است؟» آیا این معنی دارد؟ 

صفحه ی ۱۳۹


سوال ــ اهمیت ندادن به قضاوت های ارزشی دیگران موجب هرج و مرج اخلاقی نمی شود؟ 

جواب ــ نه. در آن صورت عشق با همه ی پاکی اش حاکم بر وجود ما و روابط ما خواهد شد. وجود ما یک کیفیت روحانی٬ مذهبی و پاک پیدا خواهد کرد که در آن هیچیک از شیطنت ها و خودخواهی ها و پلیدی هائی که از «من» بر می خیزد وجود نخواهد داشت. 

صفحه ی ۱۴۷


سوال ــ مثال دیگر شما این است که من ممکن است بشما اهانت کنم و شما ضرورت دفاع را حس نکنید. مثلا ممکن است به شما بگویم «احمق»٬ و شما چه باید بکنید؟ 

جواب ــ چند لحظه پیش بود که گفتیم ثقل شخصیت انسانی که از اصالت خود دور نشده است در وجود خودش است٬ نه در قضاوت این و آن. عوامل خارج نمی توانند با الفاظی اعتباری معنویت او را زیر و رو کنند٬ نمی توانند با او بازی کنند. شاید توجه کرده اید وقتی یک کودک به ما اهانت می کند حساسیت و آزردگی نشان نمی دهیم. علتش این است که کودک نمی تواند در رابطه با ما یک عامل تایید کننده با لطمه زننده به ارزش هایمان باشد. اگر ما ارزش های اعتباری را از ذهن خود خارج کنیم و در بند آنها نباشیم٬ اهانت همه کس برایمان کیفیت اهانت یک کودک نابالغ را پیدا خواهد کرد. 

صفحه ی  ۱۵۰


شما الان از من تقاضای قرض می کنید. من اول به پرونده ی شما که در ذهنم بایگانی است مراجعه می کنم. به یاد خودم می آورم که این شخص همان است که سال گذشته به من پول قرض داد یا نداد. همان شخصی است که هفته ی گذشته به من احترام یا بی احترامی کرد٬ به حرف های من با دیده ی تحسین یا تحقیر نگاه کرد. بدلیل شباهتش با فلان شخص من از او خوشم می آید یا بدم می آید٬ و صدها فکر دیگر. پس من با وضعیت موجود شما در رابطه نیستم. بلکه رابطه ی فعلی من با شما با یک نخ ذهنی به روابط گذشته بسته است. 

صفحه ی ۱۵۲


تمام زندگی ما تلاش و پرپر زدنی است بین آنچه که هستیم و آنچه که می خواهیم بشویم. 

*** 

سراسر زندگی ما حسرتی است توأم با ناکامی برای رسیدن به این تصویر ایده آلی. 

صفحه ی ۱۵۷


بیایید خود را فریب ندهیم و هی بدنبال اندوختن فضل نباشیم. فضلی که ما اندوخته می کنیم فقط بدرد فروختن می خورد٬ به درد خودنمایی می خورد٬ نه به درد خودشناسی. 

صفحه ی ۱۵۸


ما می گوییم آدمهایی مذهبی هستیم. و می شنویم که در تمام مذاهب و مکتب های اخلاقی موکدا سفارش به خودشناسی شده است. حتی گفته شده است اگر می خواهی خدا را بشناسی خودت را بشناس. پس ما اگر نسبت به خودشناسی بی توجه باشیم چه جور آدم های مذهبی ای هستیم؟! آیا این توصیه و سفارش چیزی است که انسان آنرا ندیده بگیرد و سرسری از آن بگذرد؟ 

*** 

خدایا ما را دریاب٬ ما را از این مشغولیات کوچک فارغ کن تا درک کنیم که زندگی معنائی عمیق تر از این بازیها هم دارد! 

صفحه ی ۱۵۹


به نظر من علت علاقه و اصرار ما به شناخت یگران در وضعیت اکنونی اولا ترس است. از شما چه پنهان ما بطور عجیبی از یکدیگر می ترسیم. هرکدام از ما برای دیگری یک عامل خطرناک هستیم که می توانیم هر آن بوسیله ی کلمات٬ بوسیله ی رفتار٬ و حتی بوسیله ی سکوت هویت یکدیگر را بکلی درهم بریزیم و زیر و رو کنیم. و با توجه باینکه هویت هریک از ما عزیزترین چیز برای ما است و حیات روانی ما بسته بآنست می توان فهمید که ما چه ترسی از یکدیگر داریم. 

صفحه ی ۱۶۷


ما بوسیله ی ماسک هایی که بر چهره می زنیم و نمایشاتی که می دهیم خود را جز آنچه هستیم به دیگران نشان می دهیم. بنابراین هر یک از ما تصور می کنیم دیگران همان چیزی هستند که نمایش می دهند. من علیرغم درون متزلزل و نا آرامم برای شما نمایش آرامش می دهم٬ به شما نشان میدهم که زندگی ام قرین شادی و رضایت کامل است٬ برای پوشاندن ترسها و حقارت هایم ماسک یک آدم شجاع و متشخص بر چهره می زنم و نمی گذارم شما از درون من با خبر شوید. نتیجتا شما حقارت خورد را میبینید ولی حقارت من را نمی بینید٬ نارضائی و احساس حسرت و ناکامی خود را لمس می کنید ولی فکر می کنید من از زندگی کاملا رضایت دارم.وضع ما مثل دو سربازی است که هر دو با تفنگ حالی برای یکدیگر سنگر گرفته اند. این تصور می کند تفنگ آن یکی پر است و بنابراین از او می ترسد٬ آن یکی هم همین تصور را درباره این یکی دارد.  

نتیجه ی چنین رابطه و چنین دیدی آن است که هر یک از ما خود را در مقابل دیگری یک موجود ضعیف و گرفتار می بینیم و دیگری را یک غول پر قدرت و توانا. ما همیشه تصور می کنیم دیگران می توانند و ما نمی توانیم٬دیگران در بی رنجی بسر می برند و ما در رنج. واضح است که چنینی دید و تصوری چه مسائلی در رابطه ی ما با یکدیگر ایجاد می کند. وقتی من تصور کنم که خودم ضعیفم و شما قوی٬ بدیهی است که هم از شما ترس خواهم داشت٬ هم در مقابل شما احساس حقارت خواهم داشت٬ هم نسبت به شما نفرت و بیزاری خواهم داشت و صدها مسئله ی دیگر. و بعد هم برای رفع و رجوع این مسائل به طفره و تلاش میافتم و به بیراهه می روم

صفحه ی ۱۶۹


امیدوارم تا چند ماه دیگر که یکدیگر را می بینیم ذهنمان از این قیل و قالها و گفتگوها فارغ و بی نیاز از هرگونه حرف و بحثی شده باشد. 

صفحه ی آخر 

 

کتاب:تفکر زائد/نویسنده:محمد جعفر مصفا

هیچ کس در فاصله هزاران هزار مایلی من نیست

به پدر گفتم که احتمالا سکته مادر آنیوریسم بوده است. سکته وقتی اتفاق می افتد که به برخی از ماهیچه های قلب٬ خون نمی رسد و در نتیجه می میرند. دو نوع سکته قلبی داریم. اولی در اثر خون لختگی ایجاد می شود و این موقعی اتفاق می افتد که یک لخته خون در یکی از شریان های خونی مانع از رسیدن خون به ماهیچه های قلب شود.و می توان جلوی این اتفاق را با خوردن آسپیرین و ماهی گرفت. و به همین دلیل است که اسکیموها به این نوع سکته قلبی دچار نمی شوند چون ماهی میخورند و ماهی مانع از لخته شدن خون می شود اما در عوض اگر یک جای بدن شان بریده شود از خونریزی زیاد می میرند. 

صفحه ی ۵۵


من فکر می کنم مردم به این دلیل به بهشت اعتقاد دارند چون از تصور مرگ خو شان نمی آید و چون دوست دارند زنده بمانند و همین طور دوست ندارند پیش خودشان فکر کنند که آدم های دیگر پس از مرگ آنها وارد خانه های شان بشوند و وسایل آنها را در زباله دانی جا دهند. 

صفحه ی ۶۳


 ... در ضمن می توانم از پنجره ی کوچک سفینه فضایی به بیرون نگاه کنم و مطمئن باشم که هیچ کس در فاصله هزاران هزار مایلی من نیست و این همان چیزی است که شب های تابستان وقتی که در چمن دراز می کشم به آن تظاهر می کنم. به آسمان نگاه می کنم و دست هایم را دور صورتم قاب می کنم تا حصار و دودکش و طناب های رخت را نبینم و تظاهر می کنم که در فضا هستم. 

صفحه ی ۹۱


 دانشمندان در آینده چیزی را کشف خواهند کرد که به ابهامات ما درباره ارواح جواب خواهد  داد. همان طور که الکتریسیته را کشف کردند و علت رعد و برق را توضیح دادن. و چیزی که آنها کشف خواهند کرد ممکن است درباره مغز انسان ها باشد٬ یا چیزیی درباره ی میدان مغناطیسی زمین٬یا اصلا درباره ی یک نیروی جدید و ناشناخته. و در آن صورت ارواح دیگر راز نخواهند بود. آنها برای ما مثل الکتریسیته و رنگین کمان و ماهی تابه های نچسب خواهند شد. 

صفحه ی ۱۶۵


و وقتی به آسمان گاه می کنی می دانی که داری ستارگانی را تماشا می کنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و جتی بعضی از آنها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تانور این ستاره ها به ما برسد و ما الان آنها را می بینیم در حالی که خود این ستاره ها دیگر مرده اند و یا متلاشی شده اند و به کوتوله های قرمز تبدیل شده اند. و این باعث می شود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات٬ قابل چشم پوشی هستند یعنی این که آن قدر کوچک هستند که می توانی آنها را به حساب نیاوری. 

صفحه ی ۲۰۶


سه مرد در قطار هستند. یکی از آنها اقتصاددان است و یکی دیگر استاد منطق است ونفر آخر ریاضی دان است و آن ها از مرز عبور می کنند و وارد اسکاتلند می شوند (نمی دانم چرا به اسکاتلند می روند) و در مسیر سفرشان گاو قهوه ای رنگی را در چراگاه م یبینند ( و گاو به موازات قطار ایستاده) و اقتصاددان می گوید: «نگاه کنید٬گاوهای اسکاتلند قهوه ای هستند.»  

و استاد منطق می گوید: «نه. گاوهایی در اسکاتلند هستند که حد اقل یکی از آنها ٬ قهوه ای رنگ است.» 

و ریاضی دان می گوید: «نه . حداقل یک گاو در اسکاتلند هست٬که یک طرفش قهوه ای است.» 

صفحه ی ۲۲۸ 

 

کتاب:ماجرای عجیب سگی در شب/نویسنده:مارک هادون/ترجمه:شیلا ساسانی نیا 

عشق عمومی

اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

 

اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.

 

 

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

 

من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.

 

 

درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم

 

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستانِ من آشناست.

 

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.

 

 

دستت را به من بده
دست‌های تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

 

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.  

 احمد شاملو/عشق عمومی/هوای تازه 

 

دانلود کنید

فکر٬فکر٬فکر!! (۲)

شما فکر می کنید جنگ و اختلاف من و شما از کجا شروع می شود؟ جنگ ملت ها٬ که از افرادی مثل من و شما تشکیل شده اند٬ بر سر چیست؟ شما از نظریات مارکس برای خود هویت ساخته اید و من از نظریات دیگری. بعد هریک از ما در ظاهر بعنوان دفاع از حق و حقیقت و در باطن برای دفاع از هویت خود مثل آب خوردن یکدیگر را سلاخی می کنیم! 

*** 

... حال آنکه عمل دلیل اصلی صفت نمی شود. همانطور که قبلا گفتم٬ البته این صفت اگر اصالت داشته باشد نیازی به عمل و تجلی خارجی ندارد ( البته این به آن معنا نیست که تجلی پیدا نمی کند٬ منظور این است که وقتی هم تجلی پیدا نمی کند باز هم وجود دارد). ولی صفات فکری بر مبنای عمل قرار دارند. شما اول عملی انجام می دهید؛ بعد بر اساس الگوهای ذهنی خود بر چسبی هم بر آن می زنید.. و چون عمل واقعیت دارد فکر می کنید بر چسبی هم که بر آن خورده است ــ بر چسبی که شما از آن هویت ساخته اید ــ نیز واقعیت دارد.) 

صفحه ی ۴۳


 نمی دانم توجه کرده اید که ما تا چه حد از لحظه ی حاضر بیزاریم! یکی از دلائل بی حوصلگی٬ شتابزدگی٬ بی قراری و حالت کلافگی انسان همین بیزاری از لحظات حاضر است. مثل اینکه ما عاشق آینده ایم. با یک کیفیت دغدغه آلود و بی صبرانه منتظریم که حال هرچه زودتر تمام شود و آینده برسد. آینده ای هم که عاشقش هستیم بمحض اینکه حال شد از آن فرار می کنیم و به آینده ی دیگر دل می بندیم. ذهن ما هرگز در حال نمی ماند٬ پا به پای حال جلو نمی رود. بلکه همیشه با شتاب می دود تا از حال جلو بیفتد. ما هراس عجیبی از حال داریم. زیرا واقعیت امری است مربوط به حال. و ما از واقعیت می ترسیم. با نظری اجمالی نگاهی به سطح واقعیت می اندازیم و تند از آن رد می شویم و می دویم به آینده ــ آینده ای که ساخته و پرداخته ی ذهن خود ما است٬ و آنطور که دلمان می خواهد آنرا ترسیم کرده ایم. از اینجا٬ این زمان و آنچه در اینجا هست فرار می کنیم و می رویم به آنجا٬ آن زمان و هر آنچه در آنجا خواهد گذشت. 

صفحه ی ۴۶


حیله ی دیگر فکر برای واقعی جلوه دادن هویتی که از الفاظ درست شده است٬ بکار گرفتن احساسات است. فکر همراه با هر کلمه٬ احساسی هم در ما بوجود می آورد تا آن احساس را به حساب محتوای کلمه بگذاریم. اگر بشما گفته شود چه آدم زرنگ و دانایی هستی و هیچ احساسی در شما ایحاد نشود٬ طبیعی است که دلبستگی و علاقه ای بحفظ این کلمات نخواهید داشت. شما خاضر نخواهید بود مقداری کلمه ی خشک و خالی را بعنوان معنویت خود بپذیرید. پس فکر که این خطر را تشخیص می دهد٬ می آید همراه هر کلمه و متناسب با آن٬ یک نوع احساس هم در ما ایجاد می کند تا تصور کنیم هویت فکر محتوایی هم دارد و چیزی بیشتر از کلمه است. 

صفحه ی ۴۹ 

 

کتاب:تفکر زائد/نویسنده:محمد جعفر  مصفٌا

فکر٬فکر٬فکر!!

بعد از آشنایی با ارزشهای تعبیری٬ رابطه ی انسان با حالات درونی خود قطع می گردد و در هر مورد آنطور عمل می کند که "ارزش" ها باو دیکته می کنند. بعد از اینکه کلمه ی "سخاوتمند" بعنوان یک صفت با ارزش و بعنوان یک پدیده ی لازم و حیاتی که هر کسی باید آنرا داشته باشد در ذهن او ثبت شد دیگر توجهی به میل یا عدم میل ذاتی و درونی خود نمی کند؛ بلکه در هر مورد خود را موظف می بیند به اینکه"سخاوتمندانه" عمل کند. بعد از حاکمیت "ارزش" ها بر ذهن انسان دیگر صدای باطن خود را نمی شنود٬ با فطرت و اصالت خود بیگانه می شود٬ رابطه اش با حالات درونی خود قطع می گردد و پدیده ای که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است حاکم بر رفتار٬ روابط و مجموعه ی زندگی او می شود. بعبارت دیگر "انسان ماهیتی" تبدیل به "انسان اعتباری و قراردادی" می گردد.  

صفحه ی ۹


 در مقایسه وجود رقابت مستتر است. اگر بخاطر رقابت نیست٬ چه ضرورتی ما را وا می دارد تا در هر قدم از زندگی٬ خود و متعلقات خود را با دیگران مقایسه کنیم؟ آیا این مقایسات دائمی حکایت بر آن نمی کند که ما درگیر نوعی مبارزه ی پنهان و قابت با یکدیگریم؟ خوب به روابط خود توجه کنید ببینید اینطور هست یا نه. من می گویم بچه ی من یاد گرفته است از یک تا صد بشمارد. شما بلادرنگ می گویید بچه ی منهم شنا یاد گرفته است. من شعری از مولوی می خوانم تا دانش مولوی شناسی خود را برخ شما بکشم. شما هم فورا حافظ شناسی خود را مطرح می کنید. اگر خوب توجه کنیم می بینیم سراسر زندگی ما یک سلسله مقایسه است و در پشت مقایسه رقابت نهفته است.البته مقایسه و رقابت همیشه صریح نیست بلکه اغلب با توجیهات و لفافه هایی پوشیده است. ولی از مجموعه روابط و زندگی مان می توان بروشنی دید که در زیر تمام توجیهات و لفافه ها جرثومه ی رقابت نهفته است.  

صفحه ی ۱۱


...بعد از درک این واقعیت که مهمترین هدف زندگی و روابط انسانها را مبارزه و رقابت تشکیل می دهد٬ انسان به معنای واقعی کلمه دیگر زندگی نمی کند٬ علاقه و توجه اش از زندگی و آنچه در آن می گذرد سلب می شود...  

***

... در این جریان انسان وسعت معنای زندگی را از دست می دهد. تشبیهآ مثل این است که من در یک دشت وسیع و باز ایستاده ام٬ ولی بمن می گویند تو حق داری تنها به یک جهت نگاه کنی. بعد از اینکه انسان با دید رقابت وارد زندگی و روابط آن شد٬ هدف و معنای زندگی را خلاصه شده در جنگ و مبارزه می بیند. چنان است که انگار زندگی همین یک هدف و همین یک معنا را دارد. درست است که من هدف های متفاوتی را دنبال می کنم٬ درست است که دست به فعالیت های گوناگون می زنم کتاب می نویسم٬ ثروت حاصل می کنم٬ دنبال شهرت و منصب و مقام هستم و خیلی کارهای دیگر اما به همه ی آنها تنها از یک بعد نگاه می کنم. همه چیز را به عنوان ابزار و حربه ی تفوق و پیروزی در جنگ و مبارزه ی پنهانی ارزش ها نگاه می کنم. آیا در این جریان کم ضایعه ای نهفته است؟ آیا زندگی یک هدف و یک معنا دارد؟ وسعت زندگی را از دست دادن و در آن تنها یک بعد دیدن کم فاجعه ایست؟ آنهم چه بعد مخرب و تباه کننده ای! 

صفحه ی ۱۲


 امیدوارم دوستانی که کتابهایی می خوانند از قبیل "چگونگی تقویت اعتماد به نفس"٬ یا دوستانی که می گویند "خوش به حال فلانکس که اعتماد به نفس دارد"٬ باین اصول توجه کنند. کدام"نفس"؟ کدام "اعتماد"؟ اعتماد به چه چیز؟ به پدیده ای که بنیادش بر یک مقدار ارزشهای تعبیری٬ قراردادی و هوایی است؟ به پدیده ای که چیزی جز سایه و تصویر نیست؟ آیا به چنین "نفس" و "هویتی" می توان اعتماد کرد؟   

***

 با توجه باین کیفیات آیا ما می توانیم احساس مطلوبی نسبت به یکدیگر داشته باشیم؟ هر یک از ما برای دیگری یک عامل خطرناک و تهدید کننده ایم و بنابراین بشدت از یکدیگر می ترسیم. در این صورت آیا طبیعی نیست که از یکدیگر عمیقا نفرت و بیزاری داشته باشیم؟ تا زمانی که مقایسه و رقابت حاکم بر روابط انسانها است٬ امید  عشق و محبت اصیل یک امر محال است. تا وقتی رقابت وجود دارد٬ احساس حقارت و ترس هم وجود خواهد داشت٬ و ایندو مخل عشق و هر گونه احساس مطلوب اند. اگر ارزشهای ما بر دیگران بچربد نتیجه ی آن احساس نوعی سرمستی نخوت آلود و در عین حال توام با ترس و دلهره خواهد بود. زیرا ارزشهایی که احساس سرمستی در ما ایجاد کرده اند هر آن ممکن است از ما گرفته شوند شما امروز رئیس هستید ولی فردا ممکن است نباشید. و اگر ارزشهای دیگران بر ما بچربد٬ نتیجه ی آن احساس حقارت٬ ناکامی٬ حسرت و نفرت خواهد بود. و آنچه در رابطه ی رقابتی و مقایسه ای ابدآ وجود ندارد احساس تساوی و برابری است. رابطه ی ما را ارزشها تعیین می کنند. 

صفحه ی ۱۴


انسان از دنیای واقعیات بریده و در عالم ارزشهای خود ساخته بسر می برد. 

صفحه ی ۱۷


 ... این بچه دارای یک مقدار کیفیات و حالات معنوی ذاتی است؛ و بحکم این کیفیات و حالات کارهایی هم می کند. مثلا میل دارد از غذایی که می خورد به بچه ی دیگر هم بدهد٬ یا چنین میلی ندارد٬ فرق نمی کند. حالا اگر ما باو نگوییم "چه بچه ی سخاوتمندی" آیا آن میل و حالتی که بحکم آن عمل بخشش را انجام داده است٬ از بین می رود؟ معلوم است که نه. آن میل جزء ماهیت انسانی اوست و در او باقی میماند و در تمام بخشش های بعدی هم همین میل معنوی مدخلیت دارد. ولی بعد از اینکه باو گفتیم "چه بچه ی سخاوتمندی٬" بخششهای بعدی اش بحکم این کلمات صورت خواهد گرفت٬ نه به حکم آن میل معنوی اصیل ... 

صفحه ی ۲۰


 اگر رقابت موجب پیشرفت اخلاق می شد با این همه رقابتی که وجود دارد انسان باید حالا از آنسوی بهشت هم گذشته باشد٬ نه اینکه در این جهنم اخلاقی دست و پا بزند

  

***

 ... البته به یک معنا حرف شما صحیح است. از آنجا که ما نمایشات معنویت را عبارت از خود معنویت می دانیم٬ تصور پیشرفت آنهم برایمان ممکن است. من می توانم سعی کنم نمایش سخاوت٬ شجاعت٬تواضع و هر صفت دیگر را بهتر از شما بدهم. معنویت اجتماعات هم فعلا چیزی جز همین نمودها و نمایشات نیست.  

صفحه ی ۲۱


سئوال ــ ولی اگر رقابت هم نباشد انسان انگیزه ای برای پیشرفت ندارد. 

جواب ــ در مورد انسان فعلی همینطور است. رقابت و نفرت ناشی از آن حکم بنزین موتور شخصیت او را دارد. ولی اگر همین انسان عمیقا و صادقانه دست از رقابت بردارد به ماهیت اصیل انسانی خود دست می یابد و آن ماهیت محرک پیشرفت او می شود ــ بی آنکه به پیشرفت بیندیشد یا تصوری از پیشرفت داشته باشد. 

صفحه ی ۲۲

علت اختلاف و ناسازگاری کلی انسان با انسان نیز ناشی از همین دید پندار گونه یا دید قالبی است. شما عمل معینی انجام می دهید و با قالب خاص خودتان آنرا معنا می کنید. همان عمل را من با قالب خودم٬که با قالب شما متفاوت است٬ معنی می کنم و آنرا طور دیگر ی می بینیم و از آنجا که قالب هر یک از ما حکم حیات روانی ما رادارد و حاضر نیستیم در اصالت آن تردید کنیم٬ با یک کیفیت متعصبانه و خصمانه از قالب های خود دفاع می کنیم. و دفاع از قالب های متفاوت و متضاد منجر به جنگ و اختلاف و ناسازگاری می شود. 

صفحه ی ۳۱


 به هر حال حالا من این سئوال را از شما می کنم که اصولا چه مانعی دارد شما بخشش کنید بدون آنکه از بخشش خود ثبت ذهنی هم بردارید؟ بخشش کنید٬ ولی از بخشش خود "من" نسازید. یک ملیون بمن بدهید و همینجا پرونده اش را ببندید٬ با آن رابطه ذهنی برقرار نکنید. شما وقتی از بخشش خود ثبت ذهنی ــ بعنوان اینکه "من آدم سخاوتمندی هستم" بر می دارید٬ "من" برایتان مهم تر از عمل بخشش می شود. برای شما بخشش مطرح نیست٬ بلکه" من بخشنده" مطرح است. شما به ارزش می اندیشید نه به بخشش. هر وقت هم احساس کنید بوسیله ی بخشش ارزشی عاید شما نمی شود بخشش نخواهید کرد. پس در حقیقت شما بخشش نمی کنید٬ بلکه نوعی معامله می کنید ــ پول می دهید و ارزش می گیرید. در بخششی که بحکم حالت و ماهیت اصیل انسان صورت می گیرد انتظار معوض و برگشت وجود ندارد ــ نه معوض مادی و نه معنوی. این بچه غذا یا اسباب بازی اش را به بچه دیگر نمی دهد باین نیت که او هم روزی همین کار را بکند٬ یا باین نیت که باو  بگویند عجب آدم دست و دلبازی است. بلکه می بخشد فقط برای اینکه میل دارد ببخشد. بخشش٬ تواضع٬ فداکاری٬ فضیلت و هر صفت دیگر زمانی اصالت و محتوا دارد که بدون آگاهی فکر و خودبخود صورت گیرد. فضیلت فکری٬ تواضع فکری٬ سخاوت فکر یا فداکاری فکری٬ فضیلت و تواضع و فداکاری نیست٬ بلکه نمایشی است در جهت تحقق تصاویر ارزشی.

صفحه ی ۳۸


 همین موضوع عفیف بودن و ناموس پرستی را که خودتان مثال زدید در نظر بگیرید. می دانیم که موضوع عفیف بودن ــ مخصوصا برای زن ــ در نظر ماشرقی ها خیلی اهمیت دارد. همه ی ما با این موضوع کاملا آشنائیم. ولی می بینیم بعضی جوانها که از شرق به کشورهای اروپا یا آمریکا می روند٬ بمحض اینکه پایشان به آنجاها رسید انگار نه انگار چنین مسائلی برایشان مطرح بوده است. بعضی ها در آنجا با دخترهایی ازدواج می کنند که حتی به باکره بودن اهمیت نمی دهند. این نتیجه ی ارزش قراردادی است. ارزشی که بی مبنا و بر پایه ی "هوا" باشد با هوا هم می رود. من می گویم اگر در عفیف بودن حکمتی وجود دارد بیائید به آن حکمت پی ببریم٬ فلسفه ی آنرا بعنوان یک ضرورت اجتماعی و مطلوب واقعی درک کنیم. در این صورت به اروپا که سهل است٬ به اقیانوسیه هم که برویم عفت را با خودمان می بریم و بر می گردانیم ــ در آنجا رهایش نمی کنیم. 

صفحه ی ۳۹


از هنگام کودکی "تحفه" ای را همراه ما کرده اند و با تلقین و تکرار فراوان گفته اند که این "تحفه" ای است بسیار گرانبها و ضروری. ماهم چنان محذوب و مفتون آن شده ایم و به آن مشغول گشته ایم که هرگزننشسته ایم و با چشم باز و با صراحت آنرا نگاه و بررسی کنیم.اگر این کار را بکنیم می بینیم این "تحفه" نه تنها عزیز نیست بلکه وبال جان ماست.زمانی که به روشنی و با عمق بینش خود به وبال بودن آن آگاه گشتیم٬ خودش بی هیچ تلاش و کوششی از بین می رود. 

صفحه ی ۴۰ 

 

 

کتاب:تفکر زائد/نویسنده : محمد جعفر مصفٌا 

فرزند مهمانی است که باید دوست داشته و محترم شمرده شود

مجری از آنها خواست درباره ی انبوه سازی مسکن حرف بزنند و دخترک سخنور گفت از خانه هایی که همه چیزشان شبیه هم است بدش می آید ــ منظورش ردیف طولانی خانه هایی بود که با یکدیگر مو نمی زنند. زویی گفت این خانه ها "قشنگ" هستند. گفت خیلی قشنگ است که آدم بیاید خانه و بعد متوجه شود خانه را عوضی گرفته است. عوضی با دیگران شام بخورد در تختخواب عوضی بخوابدَ و صبح با این فکر که آن آدم ها خانواده ی خودش هستند همه را ببوسد و خداحافظی کند. حتب گفت ای کاش همه ی آدم های دنیا عین هم بودند. گفت این طوری هر کس را ببینی فکر می کنی زنت یا مادرت یا پدرت است و مردم همیشه هر جا که می روند همدیگر را بغل می کنندَ و این "خیلی قشنگ" است. 

صفحه ی ۶۰ 


زنگ زدم بهش بگویم، برای آخرین با بهش التماس کنم که بی خیال عروسی گرفتن شود. آن قدر دلشوره دارم و عصبی ام که نمی توانم با مردم باشم. حس می کنم تازه دارم متولد می شود. روز مقدسی است،مقدس. خط خیلی خراب بود و اصلا نتوانستم حرف بزنم. خیلی وحشتناک است وقتی می گویی دوستت دارم و آن طرف خط طرف فریاد می کشد که "چی؟" تمام روز مجموعه ای از ودانتا را می خواندم: دو طرف ازدواج باید به یکدیگر خدمت کنند. به یکدیگر تعالی ببخشند، کمک کنند، بیاموزند، قوت دهند، و بالاتر از همه خدمت کنند. فرزندانشان را با شرافت و عشق و استقلال بزرگ کنند. فرزند مهمانی است که باید دوست داشته و محترم شمرده شود ــ تصاحب نشود که او از آن خداست. چه شگفت انگیز، چه معقول، چه دشوار، و بنابر این چه راستین. برای اولین بار در زندگی ام وجد و شعف مسئولیت را حس می کنم. 

صفحه ی ۷۷ 

 

کتاب: تیرهای سقف را بالا بگذارید،نجاران/ نویسنده: جی. دی. سلینجر/ترجمه: امید نیک فرجام

یه هیچ کس مطلق

زویی: 

من از رقابت نمی ترسم. قضیه درست برعکسه. متوجه نیستی؟ من از این می ترسم که بخوام رقابت کنم؛ این چیزیه که من رو می ترسونه. واسه اینه که دانشکده ی تئاتر رو ول کردم. همین که به طرز وحشتناکی طوری تربیت شدم که ارزش های همه رو قبول کنم، و این که تشویق شدن رو دوست دارم، و دوست دارم مردم با حرارت درباره ام حرف بزنند، دلیل نمی شه این کار درست باشه. ازش خجالت می کشم؛حالم رو به هم می زنه. حالم از اینکه شجاعتش رو ندارم که یه هیچ کس مطلق بشم به هم می خوره. حالم از خودم یاهر کس دیگه ای که بخواد یه جوری جلب توجه کنه به هم میخوره.

صفحه ی 28


 خانم گلاس با بی توجهی، بدون این که برگردد، گفت "دیگه نمی فهمم برای شما بچه ها چه اتفاقی داره می افته." کنار یک جاهوله ای ایستاد و یک لیف را صاف کرد. "اون روزهای رادیو، وقتی همه کوچیک بودید، همه تون خیلی باهوش و خوشبخت، خیلی دوست داشتنی بودید. صبح، ظهر، شب." خم شد و از روی زمین چیزی که به نظر می رسید تار موی انسان باشد و بلند و به طرز سحرآمیزی طلایی به نظر می آمد برداشت. با آن کمی از مسیرش منحرف شد و در حالی که می گفت "نمی دونم این همه دونستن و مثل چی باهوش بودن به چه درد می خوره اگه آدم رو خوشبخت نکنه" به سمت سطل آشغال رفت. پشتش به زویی بود و داشت دوباره به طرف در حرکت می کرد. گفت:"حداقل، این قدر دوست داشتنی و با همدیگه مهربون بودید که آدم کیف می کرد." در را باز کرد و سرش را تکان داد.محکم گفت:"واقعآ کیف می کرد" و در را پشت سرش بست. 

صفحه ی 107


 فرانی: 

"ولی بدترین شون توی کلاس بود. اون از همه شون بدتر بود. اتفاقی که افتاد این بود که، من این فکر به سرم زد _ و نتونستم از سرم بیرونش کنم _ که دانشگاه فقط یه جای آشغال و مزخرف دیگه توی دنیاست که برای گنجینه جمع کردن و این ها ساخته شده. منظورم اینه که آخه گنجینه گنجینه است. فرقش چیه که پول باشه یا ملک باشه یا حتی فرهنگ باشه، یا حتی علم ساده؟ برای من همه شون دقیقا یک چیز به نظر می رسیدند، اگه پوسته هاشون رو پاره می کردی _ و هنوز هم همینطور به نظر می رسند! بعضی وقتها فکر می کنم علم _ یعنی وقتی که علم به خاطر علم باشه _ از همه شون بدتره." فرانی،عصبی، و بدون اینکه واقعا نیازی باشد، با یک دست موهایش را عقب زد. "فکر نمی کنم همه ی این ها این جور پدرم رو در می آورد، اگه هر چند وقت یک بار _ فقط هر چند وقت یک بار _ حداقل یک اشاره ی مؤدبانه ی کوچک فرمالیته می شد که علم باید به خرد منتهی بشه، و اگه نشه، فقط یه وقت تلف کردن چندش آوره. ولی هیچ وقت نمی شه! توی دانشگاه کوچکترین نشانه ای از این نمی شنوی که قراره خرد هدف نهایی علم باشه. 

صفحه ی 134 


 اپیکتتوس:

در مورد خدایان، کسانی هستند که وجود خدا را انکار می کنند، دیگران می گویند وجود دارد، ولی نه خود را به چیزی مشغول می کند و نه چیزی را پیش بینی می کند. گروه سومی به وجود و دوراندیشی او اعتقاد دارند، ولی تنها برای مسائل بزرگ و آسمانی، نه برای چیزهای روی زمین. گروه چهارمی می پذیرند که مسائل زمینی هم به اندازه ی مسائل آسمانی اهمیت دارند، ولی تنها به طور کلی، و نه مسائلی که به اشخاص مربوط باشند. گروه پنجم، که اولیس و سقراط از آن دسته بودند، آن هایی هستند که اعلام می کنند: "هیچ حرکت من بر تو پوشیده نیست!"  

 صفحه ی  162

 

کتاب: فرانی و زویی/ نویسنده: جی. دی . سلینجر/  ترجمه: میلاد ذکریا

آی بی شعورها، تخت بخوابین!

...وقتی کاملا آماده ی رفتن شده بودم، موقعی که کیف هایم را گرفته بودم دستم، مدتی دم پله ها ایستادم و برای آخرین بار نگاهی به راهرو خراب شده انداختم. بغض گلویم را گرفت و زدم زیر گریه. نمی دانم  چرا. کلاه قرمز رنگ شکارم را به سرم گذاشتم و نقاب آن را، همان طور که باب میلم بود، کشیدم به عقب، و بعد، تا آنجا که صدا از سینه ام در می آمد فریاد کشیدم:" آی بی شعورها، تخت بخوابین!" به شما قول می دهم که تمام آن حرامزاده هایی که توی خوابگاه خوابیده بودند، از خواب پریدند. بعد آدمد بیرون. یکی از احمق ها روی پله ها پوست بادام زمینی ریخته بود، پایم لیز خورد و چیزی نمانده بود که با کله بخورم زمین و  گردنم بشکند...

صفحه ی 82


...انگشت های ارنی موقع پیانو زدن پیدا نبود - فقط صورت گنده اش دیده می شد. حتم ندارم که وقتی من رفتم تو، اسم آهنگی را که ارنی داشت می زد، چه بود، اما هرچه بود، داشت میرید توی آهنگ. نوت های زیر را بم می زد و بم را زیر، و صداهایی در می آورد که پدر جد آهنگساز هم از آن خبر نداشت، و هزار جور کلک و بامبول داشت روی پیانو در می آورد - کارهایی که بی اندازه آدم را متنفر می کند. با این حال، کاش جمعیت را موقعی که ارنی از پیانو زدن دست کشید دیده بودید. حتم دارم استفراغ می کردید. مردم پاک خل شده بودند. درست شده بودند مثل همان آدم های احمقی که توی سینما به چیزهایی که اصلا خنده دار نیست، مثل کفتار می خندند. به خدا قسم اگر من نوازنده ی پیانویی، هنرپیشه ای یا از این جور اشخاص بودم و این کله خرها خیال می کردند که من هم پخی هستم، حتم بدانید خیلی بدم می آمد. حتی دلم نمی خواست برایم کف بزنند. این مردم همیشه برای چیزهایی کف می زنند که چرند و بی معنی هستند. اگر من نوازنده ی پیانو بودم توی صندوقخانه ی منزلمان پیانو می زدم... 

صفحه ی 129


 ... من و جناب سروان نیروی دریایی به همدیگر گفتیم که از دیدن همدیگر خیلی خوشوقت شدیم که واقعا ناراحت کننده است. من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابدا خوشحال نمی شوم، مجبورم بگویم " از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم." با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد، مجبور است که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد... 

صفحه ی134


... آنقدر افسرده و دلتنگ بودم که حتی فکر هم نکردم. تما م بدبختی های آدم از همین جاست. وقتی که زیادی افسرده و دلتنگ است، حتی نمی تواند فکر بکند... 

صفحه ی140

 ... اگر حقیقتش را بخواهید، من حتی کشیش ها را هم نمی توانم تحمل بکنم. هر کدام از این کشیش هایی که در آن مدرسه هایی بودند که من درس خواندم وقتی که می خواستند موعظه کنند با چنان لحن آسمانی و مقدس مآبی شروع می کردند که انگار جبرئیل آیه آورده. من نمی فهمم چرا این ها نمی توانند مثل آدمیزاد حرف بزنند - با همان لحن طبیعی. وقتی که حرف می زنند قیافه شان طوری است که انگار حقه بازی از سر و صورتشان می بارد...
صفحه ی154

... یک چیزی که حسابی کفرم را در آورده بود این بود که خانمی پهلوی من نشسته بود که از اول تا آخر فیلم گریه می کرد. هر قدر که فیلم مضحک تر و قلابی تر می شد او هم بیش تر گریه می کرد. آدم خیال می کرد که او برای این گریه می کند که زن خیلی خوش قلب و دلرحمی است، ولی من درست پهلوی دست او نشسته بودم و دیدم که او همچو زنی نیست. بچه ی کوچکی را با خودش آورده بود که داشت به خودش می پیچید و احتیاج داشت که برود به روشویی، اما زن او را نمی برد.  و لاینقطع به بچه می گفت که ساکت بنشیند و مؤدب باشد. آن خانم به همان اندازه خوش قلب و دلرحم بود که یک گرگ درنده...
صفحه ی214  
 
 کتاب:ناطور دشت/ نویسنده: جی.دی. سلینجر/ترجمه: احمد کریمی 

هرچی ملا یادت داده ول کن ...

بابا گفت:"خوبه." اما نگاهش حیران بود."خب. هرچی ملا یادت داده ول کن فقط یک گناه وجود دارد و السلام. آن هم دزدی است. می فهمی چه می گویم؟ "مایوسانه آرزو کردم کاش می فهمیدم و گفتم:"نه بابا جون" .. .. .. .. .. .. .. بابا گفت:" اگر مردی را بکشی یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟" 

بادبادکباز/خالد حسینی